#استادعشق
#قسمت_صدوسی_وهشتم
#کتابخوانی
🌷آزمايشگاه به خوابگاه می رفتم، ناخودآگاه صدای شن ريزه های خيابان های دانشگاه، كه زير پايم جا به جا می شد، مرا به دوران كودكی برد.
🌷صدايی آشنا، از روزهای خوش كودكی، و از خانه ی زير بازارچه قوام الدّوله، در گوشم می پيچيد. صدای شن های دور باغچه خانه كودكی ام. صدای شن هايی كه در چهار يا پنجاه سالگی، با آن خیلی آشنا بودم انگار به خود آمدم.
🌷با خودم گفتم: آيا اين وظيفه ی من است، كه در خارج بمانم، و دستم را در سفره ی خارجی ها بگذارم؟
به من چه مربوط است،كه در اين دانشگاه آمريكايی بمانم، و دو نفر يا دو ميليون نفر آمريكايی را، با سواد كنم.
من بايد به كشور خودم برگردم. دست را در سفره خودمان بگذارم، و جوانان كشورم را دريابم. و با جوانانی كه از علم و دانش فرار می كنند، و درس نمی خوانند، دعوا كنم.
🌷« يك لحظه از خودم، خجالت كشيدم. احساس بدی، به من دست داد. خاطرات كوتاه، اما شيرين كودكی، در آن خانه با حياط شنی، ياد وطن را، در من زنده كرد. همان جا تصميم گرفتم، به ميهنم بازگردم.
ادامه دارد...