#استادعشق
#قسمت_هشتاد_ودوم
#کتابخوانی
💠يكی از شب ها آهسته به پشت در نزديك شدم خوشبختانه پدر پشت شان به در بود.
راحت ايستادم و به داخل نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم مشغول سوار كردن پمپ تهی گر (وكيوم پمپ) بودند كه به تازگی طراحی آن را تمام كرده بودند.
💠حتی برای سوار كردن اين دستگاه سنگين كه دقت زيادی برای اين كار لازم بود مرا صدا نكرده بودند. به سرعت داخل رفتم سلام كردم و گفتم:
ببخشيد چطور با مريضی و تب در ساعت 3 بعد از نيمه شب اين كار را انجام می دهيد؟
آيا بهتر نيست شما برويد بخوابيد تا هر طور كه می گوييد من اين دستگاه را سوار كنم؟
💠پدر مكثی كردند و مرا با لبخندی دلنشين نگاه كردند. خستگی كاملا از چشم هايشان مشخص بود.
تنها عشق به نتيجه رساندن ابتكارشان و حاصل كار را در اختيار صنعت و تحقيقات كشور گذاشتن ايشان را تا اين ساعت از شب بيدار نگه داشته بود.
💠واقعا از خودم خجالت كشيدم ضمن اين كه تمام وجود ايشان را تحسين می كردم. بعد از سكوتی كه ميان ما برقرار شد پدرم سرشان را بلند كردند و گفتند:
حالا وقت استراحت شماست شما تمام روز را دويده ای هزار كار انجام داده ای و الان خسته هستی برو بخواب.
من بعدها خيلی وقت خوابيدن دارم!
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir