#استادعشق
#قسمت_پنجاه_وهفتم
#کتابخوانی
🔸شما و عموجان بچه بوديد، و با هر وضعی خودتان را، تطبيق می داديد ولی مادربزرگ چه مي كردند؟
لابد مدام غصه می خوردند، و زجر می كشيدند.
🔸پدر عينك شان را پيدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند :
‹‹اگر بگويم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، يك كلمه اظهار نارضايتی نمي كردند، لابد باور نمی كنی!
🔸من هيچ گاه به ياد ندارم، كه مادرم غصه بی پولی، يا گرسنگی ما را بخورند. به جای ناراحتی، از وضعيتی كه داشتيم هميشه غصه ی درس خواندن ما را، می خوردند.
🔸مادر، تا فرصتی به دست می آوردند، ما را دور خود مينشاندند، و ميگفتند:
بچه ها می دانيد نگرانی و دل شوره من، برای چيست؟
‹‹من و برادرم فكر می كرديم، مادر می خواهند دباره ی دارو يا غذا حرفی بزنند. اما ايشان فورا ميگفتند:
‹‹من نگران تحصيل شما هستم.
🔸درست است كه خواندن و نوشتن و كمی حساب از من ياد می گيريد، ولی تحصيلات كلاسی، چيز ديگری است. تحصيل برای شما واجب است،
🔸ولی متاسفانه من پولی ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهريه ی شما را بدهم. شما داريد كمكم بزرگ می شويد. می ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتی نداشته باشيد، كه به مدرسه برويد.››
بعد پدرم نكته ای گفتند،كه خيلی تعجب كردم..
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir