#استادعشق
#قسمت_هشتاد_وهشتم
#کتابخوانی
🌷پیشنهاد كردم اجازه بدهند محل كارم فعلا دفتر مركزی شركت در بيروت منتقل شود تا در شهر باشم و بتوانم درسم را در رشته مهندسی معدن شروع كنم.چون به هر حال مهندسی كه داشتم راه و ساختمان بود و ربطی به معدن نداشت و من اعتقاد دارم كه بايد به شرطی مسئوليتی را قبول كند كه تخصص آن را داشته باشد.
🌷آن ها هم با پيشنهاد من موافقت كردند. در آن ايام 25 سال بيشتر نداشتم. مهندسی معدن می خواندم و در معادن «دور روز» كار می كردم. زمانی كه در ميان مردم مسلمان دوروز بودم از بهترين دوران عمرم بود.
🌷مردم مهربان صميمی، ميهمان نواز و معتقدی بودند. به قول قديمی ها نانم در روغن بود. حتی يك ريال هم خرج نداشتم. هميشه مهمان آن ها بودم.برای نماز جماعت صبحانه ناهار و شام با آن ها بودم. از اين كه من هم مسلمان شيعه هستم بسيار خوشحال بودند و خيلی به من اعتماد داشتند.
🌷بعدها به خاطر من حضور فرانسوی ها را هم پذيرفتند و كار معدن رونق گرفت. مدير شركت فرانسوی هم از كار من خيلی راضی بود اما من فوق العاده ناراحت بودم. بار مسئوليت بزرگی بر دوشم سنگينی می كرد. دائم با خودم فكر می كردم. شب ها خوابم نمی برد. می ترسيدم در برابر خداوند و هم كيشان خودم شرمسار شوم.
🌷تصور می كردم كه روزی «دوروزی ها» فقط به خاطر وجود من است كه اجازه داده اند معادنشان استخراج بشود و اگر من فردای روزگار پايم را از اين جا بيرون بگذارم دوروزی ها ديگر هيچ كنترلی بر روی معادن شان نخواهند داشت.تمام ما يملك و دارايی چند هزار ساله ی اجدادی آن ها كه همين معادنشان باشد.
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir