#پای_مهدی_بمان
#سهشنبه_مهدوی
💠 این چهار مورد:
✨ایمان،
✨عمل صالح
✨تواصی به حق
✨و تواصی به صبر
👌 شاه کلیدی است که با عمل به آنها، آدمی دچار خسران نمیشود.
✍🏻 این چهار مورد، سرمایه اصلی انسان است.
🔸 انسان مدام در حال ضرر و زیان است، مگر اینکه اولین شرط حفظ سرمایه را داشته باشد. ایمان اولین شرط است! اولین سرمایه درآمدزایی که باعث میشود بقیه سرمایهها از دست نرود همان ایمان است، و بعد از آن عمل صالح است.
🔹ایمان از عمل صالح هم مهمتر است. بدون ایمان، عمل صالح هیچ معنایی ندارد! در مراحل بعدی، تواصی به حق، و سپس تواصی به صبر، و بعد از آن، وصیت کردن مداوم است.
🔸 آدمی باید به درجات معنوی بالایی برسد، از نظر معنوی رشد کند تا ایمانش زیاد شود. عمل انسان باید بسیار خوب باشد تا بتواند در دنیا بفهمد که قیمت ایمان چقدر است. در این صورت هرگز حاضر نمیشود یک سر سوزن از ایمانش را با تمام دنیا عوض کند.
🌹@Gilan_tanhamasir
#مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع⛔️
🔴 برخی کارها بشدت از محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد.
مثل مخفیکاری و پنهان کردن برخی امور در زندگی از شوهر...
وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را ناراحت میکند چرا که او فکر میکند او را حساب نکردهاید و نظرش برایتان مهم نبوده است.
با اینکار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما بدبین میشود. به صداقت شما در برخی کارها شک میکند و عامل بسیاری از بگومگوها و مشاجرات میگردد.
❣@Gilan_tanhamasir
💥خبر خوب
به لطف خدا یه کتاب بسیار عالی برای بانوان توسط خانم عبادی از مشاورین خوب تنهامسیر به چاپ رسید😊🌷
👇👇👇
✅ انتشار کتاب فوق العاده "مهندسی بارداری"
🔶 تالیف "خانم فاطمه عبادی" از بهترین مشاوران طبی موسسه #تنهامسیرآرامش
🔹 این کتاب شامل تمام مطالب مورد نیاز بانوان برای داشتن یک دوره بارداری آسان و موفق هست.
🎁 برای تهیه این کتاب به فروشگاه فرهنگی تنهامسیر مراجعه فرمایید:👇
http://eitaa.com/joinchat/3097231380C5f573e8025
💢اولین تصویر از شهید امین سعیدی که یک شنبه شب در درگیری با اشرار و سوداگران مرگ به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#ارسالی_کاربر
#شهید_امین_سعیدی
#عند_ربهم_یرزقون
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت166 🌺 به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت167
🌺 راحیل
با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود.
بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازهها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم.
وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود.
آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت:
ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید.
ــ چه سایزی؟
بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت:
– فکر نکنم این سایز بهشون بخوره...
از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم.
پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود.
جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت:
–میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.
توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم.
صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم.
دستم را رها کرد و وارد مغازهی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم.
طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه.
🌺 بطرفم برگشت.
–نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم:
–چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم.
اخم شیرینی کرد و گفت:
– صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش.
نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم.
بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشیام را برداشتم تا زنگ بزنم.
دیدم باعجله بطرفم میآید.
ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترینها را رَسد کردیم.
بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بود و توری دامنش هم همین طور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم.
فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو آمد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم.
واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.
چرخی جلوی آینه زدم.
– همین قشنگه؟
ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست.
ــ آآرشش، لباس رو بگو.
سرش را کج کردوگفت:
–مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.
کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم...
ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا.
جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه
می کردیم که گوشیاش زنگ خورد.
مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم.
همین که توی ماشین نشستیم، گفت:
ــ راحیل جان.
ــ جانم.
لبخندی آمد روی لبهاش و گفت:
–دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم.
🌺 ابروهایم را بالا بردم.
ــ چی؟
ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم.
ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده.
ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم.
ــ نمی دونم، اجازه بده یانه.
لبخندی زدو گفت:
ــ اونش بامن، تو نگران نباش.
جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم.
درجلوی ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.
من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد.
– راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کمکم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم.
آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد.
از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم.
تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد.
مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم.
مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد.
کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت167 🌺 راحیل با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از انواع و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت168
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد.
بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سر به هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم:
–سعیده جان تنها راهش بیرون غذا
خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا
نمی خوریم منتظر میمونه.
بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدهایم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کرد و ساکت شد. به فاطمه گفتم:
– یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا
می خوردیا.
فاطمه از جایش بلند و به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد.
برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمیدانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد.
خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم.
فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت:
–راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟
از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ــ بپرس.
انگار متوجه خستگیام شد و گفت:
– معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشید و گفت:
– اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم.
از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم.
ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟
🌺 ــ لبخند محوی زدم.
ــ آره، امروز خیلی فعال بودم.
با اعتراض گفت:
– خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت.
از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش
چرخیدم و گفتم:
ــ توام شیطونیا بلا.
اخم نمایشی کرد.
ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر.
دوباره با صدا خندیدم.
ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد.
بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم:
– تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی
می خواستی بپرسی؟
گنگ نگاهم کرد و آهی کشید.
ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد صدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد:
–چرا عروس این خانواده شدی؟
با صدای اخطار گونه ایی گفتم:
ــ فاطمه. سوالت این بود؟
بی توجه به حرفم نیم خیز شد و با مِن و مِن سرش را پایین انداخت و گفت:
– تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته،
خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند
می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟
خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم.
باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیار لبخندی بر لبم امد.
🌺 فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید.
ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد.
از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم.
ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه.
میرم برات یه کم گلاب بیارم.
همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم.
ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟
اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه.
خندیدم وبا شیطونی گفتم:
– تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا
می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟
سرخ شدو حرفی نزد.
ــ پس یه خبرهایی هست نه؟
با حالت قهر گفت:
ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی.
کمی جدی شدم.
ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست،
دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن.
اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن.
اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن.
اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته.
من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو
می سپارم به خدا...
سکوت طولانی کرد و بلند شد نشست و غمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل میکند.
.
💚💛❤️
من خدا❤️را دارم
🌻 آن خدایی که به قلبم غم داد....
خود او باران داد....
🌻 زندگی با عطش ثانیه ها می گذرد...
می شود ثانیه را جریان داد....
🌻 من خدا را دارم...
آن خدایی که به هنگام غمم می گرید...
و به هنگام خوشی های دلم می خندد...
🌻 شعر من باز
پر از صحبت بی قافیه گیست...
🌻 من خدا را دارم...
اوست هر قافیه و وزن و صدا
اوست جاری به دل ثانیه ها
🌻 همه بارانها، همه جریانها،
همه تاب و تب دل،تپش ثانیه ها..
پر از صحبت اوست
🌻 با دلم می خوانم...
من خدا❤️ را دارم
#شبتون_منور_به_نور_خدا
💚💛❤️
@Gilan_tanhamasir
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌸 به نام خداوند بخشنده مهربان
تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ...
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ....
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ
🌸 شروع روزمان به نام الله
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
📖 سوره مبارکه اعراف آیه 55
ادْعُواْ رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ
پروردگارتان را با تضرّع و پنهانى بخوانيد، قطعاً او تجاوزگران را دوست ندارد.
#آیات_ناب
🌷@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
بر اساس روایات، معرفت نفس راه مبارزه با عجب معرفی شده است.
امام باقر(علیه السلام)می فرماید: «سدّ سبیل العجب بمعرفه النفس ; راه عجب را با معرفت نفس ببند.»
[76] [76] . تحف العقول، ص 275.
#گناهان_ذهنی
#کنترل_ذهن
🌹@Gilan_tanhamasir
🔻 #رهبر_انقلاب : پرچم مبارزهاى كه #شهيد_مدرس بر افراشت، هيچگاه بر زمين نيفتاد... خون او، راه پيكار با ظلم و استكبار را نشان میدهد و آرمان و سياستش در جهت زندگى استقلالى و بدون چشم داشت از قدرت هاى خارجى، هم اكنون سرمشق خدمتگزاران
جمهورى اسلامیست.
🔺️ شعار #نه_شرقى_نه_غربى مردم،
بازتاب فرياد تاريخى مدرس است.
🗓 سالگرد شهید مدرس
#تنهامسیراستانگیلان
🌷@Gilan_tanhamasir
شب تون بخیر همراهان عزیز🌷
ادامه مبحث #کنترل_ذهن
تقدیم شما عزیزان👇👇👇
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 27 💢 خیلی از بزرگواران میگن هر کاری میکنن نمیتونن تمرکز کنن. خیلیا آشفتگی ذهن
#کنترل_ذهن برای تقرب 28
🔶 عرض کردیم که بسیاری از مشکلات روحی و روانی ریشه در "تغذیه ناسالم و سبک زندگی غلط" داره.
💢 بله طبیعیه وقتیه که یه نفر نه خوابش ساعت مشخصی داره و نه بیداریش، این خیلی سخته بتونه ذهن خودش رو کنترل کنه.😒
💢 وقتی که یه نفر هر چیزی گیرش بیاد میخوره یا هر چی دلش میخواد مصرف میکنه معلومه دچار بهم ریختگی مزاج میشه و فکرش داغون میشه
✔️ یا مثلا کسانی که #صفراوی هستن باید مراقب باشن که اصلا بین روز نخوابن. البته غیر از خواب قیلوله که قبل از اذان ظهر هست.
💢 کسی که #صفراوی باشه و بین روز بخوابه، هم خوابای وحشتناک میبینه و هم اعصابش بهم میریزه. اصلا دیگه دست خودش نیست.
خب این آدم کافیه که سبک زندگیش رو تغییر بده.
✅ آدم صفراوی باید سر ساعت ده شب بخوابه و 5 صبح بیدار بشه. این باعث میشه بتونه با روحیه مناسب و نشاط کار کنه.👌
⭕️ یا طرف طبعش گرم هست بعدش هی غذاهای پر از ادویه میخوره!
بعد میبینی همش سر این و اون داد میزنه!❌
⭕️ بعدش با ما تماس میگیره و میگه حاج اقا چه توصیه اخلاقی میکنید که بتونم خودم رو کنترل کنم!😢
بابا تو نیاز به توصیه اخلاقی نداری، برو غذات رو درست کن خوب میشی!
معلومه کسی که طبعش گرم باشه و غذاهای ادویه دار مصرف کنه خیلی زود عصبی میشه و پرخاش گری میکنه.❌
✔️ اینجا اهمیت کار مادر خونه مشخص میشه.
مادر خانواده باااااید یه نیمچه تخصصی توی طب اسلامی داشته باشه تا بتونه به درستی طبع خودش و اعضای خانوادش رو تشخیص بده👌
و غذاهای متناسب با اون طبع ها رو تهیه کنه.
💢 زنی که طب اسلامی بلد نباشه واقعا خیلی مشکله که بتونه خانواده خودش رو جمع و جور کنه!
✅ خانمی که طب اسلامی کار کرده باشه خیییلی راحت میتونه رفتارهای شوهرش رو اصلاح کنه.
مثلا کافیه که خانم به شوهر گرم مزاج خودش غذاهای با طبع سرد و تر بده. مثلا کاهو و ماست و سکنجبین و ...
بعد میبینه که شوهرش انقدر آروم میشه که خدا میدونه!
اصلا نیاز به مشاوره هم پیدا نمیکنه.😊
✅ بابا به خدا خونه داری هیییچ کاری نداره.
✅ داشتن فکر آروم هییییچ کاری نداره
✔️ کلا زندگی قشنگ داشتن هیییچ کاری نداره.
با رعایت چند تا دستورالعمل ساده میتونید به یه زندگی لذت بخش دست پیدا کنید.👌❤️❤️
17.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#چقد_جنگلا_خوسی
ملته واسی
خستا نبوسی
می جانه جانانا/ ترا گوما میرزا کوچی خانا ...
ترانه گیلکی با نام "کوچک جنگلی" به یاد غیورمند ایرانی میرزا کوچک خان جنگلی با صدای ناصر مسعودی
#میرزا_یونس_استادسرایی
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
#میرزا_زاکانیم #چقدر_جنگلا_خوسی
☔️@Gilan_tanhamasir
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای:
#میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به وجود آورد!
❇ بخش اول
🔹 قضیه مرحوم میرزا کوچک جنگلی یک قضیه ویژه است اگر چه در آن دوره خاص یعنی در دوره فاصله بین مشروطیت و سر کار آمدن رضا خان حوادث مختلفی در کشور به وجود آمده است و همزمان با نهضت جنگل چند کار بزرگ دیگر در گوشه و کنار کشور مانند جریان شیخ محمد خیابانی در تبریز یا کلنل محمد تقیخان پسیان در مشهد هم اتفاق افتاده، اینها تقریباً همه همزمان هستند لیکن قضیه جنگل یک قضیه ویژهای است، ما قضایای تبریز و حضور مرحوم شیخ محمد خیابانی را خوب میدانیم هم در تاریخ نوشته شده و هم قضایای خصوصی و اطلاعات زیادی داریم، آن سبقه مردمی و نجابتی که در کار مرحوم میرزا کوچک خان جنگلی بود در هیچکدام از دو سه کار دیگر که همزمان در آن دوره اتفاق افتاده در سراسر ایران نظیر ندارد.
🔸 میرزا کوچک یک روحانی است یک طلبه است البته من شنیده بودم و برای ما سالها پیش نقل شد که ایشان مرحوم میرزای شیرازی را درک کرده، لیکن خیلی باورکردنی نیست، این را هم مرحوم پدرم نقل میکرد از مرحوم آقا سید علیاکبر مرعشی که شوهر خواهر پدر ما بود، یعنی باجناق مرحوم شیخ محمد خیابانی بود که او از بزرگان و علمایی بود که منزوی بود در تهران، او گفته بود که میرزا کوچک درس میرزا را درک کرده به نظرم نمیآید این خیلی قابل تأیید باشد زیرا میرزا کوچک سنش در وقتی که میرزای شیرازی از دنیا رفته ۱۴ یا ۱۵ سال بیشتر نبود و بعید به نظر میرسد ایشان توانسته باشند مرحوم میرزای شیرازی را درک کنند لیکن در اینکه طلبه بود شکی نیست.
🔹 در حوزه رشت هم بزرگوارانی در آن وقت بودند که میتوانست از آنها استفاده کند در این هیچ تردیدی نیست بنابراین منشأ حرکت میرزا کوچک خان یک منشأ صد درصد دینی اعتقادی است، رفتار او هم یک رفتار دینی و اعتقادی است یعنی انسان مشاهده میکند با اینکه در درون تشکیلات خودشان مخالفینی داشت و بعضی از اقشار گوناگون ممتاز هم با او مخالفت میکردند
🔸 مرحوم میرزا کوچک در برخورد با اینها کاملا حدود شرعی را رعایت میکرده. کسانی بودند مثلاً مخالفت اعتقادی با ایشان داشتند همراهان ایشان. آن افراطیها میگفتند:
آقا، اینها را بزنید سرکوب کنید، اما میرزا کوچک نمیگذاشته جلوی اینها را میگرفته و مانع میشده از اینکه این کار را بکند. یعنی رفتار هم یک رفتار دینی است و حرکت، حرکت ۱۰۰ درصد اسلامی و ایرانی است،
🔹 آن زمان میدانید که غوغای نهضت مارکسیستی و تشکیل شوروی و هیاهویی که در دنیا در بین ملتها راه افتاده بود و جاذبهای که برای برخی ملتها به وجود آورده بود طبعا یک عدهای را مجذوب خودش کرده بود و اطرافیان به ایشان خیانت کردند از این طریق.
#ادامه_دارد
#ارسالی_کاربر
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای: #میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به
🔰حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای:
#میرزا_کوچک_جنگلی یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به وجود آورد!
❇ بخش دوم (پایانی)
🔸لیکن این مرد به خاطر پایبندیاش به اسلام جذب تفکر مارکسیستی نشد و به طور صریح و قاطع آن نظریه را رد کرد با آنکه جزو نزدیکترینهایی که با او از اول همراه بودند گرایش پیدا کردند. البته آنها هم ناکام از دنیا رفتند و هیچ کدام آنها خیری از این زندگی ندیدند و از آن جریان بلشویکی هیچ خیر و تجاوز جوانمردانهای مشاهده نکردند
🔹 لیکن ایشان مخالفت کرد. همین جهت بود، این جهت بود و هم با اجنبی مخالف بود یعنی چون اینها سیاستی بود که از طرف اجانب بود با اینکه اینها مقابلهشان با دستگاههای حاکم مثل انگلیس و قزاق و اینها بود اما در عین حال به آن طرف هم جذب نشد. استقلال را حفظ کرد یک نمونه خیلی برجستهای است از میرزا کوچک خان خداوند انشاءلله درجاتش را عالی کند. کار شما هم با این اهدافی که ذکر کردید و با این ترتیبی که گفتید بسیار کار خوبی است.
🔸 البته کتاب درباره میرزا کوچک زیاد نوشته شده خوشبختانه اخلاص این مرد موجب شده که برخلاف دیگر کسانی که در این صراطهای مبارزات وارده شدهاند اسمش سر زبانها باشد. همه بشناسند او را در حالی که خیلی از اینها کسانی را که من اشاره کردم مردم نمیشناسند و اصلا بعضیها اسمشان را نشنیدهاند،
🔹 لیکن ایشان در بین مردم شناخته شده است. کتاب درباره او نوشته شده. سعی بشود یک کار جامع و دارای نکتههای اساسی زندگی او به وجود بیاید. انشاءلله چهره او بیشتر در بین مردم ما، جوانهای ما، شناخته شود. ایشان یک واحد مینیاتوری از نظام اسلامی، جمهوری اسلامی را در رشت و همان محدوده خاص خودش، گیلان به وجود آورده.
🔸 از شما دوستانی که در این زمینه کار میکنید متشکرم و میخواهیم که همکاران دولتی و مسئولان تبلیغاتی با شما همکاری کنند و کمک کنند این کار به بهترین وجهی تمام بشود.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
📚 منبع: بیانات مقام معظم رهبری، در جمع مسئولین کنگره بزرگداشت میرزا کوچک جنگلی، روز ۲۹ آبان ۱۳۹۱. سایت دفتر حفظ و نشر آثار معظم له.
مشاهده مجموعه سخنان مقام معظم رهبری درباره میرزا کوچک:
http://www.rangeiman.ir/?p=91
#ارسالی_کاربر
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت168 می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد. بگذریم که من و سعیده چق
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت169
❣صدایم را کلفت کردم و گفتم:
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
لبخندی زد و گفت:
–راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد.
بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم.
ساعدم را روی پیشانیام گذاشتم وچشم هایم
را بستم.
ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون و خودت رو خلاص کن.
ــ اول یه قولی بهم بده.
ــ قولم میدم...
بعد بلند شدم و نشستم و گفتم:
– که به کسی نگم؟
ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد.
– قول دادیا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخند گفتم:
"دوش چه خورده ایی دلا،
راست بگو، نهان مکن."
ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم.
متحیر گفتم:
ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که...
ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند.
وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد:
ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه
نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم.
ــ بداخلاق بود؟
ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند.
باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش
می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود.
هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد.
❣ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟
ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من
می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود.
ــ دوستش داری؟
ــ داشتم، ولی دیگه ندارم.
جداییتون رو قبول کرد؟
ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شد و ادامه داد:
ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟
چطوری می تونی حرص نخوری؟
من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟
خندیدم و گفتم:
–اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود.
اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره.
به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی.
ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟
ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو.
هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتخاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه.
بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم.
ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه.
اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد.
❣ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟
ــ نه، اصلا.
ــ راحیل.
ــ جانم.
ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟
ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه.
با چشم های گرد شده گفت:
ــ مگسها؟
ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشیاش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن.
آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت.
با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد.
ــ سلام.
ــ سلااام خانم فراری...
" نگاه کنا، طلبکارم هست."
چشم گرداندم کسی در اتاق نبود.
بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم:
ــ بقیه کجان؟
ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ دلخوری؟
ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت169 ❣صدایم را کلفت کردم و گفتم: ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت170
❣ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
" چقدر خوبه زود میگیره"
خودم را به بیخبری زدم و گفتم:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی ازم دلخوری.
ــ بلند شدم و نشستم.
–خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم:
– برس نیاوردم ببین موهام چقدر گره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
" می خواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
ــ حوله هم می خرم.
ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهر تو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت:
–بهونه بعدی.
چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت:
– بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–نه، می بندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
❣به چشمهایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
–خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم میآمد. با آن نگاههایش.
خندیدم و گفتم:
– زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟
دوباره نگاهم کرد.
"خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟"
در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم.
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم:
–می بافی آقامون؟
کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد گفت:
– راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن.
نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم.
سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:
– کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
ــ ویلای شما.
ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت:
حالا کیارش که آمد تصمیم می گیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشیاش را نگاه کرد.
– کیارشه.
ــ جانم داداش.
ــ چه ساعتی؟
ــ باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید:
ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد.
❣مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش میپاشید پرسید:
ــ چی می گفت؟
ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
برو آماده شو بریم.
باتعجب گفتم:
–میزرو جمع کنیم بعد...
ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه.
سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
آرش نگاهم کرد.
–چرا ساکتی؟
ــ آرش.
ــ جون دلم.
"اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی."
ــ یه سوال بپرسم؟
ــ شما هزارتا بپرس.
قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.
من هم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو آمد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد.
همانطور که چشم به بستنی داشت گفت:
ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟
این بار منهم جواب ندادم.
ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد.
.