#استادعشق
#قسمت_صدوهشتادویکم
#کتابخوانی
🌷«بالاخره او فكر ديگری كرد، و به نزد پدر بزرگ مادری شما، يعنی آقای حائری، كه شخصيت محترم روحانی بود رفت، و او را واسطه كرد، تا خانه را قبول كنم
🌷آقای حائری، يك روز جمعه به خانه ی اجاره يی ما واقع در جاده ی قديم شميران، كوچه ی اسدی، نزديك پل تجريش، كه از يكی از مديران آموزش و پرورش، يعنی از همايون فر اجاره كرده بودم، آمدند،
🌷و مرا صدا كردند، و گفتند:
آقای دكتر حسابی، شما كه به وسط برج می رسيد، ديگر پولی ندارید تا به عنوان خرجی به دختر من بدهيد، برای بچه ها هم كه شب عيد حتی نمی توانيد كفشی و لباس خوب بخريد!
🌷شنيده ام امسال مجبور شديد كفشی كتانی برای آن ها بخريد، تا ارزان باشد آيا اصلا اين فكر را كرده ايد، كه وزير فرهنگ هستيد، و اصلا صلاح نيست، با اين موقعيت دو اتاق از يك عضو وزارت فرهنگ اجاره كند؟ اصولا برای شما خوب نيست، خانه به دوش باشيد هر چند سال يك بار، از اين خانه به آن خانه برويد
🌷به هر حال ايشان پدر شماست، و می خواهد جبران گذاشته را كرده باشد به خاطر من، اين خانه را بپذيريد
به واسطه ی اصرار ايشان، و تمايل مادرتان، من اين خانه را، از آقای معز السلطنه قبول
كردم، كه خانه ی بزرگ و وسيعی بود
🌷با وجود حقوق كم استادی دانشگاه، و عدم استخدام كلفت و نوكر، با زحمت شبانه روزی مادرتان آن را، برای شما حفظ كرديم پدرم لبخندی زدند، و ادامه دادند...
ادامه دارد...