تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت210 🌹🍃 سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت211
💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم،
«ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم،
او هم خم شده بودو با فریاد می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم،
ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
🌸 کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم.
تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود.
انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش آمده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشد و دستم را گرفت و گفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم و گفتم:
–نمی تونم آرش...
صبرکن یه کم حالم جا بیاد.
جلویم زانو زد و صورتم را در دستهایش گرفت و گفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
💞 –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کرد و با لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد.
همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون.
ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره.
البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیز نشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد.
آرش چمدان را برداشت و گفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای.
🌸 لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم،
اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا.
پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو.
معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت211 💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه،
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت212
💞 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم.
هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و آوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت.
دوباره بلند شدم ورفتم سنگ آوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد.
گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم.
مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
🌸 حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم»
بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود،
فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم.
دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم،
ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم.
خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود
آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش.
💞 آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده،
قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند،
تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان با زبانش جواب داد و کیارش با تکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،
ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم.
حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشید و گفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم و گفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
🌸 –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی
می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 مراسم تشییع شهید رضا صادق محبوب در رشت
◾️ پیکر پاک شهید تازه تفحص شده، شهید رضا صادق محبوب دیروز زیر بارش باران، از میدان پاسداران تا میدان فرهنگ #رشت تشییع شد.
◾️شهید رضا صادق محبوب از رزمندگان تیپ ١١۶ زرهی قزوین، سال ۶٧ در سن 21 سالگی در منطقه شرهانی به شهادت رسید.
◾️پیکر این شهید والامقام پس از ٣٣ سال طی آزمایش پزشکی (DNA) شناسایی شد.
🔹#شهید_رضا_صادق_محبوب متولد سال 1346 اهل روستای مردابسر بخش مرکزی رودسر است و پدر و مادر شهید در قید حیات هستند.
🔹این شهید والامقام یکشنبه ۵ دی در زادگاهش روستای مردابسر #رودسر به خاک سپرده میشود.
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir
🌞آغاز میکنیم اولین روز هفته از کتاب زندگیمان را باذکر و نام مقدس الهی✨
سلااام و احتراام محضر شما سروران ارجمند🤚
الهی که دلتون شاااد و قلب مهربونتون همیشه تپنده باد ❣
☀️صبح اولین روز هفتهتون شاد و پر امید
💐میلاد حضرت عیسیبنمریم (ع) رو خدمت هموطنان مسیحی تبریک عرض میکنیم .
#تنهامسیرآرامشاستانگیلان روز خوب و هفته ای سرشار از آرامش و الطاف الهی رو براتون آرزو میکنه 💐
#تنهامسیراستانگیلان
🌹 @Gilan_tanhamasir
🔸با توجه به اینکه در سال روز ولادت حضرت عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیهما السلام ) هستیم.
💌 تلاوت و تدبر در آیات ۱۶ تا ۳۶ سوره مریم پیشنهاد می شود.
#آیات_ناب
#ارسالی_کاربر (صلوات)
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چشم و همچشمی؛ آفت زندگی
#ازدواج_آسان
❣@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢چشم و همچشمی؛ آفت زندگی #ازدواج_آسان ❣@Gilan_tanhamasir
🔸اینجا ما دو تا تمایل داریم👇🌸
علاقه سطحی و علاقه عمیق.
🔹خب علاقه سطحی ما چی میگه؟!
میگه بذار یه عروسی برگزار بکنیم که توی ذهن همه بمونه! مگه من چی اماز بقیه کمتره؟؟!
بهترین تالار، بهترین غذاها، بهترین لباس ها، بهترین جهیزیه! برای من هم باید باشه!
اینجا شیطون هم بیکار نمیشینه ها!😒
میاد و چاشنی اش رو زیادتر می کنه. میگه: آره والا!
تو چیات از بقیه کمتره؟! از همه چی باید بهترینش واسه تو باشه.
(نامرد چقدر هم توی هدف می زنه!) خدایا به تو پناه میاریم.
🔹علاقه پنهان و عمیق مون چی میگه؟
میگه که آروم باش! ☺️
چته؟! چرا ناآرومی؟!
چی می خوای؟!
بهترین ها رو میخوای؟!
وایسا!
تالار مجلل و بهترین و کامل ترین جهیزیه و مجلس عروسی باشکوه، همه شون خیلی کم ارزش تر اینهکه برای تو بهترررررین باشه. اصلا هدف چیز دیگه ایه، چی شد که اینقدر درگیر این بازی ها شدی؟!
اگه دنبال بهترین چیز هستی، باید بهت بگم که سخت نگیر، آرامش داشته باش و بی خودی اعصاب خودت و بقیه رو خورد نکن. یکم هم صبر بکن؛ نه خودت رو آزار بده و نه دیگران رو.
با یه مجلس ساده هم تو می تونی بری سر خونه زندگی ات. آرامش ات هم قطعا بیشتر خواهد بود.✅✅✅
چون نه زیر بار قرض و قوله میری، نه کسیرو ناراحت کردی و نه دلکسیرو شکوندی.
حالا خودت انتخاب کن.کدوم رو میخوای؟!
وقتتون بخیر 🌹