تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 49 " #نقدی_بر_قانون_جذب " بخش چهارم 🔶 خداوند متعال هر انسانی رو آزاد آفرید تا
#کنترل_ذهن برای تقرب 50
یه نکته ای رو در مورد بحث قانون جذب عرض میکنم دقت بفرمایید.
🔷 ببینید ما به خود قانون جذب ایرادی نمیگیریم. اتفاقا میگیم قانون جذب حتما وجود داره و حتی خیلی پیشرفته تر از اینی هست که توی دوره های جذب گفته میشه.✔️
✳️ قدرت ذهن انسان انقدر زیاده که میتونه حتی نظر خداوند متعال رو هم تغییر بده چه برسه و اتفاقات کوچولوی زندگی انسان.
قانون جذب یکی از محکم ترین قوانین الهی در دنیاست.
🚨 👈 اما ایرادی که وجود داره به مروجان قانون جذب هست. دقت کردید مشکل کجاست!
💢 در واقع اون افرادی که قانون جذب رو تدریس میکنن مشکل دارن و باعث خراب شدن کار میشن.
چطور؟
⭕️ بعضیاشون که وقتی میخوان قانون جذب رو برای مخاطبین خودشون بگن، کلا خدا رو منکر میشن و انسان رو میذارن وسط و میپرستنش!
😒
بالاترین نیروی عالم هستی رو کنار میذارن! خب این کاملا نادرست هست.
⭕️ بعضیاشون هم طی مطرح کردن قانون جذب، هر از گاهی هم میگن که ما باید از خدا تشکر کنیم. ولی انقدر روی قانون جذب تاکید میکنن که انگار تمام قوانین الهی تعطیله و فقط باید آدم بچسبه به قانون جذب!
💢 اینم نادرسته. همون طوری که توی اسلام قانون جذب رو داریم، در کنارش قانون تلاش رو هم داریم:
لیس للانسان الا ما سعی
✅ قانون پذیرش رنج رو هم داریم:
لقد خلقنا الانسان فی کبد
✅ قانون نرسیدن به برخی از آرزوها رو هم داریم
الی المولود المومل مالا یدرک...
✅ قانون صبر بر بلاها
یا ایها الذین آمنوا اصبروا
و صدها قانون دیگه هم وجود داره.
💢 نامردی که مروجان قانون جذب میکنن اینه که فقط یه بخش از دین رو که میتونن ازش کاسبی کنن رو ترویج میکنن و از بقیش حرفی نمیزنن!
😒
اینه که انسان ها رو مثل کاریکاتور، تک بعدی بار میاره و خرابشون میکنه...
⭕️ وقتی به خروجی تک تک این دوره ها نگاه کنید اصلا افرادی که همه جانبه رشد کرده باشن رو نمی بینید.
💢 خروجی این دوره ها هیچ وقت انسان های شهادت طلب و مطیع محض ولایت نخواهند بود.
چون به اون انسان ها گفته شده که فقط به هواهای نفسانیت فکر کن.
👈 فقط به علاقه های سطحی و دم دستی که داری فکر کن.
در حالی که اسلام میفرماید عزیز دلم بیا تا من اول علاقه های تو رو به سطح بالاتری ببرم بعدش تو برو دنبال اون علاقه های برتر.
💢 بله آدم باید بره دنبال علاقه های خودش اما نه هر علاقه ی سطحی!
بلکه انسان باید به سمت بالاترین و باارزش ترین علاقه های عالم بره و رشد کنه
✅ ✔️ اگه دیدید یه دوره ای برگزار شد که در اون افرادی تربیت شدن که اهل شهادت طلبی و اطاعت از ولایت باشن، خصوصا ولایت فقیه، اینجاست که میشه اون دوره رو یه دوره تربیتی عالی قلمداد کرد.
🚨 اما دوره ای که توش کلی آیه قرآن خونده بشه و روایات فراوانی آورده بشه ولی در نهایت یه انسان هوا پرست تربیت کنه اصلا نمیتونه دوره موفقی باشه.
💢 حتی ممکنه آدمی تربیت کنه که صرفا بچه مثبت باشه! یعنی یه موجود خنثایی که کاری به کسی نداره!
چنین آدم هایی برده ها و نوکران خوبی برای صهیونیست ها خواهند شد...
✅ استاد پناهیان یه تعبیر داشتن و میفرمودن
در هیاتی که دغدغه "مبارزه با اسرائیل" نباشد ابن زیاد هم سینه میزند..
حالا ایشون دیگه سطح بالاش رو هم فرمودن.
💢 در واقع هر مکانی که برای تربیت انسان ها آماده شده اگه سربازانی برای نبرد با اسرائیل تربیت نکنه، قطعا برده هایی برای اسرائیل تربیت خواهد کرد...
🚨 اگرچه صبح تا شب توش آیه و روایت خونده بشه، اگرچه حتی توش عزاداری هم بشه...
اینه اون ملاکی که برای یه دوره تربیتی موفق میتونید قرار بدید...
با این توصیفات بگردید ببینید که چه دوره ای میتونه شما رو در رسیدن به بندگی خدا یاری کنه...
🌺🌺🌺
@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت347 🌸🌸سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید او
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت348
🌻آفتاب کم کم بار و بندیلش را جمع می کردکه برود.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود.
از گرانی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد.
آنقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست.
چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را میبیند.
سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم:
–خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش را پایین انداخت.
–منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
–مثل چی؟
اوهم خندید.
–مثل همون حیوان با وفا.
دستش را گرفتم و آهی کشیدم.
–کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه.
–چه گیلاسی؟
–یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
خاک باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه.
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش.
🌹به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
–الو، کمیل جان، سلام.
–سلام بر حوریه خودم.
–دیرکردی نگران شدم.
– تو راهم، تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
–خب میاوردیش.
–نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت
–ببخشید دیر شد.
دستم را آرام کشیدم و گفتم:
–حالا کجا میریم؟
–الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
🌻مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم مینشست.
–یه پاساژ این نزدیکی ها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟
–چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
–عاشقانه نگاهم کرد.
–اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیاش ازچشم هایش سرریز بود.
دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
–بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
باتعجب نگاهش کردم.
–اصلا بهت نمیاد.
با لحن بامزه ایی گفت:
–مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
–نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
–هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
–ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم را کشید به طرف مغازه.
–رنگهایی که نداری رو بخر.
واردمغازه شدیم
نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم.
وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم.
خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
–ببینید چقدر نما داره.
🌹کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگر لاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم.
دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید.
غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد.
اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد.
کارش که تمام شد پرسید:
–قشنگه، نه؟
با لبخند آرام گفتم:
–اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر.
–معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت:
–خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت:
–بله، الان میارم.
کنارگوش کمیل گفتم:
–رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم.
لبخندزد.
–رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
–وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لبهایش راگاز گرفت.
–زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده میکرده برای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت348 🌻آفتاب کم کم بار و بندیلش را جمع می کردکه برود. کنار باغچهی حیا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت349
🌻به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود.
جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد.
–فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟
–رنگش خیلی نازه.
توی اتاق پرو بودم که در زد.
وقتی در را باز کردم مانتوی دیگری هم دستش بود.
نگاهی به مانتو تنم انداخت
–چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت:
–اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟
–چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشکی، یه مانتو مجلسی خیلی شیک بود.
–پرو میکنی؟
باسرجواب مثبت دادم.
روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت.
کمیل گفت:
–پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون.
مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد.
وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد.
–خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته.
از تعریفش لبهایم کش آمد و نگاهش کردم. با آن پیراهن چهارخانهی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود.
جلو آمد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند. وگفتم:
–آقای رئیس زحمت نکشید. خودم میبندم.
🌹سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت.
–خانم، ملاحظه کن
خندیدم.
–خب تقصیرخودته
–دارم اینودرست می کنم دیگه.
–آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟
خندید.
کلا از کارش منصرف شد و گفت:
–«لا إله إلّا اللّه»
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
–بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا.
–چشم رئیس. شما در رو ببند.
نوچی کرد و رفت.
وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد.
–یه روسریام بخر که با اون مانتوت ست بشه.
این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد.
–چی شده؟ چرا ماتت برده؟
دستش را گرفتم
–رئیس خیلی باحالی.
دوباره لبش را گاز گرفت.
–عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی.
خندیدم و صاف ایستادم.
🌻–یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما.
–آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب.
–من از اولشم همین مدلی بودم. جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی.
–رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد:
–عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟
– میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی.
به ویترین خیره شد.
–راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه. من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن. یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش میگذره و همه چی خوبه.
لبخند زدم.
–اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم. راست میگیا... چه کاریه بهش بگم.
–اصلا همون شبکههای مجازی دیگه از همه بدتره. کلا بعضیها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا ازگ ریز زندگشون خبر داشتهباشن. نرمال نیستن.
–نه بابا از ذوقه زیاده. مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم.
خندید.
–یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟
خندهام گرفت.
–حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟
🌹به چشمهایم زل زد.
–اونا هم اول از همین به شقایق بگمها شروع کردن ها.
–بله استاد. کاملا منظورتون رو متوجه شدم. چشم لام تا کام چیزی نمیگم.
دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد.
–فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟
گفتم:
–خوبه.
روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم.
صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد.
خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم.
طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمیشنید چون فاصلهاش را از من بیشتر کرد و گفت:
–دیگه چقدر بلند حرف بزنم.
کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم.
بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد.
اما بلافاصله دوباره گوشیاش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشیاش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ایی حرف زد و فوری برگشت.
همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم. نگاهش که به صورتم افتاد گفت:
–ببخشید واجب بود باید جواب می دادم. بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت.
اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربهایی بر روی لبم زد. واگیر داره؟ ولش کن
🌸🌼🌺💐🌸
تو بر نسل جوان تا صبح محشر رهبری داری
تو چون عباس بر خیل شهیدان برتری داری
تو خلق و خوی و روی ومنطقِ پیغمبری داری
تو دست و بازو و تیغ و توان حیدری داری
🌸🌼🌺💐🌸
ولادت گل سرسبد شاه جهان، علی اکبر(ع) را محضر آقا امام زمان ارواحنا فدا و جوانان دیروز، امروز و فردا تبریک و تهنیت عرض میکنیم☺️
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#روز_جوان
#شبتون_بخیروشادی
🌹@gilan_tanhamasir
ســلامـ✋ و عرض ادب خدمت شما عزیزان و سروران گرانقدر ☺️🌸
صبحتـون بخیر و شااادی و مملو از آرامشی جاودانه🌺
حال دلتون چطوره؟!
الهے همیشه امید ولبخـند مهمونـــــ دلتــونــ باشـه 😇
فرخنده میلادِ جَوانِ دشت کربلا ❤ حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبااااارکــــــ 😍
روز جوان را گرامی میداریم و این روز رو به همه جوانان جسمی و روحی تبریک عرض میکنیم 😊🌹
🌺 ان شالله که روز قیامت، حضرت علی اکبر علیه السلام شفیع همه شما بزرگواران باشه...
#روزجوان💪
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 رهبر انقلاب: انشاءالله خدا به حقّ علیاکبر (علیهالسلام) شما جوانها را حفظ کند، برای اسلام نگه دارد و ثابتقدمتان بدارد. ۱۳۹۶/۲/۱۸
🔸بازنشر به مناسبت سالروز ولادت باسعادت حضرت علیاکبر (علیهالسلام) و #روز_جوان
🎊@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌷 رهبر انقلاب: انشاءالله خدا به حقّ علیاکبر (علیهالسلام) شما جوانها را حفظ کند، برای اسلام نگه دا
شباب عمر به دانش گذشت و شیب، به جهل
کتاب عمر مرا فصل و باب، پیش و پس است
مرحوم امیری فیروزکوهی
#حضرت_علی_اکبر🌺
#روز_جوان🌺
مداحی آنلاین - پا تا سر پیغمبر - محمود کریمی.mp3
5.26M
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐پا تا سر پیغمبر
💐قد و بالا خود حیدر
🎤 #محمود_کریمی
👏 #سرود
@gilan_tanhamasir
┈┈•❣💐❣•┈┈
#مجله_سلامتی
🔖خواص #سمنو
سمنو دارای طبع گرم است و بسیار مقوی است به خصوص برای زنان باردار و کودکان؛
دارای فیبر است که موجب عملکرد بهتر دستگاه گوارش شده و باعث جلوگیری از یبوست می شود.
سمنو سرشار از مواد معدنی مانند: فسفر، روی، سلنیوم و پتاسیم است. که برای رشد و تولید انرژی لازم هستند. بنابراین سمنو برای رشد ذهنی و جسمی کودکان بسیار مفید است.
سمنو داری ویتامین E و همچنین ویتامین های گروه B است. بنابراین موجب سلامت پوست و مو میشود. و ریزش مو را می کاهد.
سمنو به دلیل طبع گرم، آرامش بخش اعصاب است بعلاوه موجب رفع خستگی میشود.
سمنو دارای اسید فولیک است که برای سلامت و رشد جنین لازم است.و همچنین دارای مقدار قابل توجهی آهن است.
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@gilan_tanhamasir
نکاتی در مورد تهیهی سمنو:
برای تهیه سمنو، باید گندمها را خیس کرد تا جوانه بزنند. ابتدا گندم ها را پاک کرده و بشویید. آنها را در ظرفی ریخته و مقداری آب روی آنها بریزید و برای ۲ روز کنار بگذارید تا شروع به جوانه زدن کنند. در این میان آب آنها را چند بار عوض کنید. گندمها را در آبکش بریزید و بعد در دستمال نازکی بپیچید، آنها را برای ۲ روز مرطوب نگه دارید تا ریشههای نازکی بزنند. بعد آنها را در ظرفی بزرگ پهن کرده پارچهای روی آنها کشیده و مدام پارچه را نمدار کنید. بگذارید تا جوانه گندم برای حدود ۲ تا ۳ روز رشد کرده و بلند و کلفت شود. گندم نباید سبز شود.
🔸مواد اولیه:
گندم ۱ کیلوگرم/آرد گندم ۳ کیلوگرم
🔹طرز تهیه:
جوانههای گندم را در چرخ گوشت ریخته (ترجیحا ۲ بار چرخ کنید) و یا در هاون بکوبید و کاملا له کنید. مقداری آب (حدود ۸ لیوان) روی آن بریزید و خوب ترکیب کنید.
ترکیب را از صافی با فشار رد کنید تا شیره گندم کاملا خارج شود.
آرد را در قابلمه ریخته و شیرهی گندم را کم کم به آن اضافه کنید و هم بزنید.
قابلمه را روی حرارت متوسط بگذارید، مدام مواد را هم بزنید تا ته نگیرد. مواد باید بجوشد و مانند حلوا غلیظ شود.
حرارت را کم کنید و سمنو را برای ۱ ساعت دم بگذارید، آن را هر از گاهی هم بزنید.
═════●⃟ 🍪 ⃟●᪥᪥᪥════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت349 🌻به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود. جلوی یکی از مغازه ها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت350
❣–تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
–نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین را روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس دارد.
پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم.
–کمیل.
باذوق نگاهم کرد.
–جانم
–من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
–چرا؟ فشارت افتاده؟
–نه، از این کارهای تو استرس گرفتم.
–چه کاری؟
–همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رابرید.
–نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟
خندید و دستم را محکم گرفت.
–راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
–خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟
💞مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید.
–فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی.
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت.
–آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم.
دلخور سرم را برگرداندم و او خندید.
–نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد.
ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند.
هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
–ای بابا راحیل.
تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم.
–بگیرخودت جواب بده.
گوشی را به طرفش هل دادم.
ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت.
–الو داداش.
با تردید سلام کردم.
–عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟
–ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه.
–باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهایی روی لبش بود.
💝سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله
گم کند.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت:
–عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم.
خندید.
–نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید:
–کجا؟
دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
–الان دلخوری که جلو جلو میری؟
–نه. چراباید دلخور باشم.
–پس بخند.
–مگه دیوانه ام خود به خود بخندم.
–همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندهام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم:
–اصلن هم خنده نداره.
فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت:
صبرکن باهم بریم.
چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت350 ❣–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه س
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت351
❣میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود.
لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود.
اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود.
باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
باخنده گفت:
–اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیر نمیشدی.
–وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟
خندید.
–من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند میزدند. و این خوشحالیام را دوچندان می کرد.
مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند.
مادر کمیل گفت:
–مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مادر و بقیه هم آمدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور توانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد.
💞روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاصاند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقه ی پایینی کیک
چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم.
مادر کنار گوشم گفت:
–راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟
باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم:
–من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت:
–چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
باتردید گفتم:
–شوهر زهرا نمیاد؟
–نه، اون سر شام میاد.
بعداز نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
–زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
–دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
گفتم:
💝–ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
–من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم عزیز من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه.
همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت:
–بیام داخل؟
–بیا عزیزم.
وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت:
–راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش را گرفتم.
–مگه خودشون دعوتت نکردن؟
–چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم.
–خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
–من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
–چرا؟
–راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش را بریدم.
–ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
به جز تو نداره💐
دل من پناهی💐
#4_روز_تا_نیمه_شعبان✨❣️
پیشاپیش #میلاد_امام_زمان(عج)✨❣️
بر عاشقان آن حضرت مبارکباد✨❣️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی
🌹@gilan_tanhamasir