#استادعشق
#قسمت_صدوپنجاه_ویکم
#کتابخوانی
🍃رنج هايی كشيده ام كه مپرس
🌷بعد سرشان را، از روی كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از پشت عينك، نگاه بسيار عميقی به من انداختند، و با لحن طنز آميزی گفتند:
چندين شب است، كه من به يك سؤال شما، پاسخ می دهم آيا خسته نشده ای؟
🌷گفتم:
بابا جون، اختيار داريد، چه فرمايشی می كنيد، باور كنيد ساعت به ساعت، حساس تر وكنجكاوتر می شوم سرگذشت زندگی شما از عجيب، عجيب تر و از شنيدنی، شنيدنی تر است
🌷فكر می كنم، اگر اين شب ها، صد سال هم طول بكشد، باز من همين اشتياق را دارم شما چقدر مهربان و محجوب هستيد، كه تا امروز خاطرات خود را، برايم نگفته بوديد!
اگر حافظ زنده بود، هر شب می آمد، تا سرنوشت شما را گوش كند، و چه بسا يك ديوان شعر هم، برای شما می سرود، تا بهترين الگو را، برای فرزندان ايران ما، به جا بگذارد.
🌷بعد مثل بچه ای كه آرزو و اشتياق شنيدن يك داستان پر ماجرای نيمه كاره را، داشته باشم، گفتم:
بابا جون، بهتر است حالا بگوييد، كه وقتی از پيش « بزرگ بزرگ» رفتيد منزل، چه كرديد؟
🌷بد نيست، دوباره اين نكته را توضيح بدهم،كه چون اسم بزرگ بزرگ را، يك بار من و خواهرم، برای پدر بزرگمان ادا كرديم، پدرم برای احترام به انتخاب ما، وقتی در جمع خودمان بوديم، اين اسم را به كار می بردند.
ادامه دارد...