#استادعشق
#قسمت_بیستم
#کتابخوانی
🔸پاسخ سوال شما جوابی طولانی دارد. از امشب شروع می كنم به تعريف قصه كودكی ام اما بايد حوصله داشته باشی شايد چندين شب اين قصه ادامه پيدا كند .
با اشتياق گفتم :
من هميشه برای شنيدن صحبت شما سراپا گوش هستم .
🔹پدر نفس عميقی كشيدند و گفتند :
‹‹بايد از زمانی شروع كنم كه پنج ساله بودم. خانه ی ما در ميدان شاهپور آخر بازارچه قوام الدوله و در كوچه پايينی كليسای ارامنه قرار داشت.
راه هايی كه كف شان از شن يا سنگ ريزه پوشيده بود. باغچه های حياط خانه شمشادهای كوتاه نعناعی دور باغچه آجرهای حاشيه آن حوض گردسنگی وسط حياط كه درست جلوی پله های ساختمان اصلي قرار داشت و عكس ستون های ساختمان در آن منعكس می شد.
🔸ماهی های قرمز و آب قناتی كه از فواره ی سنگی وسط حوض به پايين می ريخت. غربالی كه ما با آن ماهیهای حوض را می گرفتيم و در تنگ آب می گذاشتيم. همه و همه يادم است.
🔹مادر از اين كه ماهی ها را می گرفتيم ناراحت می شدند و ميگفتند : بچه ماهی ها بايد كنار مادرشان باشند.
‹‹ ما هم می رفتيم و آن ها را دوباره در حوض آزاد می كرديم. يادم می آيد پسری همسن و سال ما كه همسايه مان بود به حياط خانه ی ما می آمد و گنجشك ها را با تير و كمان نشانه می گرفت اما مادرم هرگاه او را مشغول شكار گنجشك می ديد عصبانی..
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
#سفرشهادت
#قسمت_بیستم
#کتابخوانی
▪️و فرزندان و نوههای ابوطالب رحم نخواهد كرد. و چهرۀ حجاجبنیوسف ثقفی را پیش رویشان ترسیم كرد. حجاجی که بازماندگان خاندان علی و بنیهاشم و دوستدارانش را با تهمت به زندان میافكند و زنده دفن میكند.
▪️(13)آیا حسین(ع) همۀ ایـنها را از خانـوادهاش پنهان میدارد تا آنان را به خروج با خویش تشویق کند؟ نه، هرگز.
▪️ بلکه بدون اینكه آنان را بفریبد و یا بگوید كه اگر شما با من خارج شوید، پیروز خواهید شد، میفرماید: پیروزی با ماست، امّا همراه با مرگ و شهادت، و این مسئله را به خانوادهاش تأكید كرد. پس هر كه خواست با حسین(ع) خارج شد و هر آنكه خواست بازماند. امام حسین با این كارِ خود نشان داد كه میخواهد بیشترین نیروی انسانی را در این جنگ نابرابر بسیج ...
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_نوزدهم خانم حسینی که تعجبم را دیده بود لبخندی زد و گفت ای
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
بدون لحظه ای منتظر موندن گفت: احسنت به این نکته سنجی! نمی دونم چرا ذوق کردم و قند تو دلم آب شد احساس کردم سر جلسه امتحان جواب سوال رو درست دادم با این تفاوت که اینجا شاید سوال درست پرسیدم!
بعد ادامه داد: خوب در نظر بگیر شما
رفتی یکی از همین کشورها برای
تحصیل، دوست شما اومده برای دیدن
شما... حالا در دانشگاه شما یکسری قوانین داری که شما در بدو ورود پذیرفتید و باید انجام بدید ولی دوست شما چون در اون دانشگاه نیست طبیعتا مقید به اون قوانین هم نیست ولی وقتی قرارِ برای دیدن شما یا داشتن کاری بیاد دانشگاه آیا فرقی میکنه در اینکه قوانین رو رعایت کنه؟!
یعنی دوست شما چون در دانشگاه اون کشور درس نمی خونه میتونه هر جوری خواست رفتار کنه و ملزم به قوانین اونجا نباشه؟! گفتم: نه نمی تونه این قوانین مربوط به همه ی کسانی که در دانشگاه حضور دارند هست و فرقی برای افراد مختلف نداره تا به شخصی آسیب نرسه...!
اینجوری باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه!
خانم حسینی زد به شونه ام و گفت: آفرین نکته همین جاست یکسری از قوانین دین اسلام مربوط به شخص خود ماست مثل نماز و روزه که رعایتشون فردی هست، ولی یکسری قوانین مربوط به اجتماع ماست مثل رعایت حجاب که یکی از مهم ترین دلایلش برای آسیب ندیدن افراد جامعه است که حتی دانشگاههای معتبر دنیا هم به همین دلیل این قوانین رو گذاشتن!
پس رعایت کردنشون فرقی بین کسانی که دین رو انتخاب کردن و کسانی که انتخاب نکردن اما در جامعه ی ما زندگی می کنند نداره و همه ی افراد تو جامعه باید این قوانین اجتماعی رو رعایت کنن دلیلشم واضحه تا به کسی آسیب روحی و جسمی وارد نشه درست مثل قوانین رانندگی که قبلا براتون توضیح دادم.
بعد انگار یکدفعه توی فکر رفته باشه گفت: راستی نازنین جان گفتم دوستت... چه خبر از لیلا! سری تکون دادم و گفتم:
خبری ازش ندارم گوشیش رو جواب نمیده! چند وقتی هم هست دانشگاه
نیومده... خانم حسینی گفت: نگران
نباش امیدوارم هر جا هست سلامت
باشه... یه لحظه انگار برق بگیرتم با خودم گفتم: سلامت باشه!
نکنه امید یه بلائی سرش آورده باشه؟؟؟
دقیقا از روزی که لیلا سوار ماشین امید شده بود دیگه نه دانشگاه اومده بود! نه خبری ازش داشتم! واقعا نکنه اتفاقی براش افتاده بود؟! این امیدی که من شناختم همه کاری از دستش بر می اومد؟
از خانم حسینی خدا حافظی کردم از شدت نگرانی اومدم سمت خونه لیلا
هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد...
پیش خودم گفتم: شاید رفتن مسافرت که خبری هم از لیلا نیست... آره این احتمال قوی بود چون اگر لیلا چیزیش می شد یا اتفاقی براش می افتاد حتما مامانش پیش من می اومد خبری می گرفت...
با این فکرها کمی نگرانیم کمتر شد ...
مدتی به همین شکل گذشت و خبری از لیلا نبود، نه دانشگاه! نه تلفنش! حتی نه خونشون! هیچ کدوم جواب نمی داد...
توی این مدت من با خانم حسینی بیشتر انس گرفته بودم و هفته ایی چندبار قرار می ذاشتیم و همدیگه رو می دیدیم و کلی راجع به سوالهای من بحث و حرف و تحقیق می کردیم خانم حسینی هم با صبر و حوصله و منطق جواب سوالهای من رو می داد هر بار دیدنش یه اتفاق جالب و جذاب همراهش داشت واین چیزها باعث می شد من راحت تر با قضیه بهم خوردن نامزدیم با امید و نبود دوستم لیلا کنار بیام دو تا اتفاق سختی که در اون روزها فکر می کردم غیر قابل تحمل هستند اما...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نوزدهم تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیستم
فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند.
من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی،
مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر.
عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب