تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت337 🌷🍀نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی ه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت338
🍃🌺از تاکسی پایین آمدم و به طرف مترو رفتم پایم کمی درد گرفته بود ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود
کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود
نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟
بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان در بسته میشه.
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟
اونجا ازتون می گیرم.
🍃🌸بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند.
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم.
بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقب تر بردند.
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم.
اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم.
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
🍃🌺بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأصل مانده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت.
بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را از قطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد.
بیست دقیقهایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟
خودت روکنترل کن، من که آمدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...