#استادعشق
#قسمت_صد_وچهاردهم
#کتابخوانی
🔸پدر در سال دو يا سه بار، به سفر خارج می رفتند. دو سه روز اول برايمان خيلی طاقت فرسا بود، اما ياد گرفته بوديم، دوری ايشان را، تحمل كنيم پدر در اكثر مجامع علمی، كه مربوط به فيزيك بود، دعوت می شدند. البته بيش تر از كنفرانس های فضا و اتمی.
🔹روزی كه قرار بود، پدرم از سفر برگردند، من و خواهرم از خوشحالی در پوست مان نمی گنجيديم. از همه مهم تر اين كه، ديگر به انتظار زنگ تعطيلی مدرسه نمی نشستيم. زيرا مادر با ناظم مدرسه صحبت كرده بودند، و اجازه گرفته بودند. ما را دو ساعت زودتر از مدرسه، به خانه بياورند.
🔸پدرم، خودشان از فرودگاه، به خانه می آمدند، ما به انتظارشان در خانه می مانديم بالاخره صدای زنگ خانه، بلند شد. من و خواهرم قرار گذاشته بوديم، با دوچرخه به طرف در خانه برويم، تا زود تر برسيم.
🔹يكی از كارهای زيبای پدرم اين بود،كه به محض رسيدن از سفر، بی آن كه به وقت يا ساعت، روز يا شب توجهی كنند، اول چمدان هايشان را باز می كردند، و سوغاتی های ما را مي دادند.
🔸سوغاتی هايی كه نه تنها برای من و خواهرم آورده بودند، بلكه برای تمام اهالی خانه، و اقوام نزديك و دوستان خيلی نزديك، می آوردند. به هيچ وجه استراحت را، در مواقع ورود از سفر برای خود جايز نمی دانستند.
ادامه دارد...