#استادعشق
#قسمت_صدوهفتاد_وسوم
#کتابخوانی
🔹«گفتم: بالاخره بايد كاری كرد «حكمت كه معلوم بود، خودش هم به دنبال بهانه ای است تا بتواند به ترتيبی صديق اعلم را، از سر راهش بردارد،
🔸گفت: تنها كاری كه می شود، انجام داد اين است كه من برای شما وقت ملاقاتی جور كنم، تا به ديدن شاه برويد، و مسئله را با خودش مطرح كنيد، و او را راضی كنيد. اگر دستوری از شاه برسد، آن وقت است كه نه تنها صديق اعلم، ديگر جرات مخالفت ندارد، بلكه شايد برای انجام دادن اين كار جلو هم بيفتد
🔹«توصيف رضاشاه را، با آن چكمه و شنل و عصا، شنيده بودم اصولا مسئولين از ملاقات با او پرهيز می كردند، و وحشت داشتند ولی ظاهرا بر اساس تجربيات حكمت، او تنها راه چاره بود
🔸«هيچ وقت يادم نمی رود، من فقط به خاطر اين كه بیش از اين ها از اروپايی ها عقب نیفتیم، و هر طور شده دانشگاهی درست كنيم، قبول كردم، كه علی رغم همه ی نگرانی ها به ديدن شاه بروم حكمت هم با تلاشی زياد، وقت ملاقاتی تنظيم كرد، و پیش شاه رفتم بيش از نيم ساعت، با شاه صحبت كردم
🔹از ضرورت و اصول تاسيس دانشگاه، برايش گفتم او با دقت به حرف های من، گوش می داد اين فرصت برايم خيلی غنيمت بود حرف هايم كه تمام شد، شاه گفت: همه ی اين ها كه توضيح داديد درست، ولی بگوييد ببينم اين دانشگاه، به چه درد می خورد
ادامه دارد...