🎉 🎊 🎉 🎊 🎉 🎊 🎉
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه
آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه
مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه
حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت
اولویت هست این جا با گدای فاطمه
🎀 💐 🎀 💐 🎀
میلاد بانوی دوعالم
حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها رو تبریک میگیم خدمتتون 😊🌹
و همچنین عرض تبریک بمناسبت روز مادر و زن خدمت همهی بانوان تنهامسیری ☺️🌸🌸
#میلاد_حضرت_زهرا(س)
#روز_مادر
🌹@Gilan_tanhamasir
4_5810133373212952831.mp3
20.91M
دلدار حیدر بودن، فقط فقط کار توئه...😍
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله 🌸
❤️ @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلام✋😊
صبحتون بخیر، عیدتون مبارک😍
🎉الهی در این روز
مبـارک و فـرخنــده
هرچی خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون
براتون رقم بزنه
کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه
و آرامش مهمون همیشگی
خونـه هاتون باشه🎉
💐💐روزتون ،گرم آغوش مادر
و عیـدتون مبـارک💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | غافلگیری عجیب جوانان در رشت درباره یک شخصیت ویژه
☔️@Gilan_tanhamasir
🔰 هیئتهای اهل بیت(ع) باید مرکز پاسخ به سوالهای گوناگون جوانان باشد
🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مداحان:
🔹 هیئت محل بیان است، محل بیان مهمترین مفاهیم معارف اسلامی و معارف علوی هیئت است، محل پاسخ به سوالها است.
🔹 امروز جوانهای ما سوال دارند، سوالهای گوناگونی دارند، دربارهی سبک زندگی سوال دارند، دربارهی مسائل اصولی سوال دارند، سوال هم بجا است، راه مواجهی با سوال اندیشیدن و پاسخ دادن است، این کار باید در هیأت انجام بگیرد، مرکز مهم این کار همین هیأت است. ۱۴۰۰/۱۱/۳
🏷 #بسته_خبری
💻 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
⭕️ بله ما مثل حر، امام زمانمون رو محاصره نکردیم ولی ما میتونستیم امام زمان رو از محاصره غیبت در بیا
#کنترل_ذهن برای #تقرب 39
🔘 بخش دوم (آخر)
🔵 تو خودت رو نگاه کن.
به بقیه چیکار داری؟
بگو یابن الحسن من باشم و تو غریب باشی...؟😭
به خودت بگیر. تو به بقیه چیکار داری؟
🌷انقدر غصه بخور عزیز دلم تا یه شبی امام زمان علیه السلام تو رو یه گوشه ای کنار بکشه و بفرماید:
فلانی تقصیر تو نیست... تو آروم باش عزیزم... تو آروم باش...
بعد بگو: آقا ولی من میدونم تقصیر منه...😭
میخوای عجب نگیری؟
✅ برو در خونه خدا و "به نیمه خالی لیوانت" نگاه کن. بهش توجه کن
انقدر گریه کن تا خدا تو رو توی آغوش خودش بگیره و بگه:
💕💖عزیز دلم... اینجوری هم نیست.. ببین من دوست دارم...
📌 هر موقع رفتی در خونه خدا به نیمه خالی لیوانت نگاه کن.
هی بگو خدایا ببین که من چقدر باید کار میکردم و نکردم؟😓
ببین من چقدر میتونستم خوب باشم و نبودم؟
ببین که من میتونستم عبد تو بشم ولی شیطان منو با خودش برد...😓
مولای من اومدم در خونه تو... ببین دستام خالیه...
ببین هیچی ندارم... ببین هیچ کاری نکردم...😭
- حاج آقا این منفی بافی نیست؟
✴️ نه! اگه پیش خدا بگی اشکالی نداره. خدا از مامان آدم مهربون تره... بغلت میکنه... انقدر نازت میکنه...💕
مثبت میشی... ماه میشی و بر میگردی...🌺
میخوای لذت ببری از مناجات با پروردگار اینجوری باید بری....
🌺 هر کدوم از شما بزرگواران توی این چند روز با این حال برید در خونه خدا
مناجات کنید. بعد میتونید احساس قشنگتون رو برامون بفرستید تا بقیه هم لذت ببرن...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت256 🌷جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آوی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت257
🌹🍃 فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید:
–راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟
وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت:
–من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمیخوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد.
–اونم گیر کرده.
–دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمیداره. یه سریش به تمام معناست.
–یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟
–بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمیشد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم میگفت.
با تعجب پرسیدم:
–چی میگفت؟
–میگفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت میکرده. بعدها آرش گفته محبتم بیمنظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده.
–عه، سوگند.
–والا دیگه، بره به ننش محبت کنه.
– البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره.
🌹🍃 بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر میکردم که آرش پیام داد، فرداصبح میآید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمیآید.
اما او فردای آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمیتواند حرف برادرش را ندید بگیرد.
وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم.
به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشکی می پوشیدم،
سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست.
همان روسری مشکی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم میکردم که آرش در آستانهی در ظاهر شد.
–این رو سرت نکن راحیل...رنگی بپوش،
🌹🍃 میخواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمیپوشی به سلیقهی خودت باشه بهتره. دیگهام مشگی نپوش.
–نه، می خوام تاچهلم بپوشم.
جلو آمد و روسری را از سرم برداشت.
–اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشکی اون دیگه زنده نمیشه.
–خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست.
–کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشکی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت.
–توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره.
نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کار درست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه.
توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی.
🌹🍃 کنارش نشستم ودستش را گرفتم.
–باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه.
–توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. میدونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد.
توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم.
وقتی سکوت مرا دید گفت:
–توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری...
واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم.
آرش برای عوض کردن جو پرسید:
–چراگردنت ننداختیش؟
–چی رو؟
هدیه ات رو. بی حوصله گفتم:
–هنوز توی کیفمه.
کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد.
–خودم برات میندازم.
گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و گفت:
–فقط باتو برام همه چی حل شدنیه، بعد
بعد شروع به بافتن موهایم کرد و زیرلب بارها و بارها این شعر را زمزمه کرد.
"شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری"
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت257 🌹🍃 فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت258
🌹🍃 به اصرار آرش مانتو مشکیام را دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی...
–راحیل.
–جانم.
–اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چند لحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه و اعتقادات تو رو داره...
با مِن و مِن گفتم:
– آره شرایطتت سخته می دونم،
باجدیت گفت:
–فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام.
نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود.
–خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم.
نیم خیزشد و پرسید:
–خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بود چی؟
🌹🍃 باصدای لرزانی گفتم:
–مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم و ادامه دادم:
–پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که...
–جزاین که چی؟
نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم.
–برای این که خودم و نامزدم یه عمر اذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجه ی منظورم شد.
درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
–چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردیاش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکر کرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود.
–اونوقت بدون عشق چطور زندگی می کردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
– بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی.
بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت:
–کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرم را عقب کشیدم
–هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
–کجا دیدی؟
🌹🍃 سکوت کردم و او کمی جابجا شد
به چشم هایش نگاه نمی کردم.
–نگام کن.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست ومرا هم با خودش نشاند.
–من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانهام را بالا گرفت.
–می فهمی...من بدون تو می میرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
–هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
–مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت و بعد همانطور که بیرون می رفت گفت:
–پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو از کنار هم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزه ها...
باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
–منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم.
مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
–چنددقیقه دیگه میام.
🌹🍃 چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رز قرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، منهم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد.
برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
–عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند.
ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم.
–عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟
–آرزو؟
–حالا همون دعا...
–خندیدم و گفتم:
–بابا باکلاس...نه، مگه قرار بود آرزو کنم؟
–راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هر وقت نمازخوندیم واسه هم دعا کنیم...
🌹🍃 خنده ام گرفت وگفتم:
–دعا نه آرزو...
لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت:
–حالاهرچی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
–هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
–ازبس سربه هوایی دیگه...
لبخند زدم وگفتم:
–قول نمیدم ولی سعی می کنم.
–من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات می کنم هر روز...
به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه.
–منظورت تله پاتیه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✍مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد !
ولی همیشه در دسـترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند
ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه ما ميخرد
محــبتش همیشه به روز است
تـــب کنم ،برایم میمیــرد
هرگز بی پاسخم نمیگذارد
درد دلم را گوش میدهد
سایلنت نمیکند
دایــــورت نمیکند
تا ببیند سردم شده
لایــــــــک نمیــکند
پــتو را به رویم میکشد
مــادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ما به هوای مادرم
وصل است هــنوز
مــن بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ میزند
ساعــت آف مرا چــک نمیکند
غــُـر میزند
که مــبادا چشم هایم درد بگیرد
فالوورهای مادرم
من،خواهر و برادرهایم هستیم
اینـــستاگــرام ندارد ولي
هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درددل هایی از جنس مادرانه
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست
چون ما
گوشــیمان اندروید است
ما اینتـرنت داریم
تلــگرام داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم "یك لحظه صبر کن" شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند
چقــدر این مادرها مهـربانند♡
#گوهرنایابمادر❤️
#تامادرهاهستنقدرشانرابدانیم
#شبتون_بخیر
🌹@Gilan_tanhamasir
سـلام بر کسانی که قلب انسانها را امانات الهی میدانند...🌺
و سلام به شما بندگان خوب خدا ✨
صبحتون بخیر و عافیت☺️
بانوان و مادران برتر از گلمون مجددا روزتون رو تبریک عرض میکنیم 🌺❤️
از اینکه با ما همراهید، سپاسگزاریم💐
امیدواریم که بتونیم خوبترینها را به دلهاتون هدیه کنیم 😊👌
برای من بهترینها در "حال خوب" معنا میشود
در "دلخوشیهای ناگهانی" هر چند کوتاه ، در اتفاقت کوچک اما "اُمیدهای بزرگ"....
الهی که همیشه حال دلتون خووووب باشه
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
#گناهان_ذهنی
محدث قمی در تعریف عجب چنین آورده است:
«العجب استعظام العمل الصالح و استکثاره و الابتهاج له و الادلال به و ان یری نفسه خارجاً عن حد التقصیر. اما السرور به مع التواضع له تعالی و الشکر له علی التوفیق لذلک حسن ممدوح;
عجب بزرگ شمردن و زیاد دانستن عمل صالح و شادمانی و ادلال (نازکردن بر خداوند و منت گذاشتن بر او) به آن است و این که خود را فراتر از حد تقصیر و کوتاهی بداند. اما اگر به خاطر عمل صالح شادمان بود و برای خداوند فروتنی داشت و به خاطر توفیق انجام آن سپاسگزار بود، این کاری است نیکو و ستوده (و عجب نیست).» [15] [15]
📚 سفینه البحار ج ۲ ص ۱۶۱_۱۶۰
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
✅@Gilan_tanhamasir
نظرتون چیه یه کلیپ بسیار زیبا برای از بین بردن عجب تقدیم کنم؟😊
استفاده بفرمایید:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نذار هوای نفست زیرابی بره....
تنها مسیری ام
استاد پناهیان
🌷@Gilan_tanhamasir
بهداشت جهانی: شاید اُمیکرون باعث پایان کرونا در اروپا شود
🔹کلاج، مدیر اروپایی سازمان جهانی بهداشت: احتمالا اروپا درحال حرکت به سوی پایان همهگیری است زمانیکه اکثر اروپاییها به اُمیکرون مبتلا شوند، به لطف واکسیناسیون و ابتلای جمعی، یک ایمنی جهانی برای چند هفته یاچند ماه حاصل میشود.
🔹پیشبینی میکنیم تا قبل از بازگشت احتمالی کرونا تا آخر سال یک دوره آرامش داشته باشیم و حتی ممکن است دیگر همهگیری برنگردد. البته کرونا بارها ما را شگفتزده کرده و باید بسیار محتاط باشیم.
#اُمیکرون #پایان_کرونا
💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
بهداشت جهانی: شاید اُمیکرون باعث پایان کرونا در اروپا شود 🔹کلاج، مدیر اروپایی سازمان جهانی بهداشت:
⭕️ ظاهرا خود اینا هم دیگه خسته شدن از این بازیا و به اندازه کافی مردم جهان رو چاپیدند!
خدا کنه که دیگه سویه جدیدی از کرونا درست نکنند تا یه مقدار مردم روی آرامش رو ببینند.🤲