#استادعشق
#قسمت_پنجاهم
#کتابخوانی
🔹و او بلافاصله نزد مادرم می آيد و وقتی وضع را می بيند مطمئن می شود كه مادر به خاطر خون ريزی شديد به زودی از بين مي روند. دستور می دهد كه ايشان را از كشتی پياده كنند.
🔹اما به خواست خدا مادرم زنده می مانند و با اين فداكاری و تن افليج خود و با ايمان و اعتقاد راسخ نزد من و برادرم باز می گردند و معزالسلطنه نيز دست خالی به ايران می رود.
🔹‹‹فاجعه ی بعدی مربوط می شود به 14 و 15 سالگی من و برادرم. باز يك بار ديگر هنگامی كه من حدود 14 سال داشتم همسر دوم پدرم به او مي گويد : شنيده ام خانم قبلی و دو بچه شما هنوز در بيروت هستند و زندگی می كنند.
🔹‹‹و پدرم را يك بار ديگر به قصد نابودی ما به بيروت می فرستد. پدر در سفارت مهمانی بسيار مجللی برگزار می كند. يادم می آيد وقتی صدای خنده و شوخی های زننده ميهمان های آن چنانی پدرم به آخر باغ می رسيد
🔹 مادرم از روی تختخواب در اتاق حاج علی به ما گفتند: بچه ها توجه كنيد و يادتان باشد اين نوع كارها زشت است. وقتي بزرگ شديد از اين كارها دوری كنيد.
🔹‹‹بالاخره در اواسط مراسم پدرم حاج علی را فرستاد دنبال من و برادرم ما را بردند و لباس های مجللی كه از قبل برايمان تهيه ديده بود تنمان كردند.
🔹پدر ما را ميان مهمان ها برد. همه را ساكت كرد. بعد من و برادرم را با آب و تاب به حضار معرفی كرد. سپس در حضور همه يك سكه پنج مريمی(پنج اشرفی) به برادرم داد و چون..
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir