7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#غذای_روح
🍂زیباییهای پاییز گیلان، املش
#ایران_زیبا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_یازدهم باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوازدهم
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
از فرصت استفاده کردم و به بهانه ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
❌ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در رسانه های عبری ⏪رسانه های عبری نوشتند یک زن تبریزی طلاهای خود
احسنت به وجودش 😍 اینه بازتاب جهاد یک زن ایرانی ولایی شیعه 👏👏👏
یکی نوشته بود؛
یک تیر بود ولی خیلــــــی نشانه ها رو زد....!!
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
❌ بازتاب گسترده اقدام بانوی تبریزی در رسانه های عبری ⏪رسانه های عبری نوشتند یک زن تبریزی طلاهای خود
🔴یک تیر بود اما خیلی نشانهها را زد
▪️زمانیکه دشمن سعی می کرد القا کند که ایرانیان حامی حزبالله نیستند، زمانیکه رسانههای خارجی در تلاش بودند زنان ایرانی را عقب مانده و امل و قابل ترحم نشان دهند. زمانیکه با فتنهی زن زندگی آزادی بزرگترین جنگ رسانهای دنیا بر علیه زنان مومن ایرانی انجام شد و آنها را زنانی فاقد حیات عاطفی و عقلانی معرفی میکرد. زمانیکه دشمن تلاش میکرد اقتصاد زن موفق را وابسته به اشتغال تمام وقت در بیرون از خانه گره بزند و زن خانهدار را یک زن ضعیف و کم ارج معرفی کند؛ بانوی متدین تبریزی به میدان آمد و تمام جهان را تحت تاثیر درایت اقتصادی؛ عزت خانهداری؛ ایمان به مقاومت و حیات عاطفی و ولایتمداری خویش قرار داد و بعد از سالها مجاهدت در زندگی با یک رزمندهی جانباز اینبار هم به نوعی دیگر با ایثار خود باعث انگیزه مضاعف مقاومت شد.
🔹منتظر باشید این طلا بخشی چه انگیزهای به بانوان عرب منطقه بدهد .
◀️روی عکس با افتخار نوشته شده است شاغل در امر مقدس خانهداری
✍عالیه سادات
3406288284.mp3
11.34M
🔉 #حال_خوب ۴
📅 جلسه چهارم | ۱۴۰۰/۰۱/۲۷
🕌 مسجد امام صادق(ع)
🌺 استاد پناهیان
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه ه
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سیزدهم
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ی ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب