eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
786 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت162 ❣–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می ش
🌹🍃 دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: ــ به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبرو خیره شد و گفت: –خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت در بیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می خواست بیشتر ازاین، از راحیل حمایت کنم. بیشتر از خوبیهایش بگویم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند. ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم. دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: – ساعت دوازده میام دنبالت. ــ من خودم بهت زنگ می زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه. تعجب کردم، وقتی دیدم لبخند زد و گفت: –خیلی خوب بابا، واسه من چشم هات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده دار میشی. بعد نگاهی به گوشی‌اش انداخت و پیاده شد و رفت. به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم. مهمان ها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم. وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم: ــ کسی تو اتاقم نیست؟ ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. 🌹🍃 بلند شدم که بروم، به مادر گفتم: –مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه. ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مادر بی تفاوت گفت: –خب بیاد، یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم: –چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. –اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم...بعدشم فکر می کردم خوشحال باشیدکه من به قول شما حساس شدم. مادر با اخم گفت: – چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم. ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخم هایش غلیظ تر شد و گفت: –خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت، بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: – مهمون تو خونس. دستم را روی سرم گذاشتم. –من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. – الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم. بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم. همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. 🌹🍃 در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزارجور فکر و خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد. چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد. دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم. چطور می توانست این کار را بکند. دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مادر چه کار می توانست بکند. جز اینکه با آن قلبش نگران بشود. آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکر های زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند. صدای گوشی‌ام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شد و با دیدن حالم گفت: – چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد. نگاهی به گوشی‌ام که در دستش بود انداختم و گفتم: –چیزی نیست، کیه؟ گوشی را طرفم گرفت و گفت: –کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ✍ ...