تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت349 🌻به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت350
❣–تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
–نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین را روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس دارد.
پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم.
–کمیل.
باذوق نگاهم کرد.
–جانم
–من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
–چرا؟ فشارت افتاده؟
–نه، از این کارهای تو استرس گرفتم.
–چه کاری؟
–همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رابرید.
–نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟
خندید و دستم را محکم گرفت.
–راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
–خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟
💞مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید.
–فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی.
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت.
–آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم.
دلخور سرم را برگرداندم و او خندید.
–نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد.
ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند.
هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
–ای بابا راحیل.
تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم.
–بگیرخودت جواب بده.
گوشی را به طرفش هل دادم.
ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت.
–الو داداش.
با تردید سلام کردم.
–عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟
–ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه.
–باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهایی روی لبش بود.
💝سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله
گم کند.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت:
–عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم.
خندید.
–نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید:
–کجا؟
دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
–الان دلخوری که جلو جلو میری؟
–نه. چراباید دلخور باشم.
–پس بخند.
–مگه دیوانه ام خود به خود بخندم.
–همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندهام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم:
–اصلن هم خنده نداره.
فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت:
صبرکن باهم بریم.
چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت350 ❣–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه س
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت351
❣میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود.
لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود.
اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود.
باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
باخنده گفت:
–اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیر نمیشدی.
–وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟
خندید.
–من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند میزدند. و این خوشحالیام را دوچندان می کرد.
مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند.
مادر کمیل گفت:
–مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مادر و بقیه هم آمدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور توانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد.
💞روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاصاند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقه ی پایینی کیک
چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم.
مادر کنار گوشم گفت:
–راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟
باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم:
–من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت:
–چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
باتردید گفتم:
–شوهر زهرا نمیاد؟
–نه، اون سر شام میاد.
بعداز نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
–زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
–دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
گفتم:
💝–ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
–من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم عزیز من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه.
همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت:
–بیام داخل؟
–بیا عزیزم.
وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت:
–راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش را گرفتم.
–مگه خودشون دعوتت نکردن؟
–چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم.
–خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
–من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
–چرا؟
–راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش را بریدم.
–ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
به جز تو نداره💐
دل من پناهی💐
#4_روز_تا_نیمه_شعبان✨❣️
پیشاپیش #میلاد_امام_زمان(عج)✨❣️
بر عاشقان آن حضرت مبارکباد✨❣️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی
🌹@gilan_tanhamasir
✨✨✨✨✨✨✨
🌸السلام علیک یا ابا صالح المهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف)
🌺سلام امام مهربانی ها
🌸سلام امام خوبی ها
🌺سلام امام زمانم
عزیز تر از جانم❤️
ای عشق، ای امید زندگیم، ای نور آسمانی💥
✨اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت مادر( سلام الله علیها)
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد✅
برایسلامتیمحبوب✋🏻✨
🌹اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِبْنِالْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ و عَلى آبائِه، في هذِهِ السَّاعَةِ
و في كُلِّ ساعَة، وَلِيّاً وَ حافِظاً و قائِداً و ناصِراً
وَ دَليلاً و عَيْنا، حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً
و تُمَتِّعَهُ فیها طویلا...
﴿اللّٰھـُمعجِّللِوَلیڪَالفَرَجْ﴾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سهشنبههایمهدوی
✨✨✨✨✨✨✨
@gilan_tanhamasir
سلام دوستان صبحتون بخیر و شادمانی 🌸
به امروز خوش اومدید😊
فرصتها مثل برق و باد میگذرند، ازین فرصتها نهایت استفاده رو ببرید👌
ان شاءالله که روزتون پر از برکت و روزی✨
الهی به امید تو 🤲
حالِ خوبتو فقط از"خــــدا"بخواه
"خـــدا"هیچوقت زیرقولش نمیزنه💫
#تنهامسیراستانگیلان💖
☔️@gilan_tanhamasir
🔹اگه یادتون باشه قصه علامه طباطبایی و اون مرد هندی رو گذاشتیم.
🌹 حالا یکی از دوستانمون اون قصه رو تبدیل به یه #داستان زیبا کرده. تقدیم میکنیم.
"قدرت بی نظیر"
بخش اول
🔷 این بار هم خوشحال و راضی از جا برخاست و لبخند مغرورانه ای زد...
در برابر جشمان متعجب حضار بادی به غبغب انداخت و گام های درشتی تا درب ورودی برداشت و سریع خارج شد..
💢 می دانست که مردم مدتی در شوک باقی خواهند ماند و بعد که دنبالش می گردند، اورا نخواهند یافت..
خودش را در حدی نمی دید که بخواهد جواب آنان را بدهد..
بلند قد و لاغر بود. چشمان درشت عقابی داشت و سبیل هایی که دوسرش تا پایین لب هایش می آمد.
لباس سفید بلندی بر تن می کرد و همواره سعی در نگه داشتن دستها در آستین لباسش داشت..
می خواست متفاوت جلوه کند.
🔶 هرچه که نباشد، او از همه برتر بود.
و این را همه باید می فهمیدند.
🚨 مدتی بود که از گوشه و کنار چیزهایی درباره (ایران) به گوشش می رساندند. می گفتند آنان شیعه مذهبند و ادعای برتری دارند.
و او مهیای عزیمت به ایران بود.
مگر می شود کسی در جهان جرئت رویارویی با او را به خود راه بدهد و ادعای برتری کند؟ نه! امکان ندارد..
مسعود، شاگرد ایرانی اش، #قم را به او معرفی کرد.
به عنوان شهر متعصب ترین شیعه های ایرانی...
و او همراه با مسعود و دو شیخ سنی، اکنون در قم به دنبال سردمدار این ایرانیان متعصب می گشت..
🔷 مسعود بعد از جست و جوی بسیار، به یک نام رسید:
محمد حسین طباطبایی
✔️ او خوشحال و راضی خودش را به استادش رساند و با هیجان گزارش داد: او را علامه می نامند، چون در علم و دانش نظیر ندارد...معروف است و پرقدرت..حریف قدرتمندی برای شما خواهد بود!
و برق خوشحالی را در چشمان استادش دید..💥
از آن روز، کار مسعود شده بود سر زدن به دوست و قوم و خویش و آشنا،بلکه بتواند راهی پیش پای استادش بگذارد، برای ملاقات دانای شیعه...
می گفتند او به این چیزها اعتقاد ندارد و حاضر نیست استادش را ببیند..ولی مگر او جرئت داشت این را به استادش بگوید؟
آسمان و زمین را به هم می ریخت و کشورشان را به آتش می کشید!
🔶 باید راهی پیدا می کرد..وگرنه اعتماد استاد به او ، مویی باریک می شد که به نسیمی بند است... و در این صورت، تمام سالهای عمرش را که کوشش کرده بود تا راز استاد را بفهمد، جلوی چشمانش دود آتش می شد و به هوا می رفت.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
"قدرت بی نظیر" بخش اول 🔷 این بار هم خوشحال و راضی از جا برخاست و لبخند مغرورانه ای زد... در براب
بخش دوم
🔷دست به دامان محمد شد. دوستی قدیمی و مهربان که هیچگاه لطفش را دریغ نکرده بود.
محمد اما، می دانست که علامه ثانیه های عمرش را صرف این فرعون نماها نمی کند .
با این حال روی مسعود را زمین نینداخت.
و متقابلا، علامه هم، روی او را!
این شد که حالا،
💢 مرتاض مغرور هندی، مقابل علامه نشسته است و ایشان، مشغول نوشتن هستند.
کنار علامه محمد و شیخ حامد نشسته اند و کنار مرتاض مسعود و هندیان اهل سنت..
و هر پنج نفر، با دقت به مرتاض و علامه می نگرند تا مغلوب را پیدا کنند.
سکوت طولانی می شود.
کار بالا می گیرد.
علامه هم چنان مشغول نوشتن است.
💢 گه گاهی سرش را بالا می گیرد و نگاهی به مرتاض می اندازد.
و نگاه علامه همان و فریاد های ممتد مرتاض همان!
او هربار خودش را جمع و جور می کند و به خودش مسلط می شود و مدتی طول می کشد تا غرور برباد رفته اش را جمع و جور کند.
⭕️ در این میان، فقط مسعود می داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
استاد، از همه توان و نیروهای شکست ناپذیرش استفاده می کند تا تمرکز علامه را به هم بریزد، و در نگاه این مرد، چیزی است که همه نیروهای استاد را پراکنده می کند و استاد را به ضعف می کشاند. اما
چیزی که نمی داند و نمی تواند بفهمد، این است:
چرا؟
چرا چشمان علامه، بر تمام نیروهای استاد خط بطلان می کشد؟ چرا؟
آن هم استادی که سالها تلاش کرده تا به اینجا رسیده.
سالها اعتصاب کرده و به اینجا رسیده.
سالها سختی کشیده تا به این جا رسیده.
نظیر این استاد، در تمام چین و ماچین پیدا نمی شود.
هیچ مرتاض دیگری تا به حال نتوانسته اورا مغلوب کند.
پس این مرد!
او چه نیرویی دارد؟
چه طور سالها زحمت استادش را به باد فنا می دهد؟
نکند استادش!
نه!
امکان ندارد!
استاد قطعا محق است!
قطعا راه او حق است!
پس چرا این مرد؟
💢🚨 مسعود در همین افکار بود که با صدای فریادی از جا پرید.
مرتاض مغلوب شده بود!
🔥 او فریاد می کشید و چنگ بر موها می انداخت که این کیست که می تواند نیروهای مرا دفع کند! چه کرده که می تواند زحمت های مرا بر باد دهد؟😡
شیوخ اهل سنت، سعی می کردند او را آرام کنند و غرور شکسته اش را ترمیم کنند.
اما مسعود!
او کلاه مرتاضان را کنار دست استاد گذاشته بود، خال هندی اش را جدا کرده بود و از آنجا خارج شده بود.
💞 در راه ، به خودش قول داده بود که ماه شود و از خورشید قدرت علامه، نورانی....
مسعود، در راه، از عمر به باد رفته اش،پشیمان و متاسف بود....
#کنترل_ذهن
4_5958429531562837216.mp3
3.34M
⭕️ بچه مثبت نباشیم!!!
خوبی های دین که مثل بچه مثبتا نیست....
استاد پناهیان
با دقت گوش بدید.👌
امیدوارم هیچکدوممون نخوایم بچه مثبت باشیم!!!😊
🌹@gilan_tanhamasir
🚩«اذا مات العالم الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمة لایسدها شیء»
🍃وقتی عالمی فقیه، فوت کند در اسلام رخنه و حفرهای ایجاد میشود که هیچ چیزی نمیتواند جای آن را پر کند.
پیامبر اسلام (ص)
▪️◾️روح عالیقدر مرجع بزرگ شیعیان جهان، حضرت #آیتالله_علوی_گرگانی عصر امروز به ملکوت اعلی پیوست.◾️▪️
🔘تشکیلات #تنهامسیر این ضایعه عظیم را خدمت امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خامنهای و بیت معظم له و تمامی شیعیان و مقلدان ایشان تسلیت عرض مینماید.
🥀@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🚩«اذا مات العالم الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمة لایسدها شیء» 🍃وقتی عالمی فقیه، فوت کند در اسلام رخنه و
پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی در پی رحلت آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی
▪️رهبر انقلاب اسلامی در پیامی رحلت عالم ربانی آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی را تسلیت گفتند.
متن پیام به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
▪️رحلت عالم ربّانی آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی رضواناللهعلیه را به حوزهی علمیهی قم و به همهی شاگردان و ارادتمندان و مقلدان ایشان بخصوص به مردم مؤمن گلستان که ارادت ویژه به این بزرگوار و والد محترمشان مرحوم آیةالله آقای حاج سیدسجاد علوی داشتند، و بالأخص به خاندان گرامی و فرزندان مکرّمشان تسلیت عرض میکنم. این مرجع معظم در قضایای گوناگون انقلاب و مسائل کشور همواره وفادارانه در کنار مردم و پشتیبان نظام مقدس بودند و خدمات ارزشمندی کردهاند که موجب فیض و رحمت الهی است انشاءالله. از خداوند متعال علو درجات ایشان را مسألت میکنم و امیدوارم با اجداد طاهرینشان محشور گردند.
سیّدعلی خامنهای
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
🥀@gilan_tanhamasir
💢 زیردریاییهای نیروی دریایی سپاه برای نخستین بار رونمایی شد
🔹 مراسم الحاق تجهیزات تخصصی دفاعی شناوری، موشکی و زیر سطحی به نیروی دریایی سپاه امروز با حضور فرمانده کل سپاه، فرمانده نیروی دریایی سپاه و جمعی از فرماندهان و مسئولین عالیرتبه نیروهای مسلح برگزار شد.
🔹 ماندگاری و تابآوری، افزایش سرعت تا ۹۵ نات و همچنین قابلیت حمل و شلیک موشک از ویژگیهای منحصر به فرد شناورهای جدید راکت انداز، موشکانداز و شناسایی نیروی دریایی سپاه است.
🔹 ارتقای بُرد و قابلیت مانورپذیری موشکها ،گریزپذیری از جنگ الکترونیک و افزایش قدرت انفجار و تخریب نسبت به سامانههای قبلی نیز از ویژگیهای سامانههای جدید موشکی الحاق شده به نیروی دریایی سپاه است.
🔹 برای نخستین بار زیرسطحیهای هوشمند به سازمان رزم نیرو الحاق شدند که آغاز فصلی جدیدی از توان و قدرت نظامی در مأموریتها به شمار میرود.
#ایران_قوی
🇮🇷@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت351 ❣میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت352
🌹🍃گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
–درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
–آرهخب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه.
سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش را به بازویم تکیه داد.
–همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد.
–البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
🌹🍃بعد روبرویم نشست.
–مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره.
–امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
–معلومه که داری.
جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم.
کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
–بیا ببین این مخصوص خودم و خودته،
بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم."
پس میخواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود.
در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقهشان می رفت تکهی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت:
–بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم.
🌹🍃 در حال خوردن کیک گفت:
–راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
–مگه با هم نمیریم؟
–نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم.
باتعجب گفتم:
–کجا بریم؟
–شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
–خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
–چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق.
–می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.گفت:
–به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست عزیز من.
–حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
–در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
–پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت:
–فکرکنم زورگویی باشه.
گفتم: چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
باخنده گفت:
–باشه عزیز من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟
–آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
–این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟
–همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده.
–دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟
–فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت352 🌹🍃گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت353
🌹🍃قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند.
زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت:
–داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
–من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
–می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همانطور که تکیهاش را از کابینت برمی داشت گفت:
–آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟
–می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم.
–نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت:
–می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریاش گفتم:
–نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه.
🌹🍃–میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت.
داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد.
خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
–کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند.
زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنهی شنیدن این کلمه است.
🌹🍃بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر.
پدرکمیل اشارهای به من کرد و گفت:
–بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
–آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
–کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده است.
–همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم.
بعد آهی کشید.
–راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه.
تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت:
اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید:
–چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند.
🌹🍃هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهم کرد
–کمیل.
–جانم عزیزم.
–یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لبهایش راکمی کج کرد و گفت:
–کی دروغ شنیدی؟
–نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
–خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
–تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
–چی شده که اینو میپرسی؟
–همینجوری.
همانطورکه وسایل خطاطیاش را در چمدان میگذاشت گفت:
–از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟
–قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت.
–خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود.
می دونستم اگه یه بهانهی اساسی برای آمدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🔥چهارشنبه سوری قرآنی مدرن
💥اشتباهات خود را بسوزانید
^_^ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً
✓تحریم 8
💥کینه ها و نفرت ها را بسوزانید
^_^ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا...
✓الحشر : 10
💥بدی ها را بوسیله خوبی ها بسوزانید
^_^ وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ
✓فصلت : 34
💥گناهان را با صدقه بسوزانید
^_^إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِیَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ
✓ البقرة : 271
#قرآن
#چهارشنبه_سوری
#ماه_شعبان
🌹@gilan_tanhamasir
إنّی اُحبُّ هر چه که دارد هوای تو
شرمندهام قدم نزدم جای پای تو
إنی برئتُ هر که بخواند به جز تو را
إنی عجبتُ هر که ندیده عطای تو
#3روز_تا_جشن_نیمه_شعبان😍
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌸💚
#میلاد_امام_زمان(عج)🎉✨
#مبارک_باد🎊❣️✨
#شبتون_بخیر🌙
🌹@gilan_tanhamasir
سلااااام و دروود خدمت تک تک شما عزیزان ☺️🌺
صبح بر شمـــــــــا خوش وخــــــــــرم
روز زیباتون مملو از روشنی و بندگی باشه 🌺
الهی که حال دلتون خووووب و پُر از آرامش الهی باشه🤲✨
ایام نورانی و پر برکت ماه شعبان هست و در آستانه فرا رسیدن نیمه شعبان هستیم ، پیشاپیش میلاد آخرین ذخیرهی امامت و ولایت هستیم رو خدمت شما سروران عزیزم تبریک و تهنیت عرض میکنم 😊💐
ان شاءالله همگی با هم ذیل توجهات آقا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف و در خدمت و در رکاب ایشان باشیم🤲 🌹
#تنهامسیراستانگیلان💝
🌹@gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
حضرت علی(ع) :
عقل صاحب و فرمانده لشکر رحمان است و هوای نفس فرمانده لشکر شیطان و هریک از این دو می خواهند نفس را به سوی خود کشانند ، پس هریک پیروز گردد نفس در اختیار او خواهد بود.
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چطور #برکت زندگیمون رو افزایش بدیم
هر کی میخواد پولدار بشه گوش بده!
#تنها_مسیری_ام
استاد پناهیان
🎁@gilan_tanhamasir