فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آنها که بصیرت نداشتند جا ماندند و فکر کردند پایان خط مبارزه است
سردار #شهید_حسین_همدانی
اولین فرمانده لشکر ۱۶ قدس گیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_96 همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست ج
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_97
🌸 راحیل
بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید.
وقتی وارد شد با خنده گفت:
– خب چه خبر؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
–همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه.
دستم را گرفت و آرام گفت:
– فراریشون که ندادید؟
🌺 دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم.
وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت:
–خوش سلیقه ام هستا.
لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت.
–البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده.
اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت:
–وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید.
🌼 سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت:
–واقعا میگه راحیل؟
تو صورت اسرا براق شدم و گفتم:
– نه بابا، اغراق می کنه.
سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کرد و گفت:
–حالا بایدحتما از من مایه میذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت:
–تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم.
سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید:
–تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟
فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد.
🌸 در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت:
–خب نظرت در مورد مامانش چیه؟
بی تفاوت گفتم:
–مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگهایی داشت.
کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست.
🌺 ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش آمده.
–عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشید و انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت:
– میرم این ها رو بزارم تو اتاق.
🌼 نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد.
وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت میدهد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–مامان جان کمک نمی خواهید؟
سرش را آرام بالا آورد و بی حس گفت:
– نه.
ــ به چی فکر می کنید؟
دوباره نگاهم کردو گفت:
–به امتحانی که خدا برام قرارداده.
خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه.
🌸 ــ با بی خیالی گفتم:
– اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده.
اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟
لبخندی زدو گفت:
–حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟
از لبخندش خوشحال شدم و گفتم:
– شاگرد خوبی هستم؟
آهی کشید و با سر تایید کردو گفت:
– واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه.
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
– می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن.
وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست.
🌺 ــ منظورت شرایط خودته؟
ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بود و مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه...
شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید.
مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست میکند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت:
–توکل به خدا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🌸🎊
مشکی از تن به درآرید ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید ربیع آمده است
مژده ای،ختم رسل داد که:آید به بهشت
هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است
حلول ماه #ربیع_الاول
بر شما خوبان مبارک باشه🌸
💐@Gilan_tanhamasir
سلام حضرت مهدی جان❣️
سلام عزیز دلم امام زمانم❣️
سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
سلام حضرت دل❤️بر، بیا و رحمی کن
به پاسخے بنوازی تو قلب مشتعلم
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
السّلامُ عَلَيْكَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْک یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌹🍃🌹🍃
@Gilan_tanhamasir
سلام و عرض ادب خدمت شما
فرا رسیدن ماه ربیع الاول را خدمت شما عزیزان تبریک عرض میکنم
شما عزیزان میتونید صدقه اول ماه قمری رو به این شماره کارت واریز کنید
ما هم به عنوان امین شما وظیفه داریم این مبالغ رو به دست نیازمندان واقعی برسونیم😊
6037998174624782
به نام فاطمه حسینی
🌷 خیریه تنها مسیر آرامش 🌷
http://eitaa.com/joinchat/3839098902Cb88bb981ba
✨❤️
امام خامنه ای:
#ماه_ربیع_الاول،بهار زندگی است.
بعضی از اهل معرفت معتقدند که ماه ربیع الاول،ربیع حیات زندگی است
زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی عبدلله جعفربن محمد الصادق ولادت یافتند
و ولادت پیغمبر ،سرآغاز همه ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدّر فرموده است.
🌸🌺💐🌷🌹🌺🌸🌷
@Gilan_tanhamasir
🔺 بخش مهجور مانده از زندگی سردار شهید حسین همدانی
🔹 سجاد ستوده، فعال رسانهای گیلان در صفحه اینستاگرام خود به بخش مهجور مانده ای از زندگی #سردار_شهید_حسین_همدانی، اولین فرمانده لشگر 16 قدس #گیلان پرداخته است.
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_97 🌸 راحیل بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده ان
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_98
🔹سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر آمد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه و سالن دیدمش، ولی او یا سرش پایین بود، یا مسیرش را عوض
می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود.
ناراحت به نظر میرسید.
فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند.
شاید هم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید.
با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش میروم.
تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم.
💠 به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانهی آنها
می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم.
سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود.
ولی وقتی قضیهی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امد و گفت:
– مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن.
با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم:
– هنوز که رفتن و خبری نیست.
در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود،
🔸درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی و رنگ بنفش پر رنگتر بود. شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا
می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند.
سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد.
–به نظرت دوباره انتخاب میشه؟
–بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه.
–خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی.
–گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه.
🔹تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشیام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. میخواست بپرسد خبری از آرش شده یا نه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت:
–صبر کن میام دنبالت.
کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد مورد نظرش روی شیشهی ماشینش و روبان بنفش پرسیدم:
تبلیغ می کنی؟
–آره. از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد میکنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادن.
–کاش بیشتر فکر کنی.
🔸سعیده پوفی کرد.
–آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط.
چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
باتعجب نگاهش کردم.
–این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن.
ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی از وقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستن.
🔹نمی دانم چرا از حرف هایش خندهام گرفت و گفتم:
– وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله رو بدم.
همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه.
وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو...
– حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن.
🔸سعیده خودش هم خنده اش گرفت و گفت:
–نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه...
اشاره ایی به پوستری که به شیشهی ماشین چسبانده بود کردم.
–تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟
–مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم.
–خب؟
–ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم.
–یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه.
خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول میکنی؟
به آرومی گفت:
–آخه یکی از دوستهام هم میگفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردن. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
#ادامهدارد...
💠 اگر ۵۲۰ میلیون سال نوری از زمین دور شوید یک شبکهٔ باورنکردنی از ۱۰۰ هزار کهکشان را مشاهده میکنید که مانند رشتههای عصبی درهم تنیده شدهاند.
💠 اینجا ابرخوشه لانیاکیا یا در زبان هاوایی آسمانِ بیکران است و آن نقطه قرمزِ کوچک، کهکشان راه شیری و منزلگاه بیش از ۲۰۰میلیارد ستاره است!
هر نقطهٔ سفید در این تصویر نه یک ستاره، بلکه یک کهکشان است و زمین ما تنها یک سیارهٔ ناچیز در بین تریلیونها سیاره در آن نقطهٔ قرمز رنگ است..
بهراستی ما در این هستی بیکران چه جایگاهی داریم؟
✨باید پیوسته گفت و باور کرد که:
✨ وسبحانَ ربِّ السموات والارض، ربِّ العرشِ عمّا یَصِفُون. (زخرف۸۲)
#شبتون_منور_به_نور_خدا
🌹@Gilan_tanhamasir
عرض سلام ✋ و ادب و احترام محضر یکایک شما عزیزان
صبح زیبای اول هفته تون بخیر ✨
احوالتون چطوره؟
ان شالله هرکجا هستید حالتون خوب خوب خوب واحوالتون خوبتر باشه❤️🌷
و به دور از هر غم و غصه و بیماری باشید ان شاءالله👌🌺
در آغاز روز و شروع هفته بهترینها رو براتون آرزو میکنم😊🌹
پایدار باشید و سلامت🌸
‼️از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله پرسيدند: بهترين بندگان خدا چه کسانی هستند؟
💕 رسول الله فرمودند:
بهترین بندگان خدا كساني هستند که:
وقتی نيكى میكنند،
شاد میشوند
وقتی بدی میکنند
آمرزش میخواهند،
وقتی به آنها عطا داده شود
شُكر میكنند،
وقتی گرفتار شوند
صبر میكنند،
وقتی خشمگین شوند
چشمپوشى میکنند.
📚اصول كافى، ج ۳ ،ص ۳۳۷
#حدیث_روز
┏⊰✾✿✾⊱━─━━┓
@Gilan_tanhamasir