#استادعشق
#قسمت_صدوپنجاه_ودوم
#کتابخوانی
🌷بار من و خواهرم، برای پدر بزرگمان ادا كرديم، پدرم برای احترام به انتخاب ما، وقتی در جمع خودمان بوديم، اين اسم را به كار می بردند.
پدرم گفتند:
به نظرم شما حوصله خوبی داری.
🌷«بعد از اين كه از منزل پدرم بيرون آمدم، به خانه رسيدم ديگر شب شده بود مادرم وقتی چهره مرا ديدند، فورا متوجه شدند، كه من خيلی ناراحت هستم آن قدر از من سؤال كردند، و علت ناراحتی ام را جويا شدند، تا تمام ماجرا را، برايشان گفتم.
🌷«مادرم با ناراحتی بسيار، گفتند:
شما نبايد بدون مشورت با من، به ديدن معزالسلطنه می رفتی.
آقای نصرالسلطان مرا، آن جا فرستاد.
🌷«مادرم، با حالتی كمی عصبانی، جواب دادند: فرقی نمی كند.
در هر صورت، بايد با من مشورت می كردی. بهتر است، فردا صبح باز نزد نصرالسلطان بروی، و از طرف من، از او بخواهی، كه هركاری می تواند، برايت انجام بدهد.
🌷«روز بعد، وقتی به ديدن آقای نصرالسلطان رفتم ايشان فورا نتيجه ی ملاقات من و پدرم را، پرسيد وقتی برايش توضيح دادم، فوق العاده ناراحت شد.
ادامه دارد...