#استادعشق
#قسمت_صد_هجدهم
#کتابخوانی
🔸البته انتظاری جز اين جواب را، نبايد از ايشان می داشت. برای پدرم اول درس، بعد تجربه و بعد از همه ی آن ها، چيزهای ديگر مطرح بود.
🔹پدر را بوسيدم، و از اتاق خارج شدم. برای شب بعد با اشتياق، لحظه شماری می كردم. شب بعد فرا رسيد، و درس تمام شد، و اشكالات تلگراف هم، رفع شد.
🔸چند دقيقه ای از شب گذشته بود، و من با اشتياق، منتظر شنيدن خاطرات پدرم بودم پدر سرشان را، از روی نقشه ی تلگراف بلند كردند، و به شوخی گفتند:
اول يك عينك بده، تا عينكم را پيداكنم !
🔹عينك شان را پيدا كردم، و به دستشان دادم. پدرم عينكشان را به چشم زدند، و مرا خوب نگاه كردند. ناخود آگاه احساس كردم، چهره ی پدرم روشن تر شده، و كمی چاق تر و سرحال تر، به نظر می رسند.
🔸گفتم: باباجون معلوم است، كه الحمد الله سفر به شما خوش گذشته است، هم رنگ پوست تان روشن تر شده، و هم چاق تر شده ايد.
🔹پدر گفت: بله، نفسی كشيده ام، شايد به خاطر دور بودن از بعضی كارشكنی های اداری، شايد هم به خاطر نظم خوب آن طرف ها و ملاحظه ی احترام به قانون، آرامش بيش تری داشتم.
ادامه دارد...