#استادعشق
#قسمت_صدوچهل_وچهارم
#کتابخوانی
🌷به محض اين كه از پايين پله ها او را ديدم، سلام كردم، و با حالت خوشحالی، شايد بهتر است بگويم ذوق زده، و طبق معمول هر فرزندی، كه مدت بسيار زيادی پدرش را نديده باشد، شروع كردم از پله ها بالا رفتن، كه ايشان را ببوسم.
🌷 بعد از اين كه جواب سلام خشك و بسيار سريعی داد، از همان بالای پله ها، ولی بسيار سريع گفت:
بگو بگو محمود بگو چه می خواهی؟
بگو؟ چرا بالا می آيی؟
من هنوز گوشهايم خوب می شنود، خيلی هم خوب می بينم از همان جا بگو
« يعنی بايد از همان پايين، حرف را می زدم و نبايد به طرف ايشان می آمدم، و نزديك شان می شدم
🌷چون ديدم كه به من اجازه بالا آمدن از پله ها، و رفتن به داخل خانه را نداد، فكر كردم بهتر است خودم را بيش تر، معرفی كنم از موفقيت هايم بگويم، تا او بهتر بداند كه با آدم معمولی رو به رو نيست، و ديگر فرزندش، درس خوانده است.
🌷«ابتدا اشاره ای به موفقيت های تحصيلی ام كردم، و شروع كردم تند تند به صحبت در مورد مداركم
«طبيعی بود، كه او به عنوان پدر می بايد، برای آگاهی از موفقيت های تحصيلی من، مشتاق و علاقه مند باشد، و بخواهد بداند كه طی اين سال ها، چه موفقيت های خوبی، كسب كرده ام.
🌷«شروع كردم برايش رشته های تحصيلی ای را كه خوانده بودم، توضيح دادم بعد از گفتن دو يا سه رشته ی تحصيلی، ديدم پدرم چهره اش درهم رفت. اخمی كرد، و ديگر ..
ادامه دارد...