eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
800 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت295 🌷🌷 تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود. شک
🌷🌷 نمی‌دانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضیح بدهم. اصلا مگر او برنامه‌اش را برای من توضیح داد که من هم برای او توضیح بدهم. بی‌حال‌تر از آن بودم که بخواهم با او بحث کنم. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. جرقه‌ایی که در ذهنم زده شده بود آنقدر فکرم را درگیر کرد که خوابم برد. با صدای حرف زدنهای مادر از خواب بیدار شدم. –والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی امده خوابیده. نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم. با چشم‌هایی که به زور باز میشد استفهامی مادر را نگاه کردم. لب زد. –کمیله. گوشی را به زور در دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت. حتما در مورد فتی زاده می‌خواهد بپرسد. به زور صدایم را صاف کردم. –الو، سلام. سنگین و دلخور گفت: –علیک‌السلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید. سکوت کردم و او ادامه داد: –حداقل می‌تونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟ دوباره عصبانی شده بود و من دیگر جرات توضیح نداشتم. وقتی سکوتم را دید خودش گفت: –حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمی‌تونستید حداقل اینو بهم بگید. 🌷🌷 لابد پیش خودتون فکر می‌کنید دارم توی کارهاتون دخالت می‌کنم. باشه هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه اینقدر سر خود عمل می‌کنید. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: –فردا امتحانتون ساعت چنده؟ باز هم سکوت کردم. –گوشی رو بدید از حاج خانم می‌پرسم. –بعداز‌ظهره، ساعت سه. –خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میاییم دنبالتون. خداحافظ. منتظر جواب من نشد و گوشی را فوری قطع کرد. بغض کرده بودم. ناراحتی‌اش برایم خیلی درد‌ناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست می‌گفت باید اول او یا مادر را در جریان می‌گذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده اینقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفته‌ام که پشیمان شده‌ام. وقتی بیشتر فکر کردم کمی به او هم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایع‌اش کرده‌ام. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار می‌گرفت. من حتی به مادر هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی او هم نباید سرزنشم می‌کرد. دو سه دقیقه‌ایی به ساعت سه مانده بود که از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. کمیل رسید. من هم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم. گره ریزی از اخم بین ابروهایش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم را داد. –خدارو شکر انگار حالتون بهتره؟ –بله ممنون. ریحانه در آغوشم بالا و پایین می‌پرید. بغلش گرفتم و پرسیدم: –کجا بودی ریحانه؟ 🌷🌷همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبانی کند. –مهد بودم. به‌به خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم، و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چه گفت. خندیدم و گفتم: –ریحانه یه سوال پرسیدما. کمیل از آینه نگاهم کرد و گفت: –خدا رو شکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه. می‌دانستم منظورش به من است، ولی حرفی نزدم. جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت: –ما همینجا میمونیم تا شما بیایید. شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم. سوگند هم آن روز با من امتحان داشت. داخل سالن همدیگر را دیدیم و من اتفاق دیروز را برایش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و گفت: –ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی اینهمه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش امده وایساده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه. –خب، خودش میگه برای تلافی محبتهایی که من به ریحانه... سوگند حرفم را برید: –خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر. ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتها رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتها رو درک کنی. –فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافه‌ی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم.
گره گشاست بزرگی دستان کوچکتان ... وَ محتاج شماست باز شدن گره طولانی دوران غیبت حضرت شش ماهه‌ی ارباب مولانا علی اصغر (علیه السلام) خدایا بزرگترین خواستنمان را به باب کوچکترین بزرگ عالم می‌آوریم به امید ... اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ شبتون مهدوی🌙😴 التماس دعای فرج🙏🌹 ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ🌸ـلام رفقای روزهای کوتاه دنیا و سالهایِ بی پایانِ ابدی... ☕️صبحتــون به نورخدا آذین✨ 📩با دیدن پیامهای رضایت شما ، زنده میشیم و جانی دوباره برای دویدن می گیریم! هزار تا هم کلیپ و پوستر و پادکستِ درست کنیم؛ نمیتونیم شاکر حضور پربارتون باشیم ! ✨ بی قید و بندِ همه ی رسم و رسومات مجازی، در یک کلام بگیم که.... داشتنتون رو شُکـــر، بودنتون رو شُکــــر، و همسفری مون در جاده ی نور رو، نفس نفس شُکـــر .... خدا کنه، یه روز، در بهشت خدا، دور هم جمع بشیم😊 💞 🌹@Gilan_tanhamasir ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹 قال امیرالمؤمنین علی (ع): 🍃القلبُ مُصحف البصر🍃 ✨قلب کتاب چشم است ✨ ( آنچه چشم بنگرد در قلب نشیند) حکمت ۴۰۹ .نهج البلاغه. محمددشتی.ص ۵۲۱ 🔻کارگروه تخصصی 🆔@Gilan_tanhamasir
4_5972190641138960053.mp3
7.26M
۱۰ 📿 . اونایی که ظرف قلب‌شون برای دیگران بازه؛ اونایی که زیبایی و نیکی دیگران رو می‌بینند، به زبان میارن، و تشکر می‌کنند، به تطهیر نزدیک‌ترند! و استغفارهاشون‌طویل‌الأثرتره! 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ صورت مساله رو پاک نکن! دینداری فعالانه میگه: تو باید سراغ برخی مساله هایی که فکر میکنی ممکنه بیاره هم بری! ✅ مردی؟ برو دنبال ولی خراب نشو...👌 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
1⃣ خب موضوع جدید ما چیه ❓ 👇 #کنترل_ذهن_برای_تقرب #جلسه_اول همون طور که از عنوانش پیداست موضوع اص
👆🏻ابتدای مباحث فوق العاده ی کنترل ذهن💥 ✅ با این بحث، یه دوره جدید در زندگی خودتون آغاز کنید.... 🔸روزهای یکشنبه و چهارشنبه ساعت ۱۸
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 42 🔘 بخش اول 🔵 اخیرا اتفاقات جالبی در دانش تجربی غرب داره می افته. دارن می
برای 43 💢 قبلا هم گفته شد که خوبه آدم پای هر فیلمی نشینه. پای هر سریالی نشینه. به حرف هر کسی گوش نده. ✴️ زیاد دنبال این نباش که پای منبر هایی بری که خیلی جذاب سخنرانی میکنن! ⭕️ جذابیت ها سخنران که نباید تو رو به سمت خوبی ها بکشه! بلکه این تو هستی که باید ارزش های وجودی خودت رو نشون بدی و بری جلو...
سخنران فقط باید یه تلنگر بزنه و بره. ⭕️ اگه قرار باشه که یه سخنرانی بیاد و جذاب صحبت کنه و تو به اندازه دو روز شارژ باشی ولی بعدش دوباره تا سخنرانی بعد بیکار باشی خب معلومه این ارزش وجودی تو نیست که داره تو رو به حرکت وادار میکنه 😒 بلکه این هنر سخنران هست که داره تو رو یه تکونی میده!
✴️ الانم که دیگه مد شده کلاسای جذابیت های سخنوری میذارن و سعی میکنن هر جور شده مخ مخاطب رو به کار بگیرن و مسحورش کنن!🎙 تقریبا همه روانشناسای غربی که میبینید معروف میشن و سخنرانی های جذاب دارن و حسابی ثروتمند میشن 💢 تنها کاری که میکنن از قدرت کلام و زبان استفاده میکنن برای جذب مخاطب! وگرنه واقعا مطلب خاصی هم به مخاطب نمیدن. سعی نمیکنن که انسان ها رو از درون فعال کنن و ارزش های وجودیشون رو بیرون بریزن.
🌺 شما اهل نماز هستید. درسته؟☺️ افرین به شما.👌 معلومه که شما آدم حسابی هستید. "چون دارید تلاش میکنید در تکراری ترین وضعیت هم توجهتون به خدا باشه". ✅ کسی که توی نماز توجهش رو بتونه به خدا جلب کنه، معلومه که در سایر کاراش هم توجهش به پروردگار و مولای خوب خودش هست و لذتش رو میبره...
- حاج آقا! میشه من یه چیزی یواشکی بگم؟🙃 - بفرمایید! - میگم که ما دوست داریم توجهمون به خدا جلب بشه ولی ذهنمون هی فرار میکنه! چیکار کنیم؟😢 - یه سوال؟ شما کارتون هم میبینید؟! - راستش بله! کارتون تام و جری خیلی دوست دارم!😍
💢 خب همین دیگه! خودت رو عادت دادی که یه موش و گربه رو هی جلوت برقصونن و توجهت رو جلب کنن! ✅ کارتون کمتر نگاه کن! برنامه های جذاب کمتر ببین. اگه برنامه های جذاب زیاد ببینی ذهنت ضعیف میشه ها! حالا دیگه خود دانی.☺️
💢 توی روانشناسی گفته میشه کسی که زیاد تلویزیون ببینه خرفت میشه! خنگ میشه.📺😣 البته ببخشیدا! اونا میگن! ⛔️ چون ذهن تنبل میشه. همش با سر و صدا و مسخره بازی و اینجوری کارا میخوان توجهت رو جلب کنن. وقتی اینجوری شدی اگه یه نفر هم خواست مثل بچه آدم باهات حرف بزنه خوابت میبره!😴 آقا نخواب! این مساله ای که دارم میگم خییییلی مهمه! میگه: نه زیاد مهم نیست! توجهم رو جلب نکرده!😌
💢 قدرت کنترل ذهن هرچقدر ضعیف تر باشه باید هنرمندانی بیان که با انواع شیرین کاری ها و مسخره بازی ها بتونن یکمی توجه مردم رو جلب کنن! ✅ قدیما فیلما و سریالایی که میساختن عموما یه مفاهیم خوبی توش بود و "البته زیاد هم هنرمندانه ساخته نمیشد". مردم بیشتر به اون فیلما نگاه میکردن. ⛔️ ولی الان فیلمای سینمایی رفتن به سمتی که توش با انواع رقاصی ها و سر و صدا ها یا خشونت و ترویج مسائل شهوانی و تمسخر و انواع گناهان هر جوری شده مخاطب رو پای فیلماشون بکشونن و پول به جیب بزنن! ❌❌❌
✅ و تمام این اتفاقات تلخ زمانی تموم میشه که مردم ما عمیقا اهل کنترل و مدیریت ذهن بشن. حالا هر یک از ما چقدر میتونیم برای نجات جامعه مون مفید باشیم؟ چقدر میتونیم ذهن مردممون رو در جهت مثبت کنترل و مدیریت کنیم؟ ان شالله که خیلی....🌹 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت296 🌷🌷 نمی‌دانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضی
🌺🌺 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت: –راحیل فهمیدم اون چشه. مبهوت نگاهش کردم. –چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟ –سوگند دستم رو گرفت. –منتظر تو بودم دیگه. می‌خواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه. نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم: –اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟ "یکی می‌مُرد زِ درد بینوایی یکی می‌گفت عمو زردک می‌خواهی" صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی. دستانش را گرفتم و گفتم: –من باید برم بیچاره بیرون منتطره، الان ریحانه آسیش کرده. به طرف در دانشگاه راه افتادیم. سوگند آهی کشید و گفت: –کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن. نگاهش کردم و گفتم: –الان من بگم بهش فکر می‌کنم شما راضی میشی کوتاه بیای؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: –واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن. بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم. سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: – چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت: –بیا خونه، بیا خونه... 🌺🌺 نگاهی به کمیل انداختم. سکوت کوتاهی کرد و پرسید: –مگه فردا امتحان ندارید؟ –نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس. –اتفاقا کاری پیش آمده باید برگردم اداره. می‌تونید پیشش بمونید؟ –بله، حتما. ببرمش خونمون؟ –نه، میریم خونه‌ی ما. دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول می‌کرد ریحانه رو به خانه‌مان ببرم. یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم: –بفرمایید. نگاهی به نایلون انداخت و گفت: –ممنون میل ندارم. دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه می‌گیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد. جلوی در خانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود. فوری پیاده شد. یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد. –بدینش به من، من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم. ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم: –خودم میبرمش. صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: –برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه. 🌺🌺 بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم. واقعا سخت بود، ولی نباید کم می‌آوردم. فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. انگار سنگین بودن ریحانه از چهره‌ام مشخص بود، چون نگران نگاهم می‌کرد. وارد که شدم در را بست و رفت. ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم. طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد. از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: –دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمی‌بینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل می‌گفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا. بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد: –راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه. نگاهی به پیراهنی که جا دکمه‌اش پاره شده بود انداختم و گفتم: –منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کم‌کم کمش کنم. این که پاره س؟ –آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت. پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم: –من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم. –واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه. –فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: –من مطمئنم می‌تونی. داداشم خیلی خوشحال میشه. سرم را پایین انداختم. –فعلا که شمشیراز رو بسته. زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت: –راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت297 🌺🌺 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با
🌺🌺 برایش قضیه‌ی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد. گفت شاید او هم جای من بود همین کار را می‌کرد. بعد کمی من و من کرد و گفت: –راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟ –بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم. روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت: –میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی. با سرم تایید کردم و او ادامه داد: –راستش ما می‌خواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی می‌ترسیم تو ناراحت بشی. با تعجب پرسیدم: –چی؟ کمی با استرس گفت: –اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه. –من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه. –میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و می‌تونیم سرش رو گرم کنیم تا کم‌کم راحیل رو فراموش کنه. اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه. با تعجب گفتم: –نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کم‌کم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست. 🌺🌺 مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها می‌بینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام. هول شد و گفت: –وای نگو راحیل. لبخند زدم و گفتم: –خب شما بیایید خونه‌ی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه. کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –راحیل موضوع اینه که... –چی می‌خواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست می‌کنید؟ بلند شد و کنارم نشست: –اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟ از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد: –به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه می‌گفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت. –راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه. من هم سرم را پایین انداختم. 🌺🌺 جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت: –راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازه‌ی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه. فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید. به حرفهایش گوش می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. آخرین جمله‌اش را که با بغض گفت و یکه خوردم. –به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من می‌دونم تو بری ریحانه لطمه میخوره. نگاهش کردم. –نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما. جرقه‌ایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد. –چه بگم، شما من رو غافل‌گیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم. با خوشحالی گفت: –الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفته‌ی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت می‌گیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم. سرم را کج کردم و گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید. –زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمی‌تونم ببینمش. رنگش پرید و گفت: –وای راحیل، اینجوری که می‌فهمه کاسه‌ایی زیر نیم کاسه هست.
👨 پدرِ فرزندانتان باشید : مردى كه در راه خدا كار مى‌كند، باید همه‌ی عرصه‌هاى زندگى‌اش خدایى باشد. ‌ 🏡 ممكن است شما بیرون از خانه به‌خاطر پیش آمدن یک حادثه كوچک، عصبانى شوید؛ اما این عصبانیت نباید در داخل خانه، خود را نشان دهد. ‌ 💞 با همسرتان مهربان باشید. به‌معناى حقیقى كلمه، پدر فرزندانتان باشید؛ با آنها بیگانه نباشید. ➡️ ۸۰/۷/۲۷ ‌ ❣🌷پیشاپیش علیه‌السلام و گرامی باد. 🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااام و احترااام سروران گرامی 🌺😇 صبح قشنگتـــون درسبــدے ازمحبـــــت خدا ☺️👌 حالتون چطوره؟؟ الهی حالتون ناااب و کلبه دلتون همیشه آروم🌺 پیشاپیش میلاد امیرمومنان علی علیه‌السلام تک درخت استقامت و رسالت رو محضر مبارک آقا صاحب‌الزمان و رهبر عزیزمون و شما شیفتگان و محبان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می‌کنیم💐 همچنین روز مرد و پدر رو خدمت استاد حسینی بزرگوار مسئول موسسه تنها مسیر و همه آقایان و پدران عزیز کانال تبریک میگیم👏🌹👏🌹 ان‌شاءالله به حق مولا سال‌های سال سایه‌تون بر سر خانواده‌هاتون مستدام باشه💖 سايه ى پدرانى که هستند مستدام ، وروح پدرانى که در کنارمون نيستند شاد و قرين رحمت الهى باد🤲 💞 🌹@Gilan_tanhamasir