💥 سعید محمد: تا ۴۸ ساعت آینده باید سواحل منطقه آزاد انزلی برای عموم بازگشایی شود
▪️دبیر شورای عالی مناطق آزاد تجاری، صنعتی و ویژه اقتصادی تاکید کرد: تا ۴۸ ساعت آینده باید تمامی متصرفات ساحلی منطقه آزاد انزلی عقب نشینی، آزادسازی و پاکسازی شود.
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت272 🍂🍂 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت273
🍁🍁 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت.
–الان اینجا خونهی ماست؟
–پیاده شو کارت دارم.
پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم.
–یادت میادکی اینجاامدیم؟
آهی کشید و گفت:
–مگه میشه یادم بره.
دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود.
کناردریاچه زیرسایهی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بیرمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود.
چه می گفتیم، حرفهای عاشقانهایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود.
تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز میکرد نفسهای عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود.
روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقهایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده.
🍁🍁 چشم چرخاندم، نیمکت کمی دورتربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
لب زدم:
–خوبی؟
به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد.
چند دقیقهایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم.
–چیکار داشتی؟
سوالی نگاهش کردم.
–مگه نگفتی کارم داری؟
–آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته...
سرش را پایین انداخت..
– اولا اینا رو تو ماشینم میتونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم.
–اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما...
لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نینی چشمهایش تکان خورد و گفت:
–باز اولا، دوما، راه انداختیم...
🍁🍁 من هم لبخند زدم، تلخ...
راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
–مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره.
تاخواستم جوابش را بدهم گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم.
–عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم.
–وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده.
بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه برمیگردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشیاش را توضیح داد.
گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم.
–مزاحم تلفنی داری؟
–چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه.
اخم کردم.
–چی میگه؟ بیخیال گفت:
–مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم.
باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم.
–مامان گفت زودتر برم خونه.
سوار ماشین شدیم.
🍁🍁 بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیکتر میشدیم قلبم بالاتر میآمد، درحدی که احساس کردم در گلویم است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم.
جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمیدانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت:
–مواظب خودت باش. بعدسرش را بالا آورد و چشم هایش را تا یقهام سُر داد و لب زد:
–خداحافظ. دستش روی دستگیرهی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظر بود منهم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم.
فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم.
مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمیتوانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنواییاش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت.
در را بست و به سرعت دور شد.
مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالیاش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت273 🍁🍁 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان ر
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت274
🍁🍁 راحیل
با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقهی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود.
زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد.
نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رها کردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد.
روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیهی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کمکم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشمهایم زل زد.
–راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد.
–هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی.
🍁🍁 لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم.
–خستهام مامان، از این پچ پچها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد.
–خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش...
–آرش کاری نمیکنه مامان. نمیدونی امروز با چه عشق و علاقهایی از بچهی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم.
همون موقع که شوهر داشت اذیت میکرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنه یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست.
–خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
–من به خاطر خود آرش این کار رو میکنم. به خاطر همون بچهی برادرش و مادرش.
از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود.
🍁🍁 شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندتر از قبل شدهاند و به من دهن کجی میکنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست میگفت بعضی چیزها را نمیشود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را میکنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه و شوق خاصی موهایم را میبافت. این اواخر چقدر خوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشمهایم را بستم و قیچی اول را زدم.
آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم.
وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینهی دق است. این موها بهانهی دستهای آرش را میگیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دستهی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم.
با صدای هینی به سمت در برگشتم.
–چیکار کردی؟
نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشمهایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود.
قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافهی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خیلی بد کوتاه کردم، نه؟
🍁🍁 مادر بغضش را فرو داد و گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟
کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دستهایی از موها را برداشتم و گفتم:
–بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمیگفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم.
مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظهایی به سینهاش فشرد و بعد بوسید.
–عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینهاش فشردم و هق زدم.
مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد.
–مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم.
–خودم میرم مامان جان شما نیاید.
همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم.
هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟
نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند.
آرش صندلیاش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشیاش را هم روی سینهاش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
سلام و ادب و احترام و صبح بخیر سروران گرامی🌺🌺
🌹🌷 فرا رسیدن #دهه_فجر انقلاب اسلامی و سقوط نظام شاهنشاهی رو خدمت همه شما سروران عزیز تبریک عرض میکنم.
🌷یاد و خاطره همه شهیدانی که برای این مرز و بوم فداکاری کردند زنده باد.
وای چقدر خوبه که آدم توی فضای انقلاب اسلامی تنفس میکنه....😊❤️
خوشحالم به خاطر خوشحالی امام زمان ارواحنا فداه... چون مطمئنا آقا از پیروزیهای مداوم جبهه حق خوشحاله...🌹😌
این کلیپ رو اول صبحی ببینید تا یه مقدار بیشتر شاد بشید و انرژی بگیرید😍 👇🏼
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ ما در منطقه پیروزیم...
ما بازی رو سه هیچ بردیم!!!😊
🌺تموم شد و رفت.... دیگه به عقب بر نمیگردیم...
#استاد_پناهیان
#دهه_فجر
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون»
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
◼️ روح بلند مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست.
▪️رحلت ایشان را به ساحت مقدس حضرت ولی عصر ( عجلالله تعالی فرجه الشریف)، مقام معظم رهبری ، علمای اعلام و حوزه های علمیه ، بیت شریف ایشان و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می نماییم.
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون» إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّه
✅ هشدار مرحوم آیتالله العظمی #صافی_گلپایگانی به مردم و مسئولین
‼️ خداوند #پهلوی_جانی را هلاک کرد؛ امّا امتحان تمام نشده است...
🔸 ای ملت ايران، ای مسئولين، ای کساني که اين برنامهها را تنظيم میکنيد و به مردم القاء میکنيد، با اين #نعمت_بزرگی که خداوند به شما داده است چه میکنيد؟ ملتفت باشيد قدر اين نعمت را بدانيد و به معصيت خداوند متعال آلوده نکنيد.
🔸 من اول #انقلاب در مجلس خبرگان اول، اين آيه را خواندم👇🏼
" وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذَلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ * ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ"
🔸 اين آيه مثل اين است که الآن براي ما نازل شده است. خداوند ميفرمايد: ما آنهایي که پيش از شما بودند، آن #پهلوي_جاني، آنها که میخواستند اسلام را از بين ببرند (که شايد الآن هم #بيشتر_مردم_نمیدانند آنها چه نقشههایي داشتند و چه برنامههایي بود)، خداوند ميفرمايد ما آنها را هلاک کرديم، ما طوائف و #طاغوتهاي بسياري را که پيش از شما بودند هلاک کرديم، وقتي ظلم کردند، وقتي تجاوز به احکام خدا کردند، بعد ميفرمايد👇🏼
"جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ"، خيال نکنيد اين #امتحان تمام شد و مسئله گذشت و شما پيروز شديد و هر کاری میخواهيد انجام دهيد.
🔸 الآن وقت امتحان است ما شما را جانشين آنها قرار داديم، کار را دست شما داديم لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ برای اینکه ببينيم شما چه میکنيد؟
🔸 امروز همه چيز بايد #اسلامی باشد، رنگ قرآن داشته باشد.
امروز وظيفۀ شما #امربهمعروف و #نهيازمنکر است،
نبايد اين وظيفه منحصر در سپاه و بسيج باشد، هرکسی در هر جا خلاف شرعي میبيند منکري میبيند بايد #انکار کند، در روايت است که👇🏼
«وَمِنْهُمْ تَارِكٌ لإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَقَلْبِهِ وَيَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ الأَحْيَاءِ»
🔸 کسي زندگي و حيات دارد که با منکرات و معاصي مخالفت کند، دشمنان خدا را دشمن و دوستان خدا را دوست بدارد در مورد #امر_به_معروف و #نهي_از_منکر
🔸 اميرالمؤمنين(علیه السلام) ميفرمايد👇🏼
«وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَالْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللهِ عِنْدَ الأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ إِلا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ» يعني احکام دين همه به امربهمعروف و نهيازمنکر وابسته است .
#تنهامسیرآرامش_استان_گیلان
@gilan_tanhamasir
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان مستجاب میشود...
استاد عالی
#مهدویت
#سهشنبههایمهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
💥 روایتی از پیروزی رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در عملیات نبل و الزهرا
▪️شما گیلانی ها در خیبر را از جا کندید
▪️آزادسازی #نبل و #الزهرا توسط رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در حومه حلب دست کم از سه بعد انسانی، نظامی و سیاسی حایز اهمیت می باشد. این دو منطقه به مدت سه سال و نیم در محاصره کامل تروریستها و تکفیریهای مسلح قرار داشت.
▪️ لشکر عملیاتی قدس گیلان مأموریت یافت به مصاف نیروهای تروریست برود. عملیات برجسته این لشکر در تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ تحت عنوان نصر۲ بود که رزمندگان لشکر، منطقه شیعهنشین نبل و الزهرا را پس از حدود ۴سال محاصره از دست تروریستها پس گرفتند و حدود ۸۰ هزار نفر مردم منطقه در محاصره را آزاد کردند.
▪️#سردار_سلیمانی این خبر را شنیدند و صبح روز بعد مستقیماً خودشان پیش ما آمدند؛ ایشان تشکر کردند و گفتند خیلی جرات و شجاعت داشتید که این کار را کردید، ما ۴ سال پشت این در مانده بودیم و گفتند این در خیبر را شما گیلانیها کندید و مردم مظلوم را آزاد کردید.
✍ محمدجواد بابایی
💯 ادامه این مطلب را از اینجا بخوانید
☔️@Gilan_tanhamasir