#استادعشق
#قسمت_صد_وهفتم
#کتابخوانی
💐«پروفسور تبسمی كرد، وگفت: البته انتخاب خوبی است. ولی به خواسته ی شما نيست نتيجه ی امتحان شما هم مهم است.
💐پروفسور روز مشخصی را، تعيين كرد. سؤالاتی را به من داد، و حدود يك ماه بعد را برای آزمون تعيين كرد. وقتی كه موعد مقرر فرارسيد، به سالن امتحانات، كه به شكل هال گرد و بزرگی بود، راهنمايی شديم.
💐دور تا دور اتاق را كابين های كوچكی گذاشته بودند،كه هر داوطلب در يكی از اين اتاقك ها قرار می گرفت، و منتظر فابری می ماند، تا او بيايد و از او امتحان بگيرد.
💐من نفر دوم بودم. نفر اول دختر خانمی بود،كه فابری برای امتحان به سراغش رفت. دو سه دقيقه بيش تر طول نكشيده بود،كه صدای داد و بيداد فابری بلند شد، وخطاب به آن خانم جوان گفت: تو بی سواد، می خواهی دكترای فيزيك بگيري؟ بهتر است بروی مهندس بشوی و...
💐«همان طور كه منتظر استاد، روی صندلی نشسته بودم، به خودم لرزيدم. يك لحظه احساس كردم، من هم بايد منتظر شنيدن چنين حرف هايی باشم. آخر من هم مهندس بودم.
💐وقتی فابری، برای امتحان به كابين من آمد. اوراقی كه پاسخ امتحانم را، رويش نوشته بودم به او دادم. قسمتی مربوط به اندازه گيری های يك گالوانومتر و قسمت ديگر محاسباتی بود، برای ساخت يك الكترودينامو.
💐وقتی اوراق را به پروفسور فابری دادم، جرات نكردم، چيزی بگويم. بسيار نگران بودم.محاسبات، طراحی و نهايتا نقشه های اجرايی من، حدود 20 برگ نقشه بود، كه طی يك ماه، تهيه كرد بودم. چون می خواستم، هر چه زودتر كار را تمام كنم، متأسفانه حتی شب ها نمی خوابيدم.
ادامه دارد...