#استادعشق
#قسمت_صد_ویازدهم
#کتابخوانی
🔸وقتی پدر خبر سفرشان را به من دادند، دلم از جا كنده شد. آخر وقتی پدرم در خانه بودند، همه چيز بود. وقتی نبودند، به اصطلاح ما بچه ها، خانه پر از خالی می شد.
🔸نمی دانستم از غصه و ناراحتی، چه بگويم، حتی قطع شدن درس دادن پدرم از يك طرف، و قطع شدن تعريف ماجرای زندگيشان از طرفی ديگر، مرا ناراحت می كرد. حتی طاقت يك شب، دوری از پدر را نداشتم.
🔸به هر حال، برای اين كه پدرم را خوشحال كنم، حرف هايشان را پذيرفتم، و درباره ی برخی كارهايی كه بايد انجام می دادم، از پدرم سؤالاتی كردم.
🔸پدرم فهرستی ازكارهايی كه بايد انجام می دادم، و اولين آن ها درس خواندن بود، به دستم دادند. فهرست را، روی كاغذ تميزی، يادداشت كرده بودند. قول دادم، همان طور كه پدرم می خواهند، عمل كنم.
🔸پدر دستشان را، به طرفم دراز كردند فهميدم می خواهند جلوتر بروم، تا مرا ببوسند. ازجايم بلند شدم، و به طرفشان رفتم صورت پدرم را، مثل هميشه غرق بوسه كردم، و خدا نگهدار گفتم.
🔸وقتی می خواستم از اتاق بيرون بروم، پدرم دوباره مرا صدا كردند، و گفتند:
صبح با خواهرت مشورت كن، و ببين سوغاتی چه چيزی لازم داريد، تا برايتان بياورم. خوشحال شدم، و فورا و بدون معطلی از ايشان خواستم تا برايم يك دوربين فيلم برداری، بياورند.
🔸پدرم هم خنديدند، و گفتند: بله، الان يادداشت می كنم. فقط يادت نرود، صبح به خواهرت هم بگو چه چيزی لازم دارد، برايش بياورم.
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir