#استادعشق
#قسمت_صدوچهل_وهشتم
#کتابخوانی
🌷اسماعيل پسر من است، پسر ديگری دارند، ولی غلامعلی به من گفت، كه او می دانسته كه شما در خارج هستيد، و بعد ادامه داد، كه من شمرونی هستم ( يعنی اهل شميران هستم).
🌷سال های سال است، كه در خدمت پدر بزرگ شما و بعد پدرتان كار می كنم
خاطرم می آيد، درست در پشت سر شما يعنی جلوی باغچه، كنار حوض مرحوم آقای حاج يمين الملك، معزالسلطان پدربزرگ تان، منظورم آقای علی حسابی است، به اتفاق پدرتان، جناب آقای معزالسلطنه ( حاج آقا عباس حسابی) تشريف می آوردند، در باغ گردش كنند
🌷 ماشاءالله ماشاءالله آن قدر دست و دل باز بودند، كه به محض اين كه چشم شان، به بچه های من می افتاد، دستشان را در جيب مبارك شان می كردند، يك مشت اشرفی، پول طلا و نقره در می آوردند، و با دست مبارك شان می پاشيدند، توی باغچه و بچه های من می دويدند، تا آن ها را پيدا كنند و بردارند
🌷اين اسماعيل، كه از همه بچه های من بزرگ تر و زرنگ تر بود، و... « خدا می داند چقدر حالم بد شده بود.
«در واقع حاج محمد، می خواست از دست و دلبازی پدر و پدربزرگم صحبت كند، و مرا شاد كند اما او نمی دانست كه من دلم سال های سال بوده است كه از جور پدر و از بسياری واقعيات وحشتناك خون شده است، ديگر جای هيچ صحبتی نبود
🌷از جايم بلند شدم، خداحافظی كردم، و به داخل كوچه آمدم از كوچه باغ های بسيار با صفای آن جا، كه جوی آبی هم از وسط آن می گذشت، و صدای آرام بخش آب، قطره های اشك مرا، همراهی می كرد می گذشتم و چهچهه ی بلبل ها دل آتش گرفته، مرا آرام ...
ادامه دارد...