🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
سلام و عرض ادب خدمت همه تنها مسیری های همیشه همراه
انشاءالله که حالتون خوب باشه و همیشه سرزنده و پر انرژی باشید 🙏
در خدمتتون هستم با جلسه ای دیگر👇
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 44 🔷 اگه انسان تمرینات کنترل ذهن رو انجام بده بعد از یه مدت به جایی میرسه که و
#کنترل_ذهن برای تقرب 45
🔸بخش اول
آیت الله حق شناس یه جمله ای دارن که میفرمایند:
✅ مقام مراقبه این است که بدانیم، در حضور و محضرِ کسی هستیم، که حتی نسبت به تصورات و خطوراتِ ذهنی ما هم آگاه است....
یه شخصی از پیامبر اکرم سوال کرد: یا رسول الله معنی آیه الله علیم بذات الصدور چیه؟
✳️ حضرت فرمود: یعنی خداوند متعال به تصوراتی که در ذهن شما پیدا میشه هم آگاه هست.
- حاج آقا یعنی اگه فکر گناه کنیم خدا میدونه؟😥
بله دیگه! هر موقع فکر گناه هم به سرت زد
👌 زود استغفار کن. بگو خدایا غلط کردم...😓
اینجوری میتونی ذهنت رو کنترل کنی تاسراغ قسمت های بعدی گناه نره.
💮 جالبه گاهی وقتا خداوند متعال آدم رو میترسونه بعد میگه نترس...
- خب خدایا خودت داری ما رو میترسونی با این امتحانات و مقدراتی که داری بعد میگی نترس؟!
😣
- خب همینه دیگه! من میترسونم ولی تو نترس...
قرآن میفرماید: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ
🔴 ما از شما امتحان میگیریم. اولین امتحان هم ترس هست...
🔴اکثر اتفاقات بد همش ترسه! هیچی دیگه نیست.
خداوند متعال میخواد کنترل ذهنت رو ببره بالا.
🔮 بیشترین چیزی که انسان ها باهاش امتحان میشن #ترسه... یعنی ذهنت رو کنترل کن که نترسی.
💢 میدونید هر یک از ما در طول زندگیمون چقدر ضرر کردیم فقط به خاطر ترس های بیجا؟
😒
چقدر #گناه کردیم به خاطر #ترس؟ چقدر از موفقیت ها رو از دست دادیم به خاطر ترس های غلط..؟
خب بندازش دور این ترس رو... ذهنت رو کنترل کن!
#ادامه_دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت308 🌷فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد آرش: وقتی مادر گفت که جلوی در
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت309
🌷مژگان کمی جا خورد و پرسید:
–چرا؟ اون خونه حق منم هست.
–تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه روازت می گیره، با هزارترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیونس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط.
–چه شرطی؟
بااحتیاط گفتم:
– این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمیکردم اینقدر کینهایی باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره.
اخم هایش در هم شد و کنارم نشست.
–انگار فریدون قضیهی شمال را برایش تعریف کرده بود چون گفت:
–فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه.
– کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شانهایی بالا انداخت و گفت:
–چه میدونم. بعدشم مگه قرارنشد دیگه به راحیل فکرنکنی واسمش رو نیاری؟
–من دیگه حرفش رو نمیزنم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه دراتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
🌷سکوت کردم و او ادامه داد:
–آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمی کنه. اصلا اون اسم تو میادقاطی میکنه، میگه دیگه نمی خوام اسمش روبشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم را به طرفش چرخاندم وچشم هایم را ریز کردم.
–مگه اون روز حرفهای دیگهایی هم زدید که بهم نگفتی؟
–نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که امد دنبالش راحیل اونقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه.
جدی و آرام گفتم:
–حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه.
عصبی دستش را گذاشت روی پایم و گفت:
آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم را تکان دادم.
–آره. سعی می کنم، فقط یکی دو هفتهایی بهم وقت بده.
دستم را گرفت و گفت:
–قول دادی ها.
کلافه گفتم:
–باشه دیگه، دستم را از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید می رفتم جایی که هیچ کس نباشد باید نفس می کشیدم...
بی هدف راه می رفتم. بعد از مدتی که خسته شدم.
راه رفته را برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام راندم.
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی آنجا بلند شد.
🌷یادم امد یک بار از راحیل پرسیدم:
– حالا اگه یک ساعت بعداز اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه. جواب داد:
–آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمان بازه.
بهش خندیدم وگفتم:
– حالا درآسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا از این کلون دارهاست؟ اونم خندید و گفت:
–نه بابا احتمالا اشاره اییه، شایدم از این کُد دارهاست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان. بعدجدی شد.
–فکر می کنم موقع اذان همه ی انرژیهای مثبت میان به طرف زمین وما با نمازخوندنمون سروقت، می تونیم جمعشون کنیم، حالا هر چقدر دیرتر برسیم کمتر نصیب می بریم. قیافه ام را برایش خنده دار کردم و گفتم؛
– چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخندمیزنه ومیگه:
–آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمیدانم این صدای اذان چه داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش را تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیه ی راحیل را که همیشه همراهم بود را از جیبم در آوروم، همیشه بوی دستهایش را میداد. بوی یاس موهایش را...مادر میگفت موهایش را کوتاه کرده. پس تلاش میکند برای فراموش کردنم. من هم باید سعی کنم. تسبیح را به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان را چه کنم."
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت309 🌷مژگان کمی جا خورد و پرسید: –چرا؟ اون خونه حق منم هست. –تو چه بخو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت310
🌷شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم.
مژگان گفت :
–خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشه ها. خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهایی بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتوانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان میکشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد. البته همیشه گوش میکرد.
مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
–شامت رو گرم کنم؟
باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود را باز کردم و داخل شدم. پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم را قفل میکردم تا کسی وارد نشود. میترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم در اتاقم حس میکردم را مثل بقیهی چیزها از من بگیرند.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسهای مادر که دیگر سخت میرفت و میآمد فهمیدم وارد اتاقم شده است.
–مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم.
🌷بعد روی تخت نشست و بغض کرد.
–آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم. منم مادرم می فهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ایی نداشتیم.
می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی.
کنارش نشستم.
سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت:
– بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن.
سرم را پایین انداختم.
–اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم.
مادر گفت:
– اولا مژگان میتونست بچهاش هم برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهایی داشتم.
🌷 خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی.
چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمیتوانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهاش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایدهایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد.
زمزمه وار گفتم:
–شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مادر منتظر نگاهم کرد و گفت:
–مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
–مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
– به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مادر لبخندی زد و گفت:
–الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه.بیا بریم شامت روبخور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای عزیزم مرسی از اینکه همیشه کنارم
بودی ،
حتی وقت هایی که هیچکس کنارم
نبود ! تو تنها و بهترین رفیقمی 💛
ما در دو جهان ، غیرِ خدا یار نداریم ...
#شب_بخیر
🌷 @Gilan_tanhamasir
همراهان عزیز سلااااام🤚❣
صبـحِ قشنگ زمستونیتون بخیـر و پگاهتون نیک🌺☺️
خدا رو شاکریم بابت فرصت دوباره ی زندگی و تنفس در یک روز جدید دیگه ☺️
به سرعت برق و باد عمرمون سپری میشه ، بیایید روزهای باقیمانده زمستان را قدر بدانیم و محبت و مهربانیهامون رو پررنگ کنیم
🌸زندگی یک فرصت خیلی محدوده، با بهترین عملکردمون، خالق عالیترین اثر ماندگار در این عالم هستی باشیم👌
الحمدالله توفیقی شد امروز هم در خدمت تون باشیم😊
✅ آفتاب زمستانی در ییلاق اسبوونی تالش ، گیلان
#گیلان_زیبا
#گردشگری_مجازی
#تنهامسیراستانگیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
💠#سنت_نذر_فرزند
👈به روش حضرت زکریا (ع)
فرزند دار شوید!
🌺 امام رضا علیه السلام در حدیثی، به ریان بن شبیب فرمودند: وقتی زکریا (ع) مصیبت سیدالشهدا علیه السلام را دید، به خدا عرضه داشت:
🤲خدایا به من فرزندی بده که از اولیای تو باشد و شبیه شهادت سیدالشهدا علیه السلام به شهادت برسد تا من هم در مصیبت نبی اکرم صلواتالله علیه وآله شریک شوم
که خدای متعال یحیی علیه السلام را به او عطا نمود...✨
📗الامالی شیخ صدوق، روايت جامع امام رضا -علیهالسلام- معروف به #حدیث ریان بن شبیب"
#تربیت_فرزند
#فرزندآوری
🌹@Gilan_tanhamasir
AUD-20220205-WA0007.mp3
12.6M
⚠️هشدار : خودتان را برای برابری #جمعیت با اهل سنت آماده کنید!!!
🎙حاج مهدی رسولی
📍پ.ن : میشناسم بچه هیئتی رو که کارش از این هیئت به اون هیئت رفتنه [دمش گرم] اما تا حرف از فرزند آوری میشه با توجیههای صد من یه غاز از زیر بار این مسئولیت مهم فرار میکنه. اگر این پست رو میخوانی بهت میگم ان شاالله قبول باشه عزاداریها و توسلهات.✋
✅#فرزندآوری
🌺#ارسالی_تنهامسیریها
🌹@Gilan_tanhamasir
✅ انتشار کتاب فوق العاده "مهندسی بارداری"
🔶 تالیف خانم فاطمه عبادی از بهترین مشاوران طبی موسسه تنهامسیرآرامش
🔹 این کتاب شامل تمام مطالب مورد نیاز بانوان برای داشتن یک دوره بارداری آسان و موفق هست.
🎁 قیمت روی جلد کتاب: ۱۳۵ هزارتومان
💥قیمت فروش برای تنهامسیریها: ۱۱۰ هزار تومان 💥
http://eitaa.com/joinchat/3097231380C5f573e8025
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ انتشار کتاب فوق العاده "مهندسی بارداری" 🔶 تالیف خانم فاطمه عبادی از بهترین مشاوران طبی موسسه تنها
🌹فصل های کتاب رو میتونید ببینید😊
4_6001296324538926940.mp3
8.13M
#استغفار_پاکسازی_روح ۱۷📿
وقتی استغفار میکنی ؛
راست میگی یا نه؟
واقعا از کاری که داری براش عذرخواهی میکنی، بدت میاد؟
#مهندسی_معشوق
🌹@Gilan_tanhamasir
خیلی جالب گفته👌😃
آزاد سازی ها در دولت #دکتررئیسی...
🔸بقول #امامخامنهای: خرمشهر ها درپیش داریم...
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت310 🌷شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت311
💐با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود. از اتاق بیرون آمدم. مژگان در سالن بچه به بغل این ور و اون ور می رفت و باخودش غرمیزد.
–مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
بادیدنش پرسیدم:
–چی شده؟
–عه بیدار شدی آرش؟
–آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم:
–تو با کی هستی؟
آرام گفت:
–دوباره زن همون قاتله امده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم آمده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که ازجلوی در ورودی میآمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس می کرد و اشک می ریخت.
مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسرهمان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش.
آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند.
بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم:
–مامان بیا داخل.
💐خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد. خانم کناریاش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوان بود. من با دیدن صورتش نتوانستم نگاهم را از او بردارم.
چادر و روسریاش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریاش، از همان آویزها هم کنار روسریاش وصل کرده بود. با همان تیپ و همان وقار و متانت. حتی چهره اش هم کمی شبیهه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
–مامان جان بیایید بریم.
ولی مادرش دست بردار نبود. باناله گفت:
–آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفهای شوهرم روشنیدید، برادرتون تعادلش روازدست داده و افتاده زمین، اصلا تقصیر شوهر من نبوده. شوهر من برای ضد وخورد نیومده بوده که، برادرشما اینجوری فکرکرده ودعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید...نزارید بچه هام یتیم بشن...
مدام التماس می کرد. نمی توانستم چشم از آن دختر بردارم، مثل راحیل آرام بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهایی که به پهلویم خورد مجبورشدم نگاهم را از او بگیرم و به مادر بدهم.
–آرش تو چته؟ زشته...
صداها را می شنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهانهایی دوباره نگاهش کنم.
مادر با عصبانیت رو به خانم گفت:
–خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد می کنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
💐زن بیجاره نگاه درمانده ایی به مادر کرد و گفت:
–نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مادر درحالی که سخت تر نفس میکشید گفت:
–پس صبرکنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش را کشید و گفت:
–مامان درست می گن فعلا بایدصبرکنیم.
نمی دانم چه شد که بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم:
–همسایهها صداتون رو می شنون درست نیست، بیایید توی خونه تا باهم صحبت کنیم.
مادر نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب مرا به عقب کشید و به خانم گفت:
–توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در را بست.
من هم هاج و واج نگاهش کردم.
–مامان چیکار می کنی؟
–تو چیکارمی کنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینارو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که در عالم دیگری هستند، گفتم:
–دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیهه راحیل بود.
مادر با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهش را روی مژگان که او هم بی حرکت ایستاده بود و نگاهمان می کرد، سُر داد
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت311 💐با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت312
💐بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
–از دیدنشون ناراحت شدی؟
–بیشتر دلم سوخت. به روبرو خیره شدم و ادامه دادم:
–اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود. مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی در سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم. در اتاق نیمه باز بود.
–مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه.
اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی.
مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف میزد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک میکرد که نور اذیتش نکند.
"ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمیکند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟
💐چنددقیقه ایی روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بودهام. حرفهای مژگان آزار دهنده بود.
آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت:
–یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیهه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت:
–مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه میگویند.
آرام بیرون آمدم و در را بستم.
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه.
بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر میشود.
💐با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل میشود.
اگر هم از تصمیمش کوتاه نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل دادهاند و در حال بحث هستند.
همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت:
–خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم. بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود.
هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود.
دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشر زدنهایش...
موقع شام خوردن متوجهی اشاره های مژگان به مادر شدم.
مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
–دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، می گفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...