#استادعشق
#قسمت_صد_شانزدهم
#کتابخوانی
🌹كرد، روزی ما را با قايق به تالاب انزلی برد. وقتی از ميان نيلوفرها عبور می كرديم
پدرم پرسيدند:آيا می شود نمونه ای از نيلوفرهای مرداب را، به تهران برد؟
آقای عابدی، بلافاصله به داخل مرداب شيرجه ای زد، و از ته مرداب چند ساقه نيلوفر آبی را، با ريشه بيرون كشيد، و دست پدرم داد.
🌷پدرم آن ها را در شيشه ی آبی گذاشتند، و دور دهانه ی شيشه را، با پارچه ای به دقت بستند، و آن را به تهران آوردند.
بعد آن ها را داخل گلدان هايی كاشتند، و گلدان ها را، از كف حوض قرار دادند. نيلوفر های آبی بعدها ريشه كردند، و الان بيش از 35 سال است، كه حوض خانه ما، پر از نيلوفر های آبی بسيار زيباست.
🌹ساعاتی بعد از رسيدن پدرم به خانه، مشغول كاشتن نهال سرو شديم. خاك را، طبق دستورالعمل حاضر كرديم، و به اندازه يك چاله ی بزرگ خاك باغچه را عوض كرديم تا آن سرو در خاك مناسب خودش، كاشته شود.
🌷در همين اوقات، پدرم از موضوعات جالب و ديدنی، صحبت می كردند. می دانستم، كه مهم ترين موضوع برای پدر، اطلاع از وضع درس های من و خواهرم است.
می خواستند بدانند، در غيابشان چه كرده ايم. برای اين كه محكی زده باشم، گفتم: به نظر شما، اگر فردا شب درس را شروع كنيم، خوب است؟
پدرگفتند: ..
ادامه دارد...