💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_170 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - میشه من یه سوالی ازت بپرسم؟ -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_171
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"*** من و هاله هر روز با هم بودیم و من از این بابت واقعا خوشحال بودم .اگر چه با تانگو با بچه ها در تماس بودم اما فیس تو فیس بودن خیلی مهم بود حداقل وقتی عصبی می شدی دوتا پس گردنی به طرف می زدی .توی این مدت کوتاه من و هاله یه تصمیم بزرگ گرفتیم این که هر طوری شده هاله رو ببندیم بیخ ریش فرشاد و اما مزیت هاش اول این که من یه جورایی از شر فرشاد راحت می شدم و هاله رو هم می انداختم بهش که به قول خودش به عشقش برسه .چه کنیم دیگه خراب رفیق بودیم. آرشام باهام تماس گرفت. - کجایی خانومم؟ - با هاله ام چطور مگه؟ - اوف این هاله ی ورپریده هم شده رقیب عشقی من. رو به هاله گفتم: - آرشام حسودی می کنه. - وا؟ واسه چی؟ - میگه رقیب عشقیش شدی. - بروبابا حاالا نه خیلی هم عشقش تحفه س. یه پس گردنی نوش جان کرد. - گمشو پررو! - الو آرشام؟ هنوز هستی؟ خندید. - بزنش بچه پررو رو. - اوکی .کاری نداری؟ - نه منتظرتم زود بیا دلم واست ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - میام .فعلا بای
"گوشی رو قطع کردم. زیر لب گفتم: - مرتیکه روانی- چی می گی؟ - هیچی بابا .حرفام یادت بمونه ها. - باشه بابا صد بار گفتی .من باید محل سگ به فرشاد نذارم و ... - باشه باشه نمی خواد از اول بگی. - لباس رو چی کار کنم؟ - فردا می ریم سراغ خریدش. - ممنون ملیسا تو خیلی خوبی. - می دونم. - اِهکی اعتماد به نفست تو لوزالمعدم!
*
فکر نمی کردم این مهمونی انقدر جدی باشه .برای دومین بار لباس سفید عروس که نزدیک به یه متر دنباله داشت پوشیده بودم و آرایش بامزه ی اروپایی روی صورتم انجام شد و آرشام با کت و شلوار یاسی رنگ به دنبالم اومد. - واو !از همیشه زیباتری. بی حوصله گفتم: - حاالالازم بود که دوباره لباس عروس بپوشم؟ خندید و گفت: - انقدر بهت میاد که می خوام هر سال سالگرد ازدواجمون تو جشن لباس عروس بپوشی. - مگه عقده ایم؟ بازم خندید. - رو آب بخندی!
"- دیونتم ملیسا .برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم. - آرشام به نظرت پشت گوشام مخملیه یا رو پیشونیم نوشته من خرم؟ خندید و نوک بینیم رو کشید. کشتی فوق العاده بود.مهمونا همگی اومده بودن و منتظر ما بودن .هاله هم با اون لباس آبی کاربنی بلند و شیکش که با سلیقه من خریده بود منتظر ایستاده بود .تا منو دید سریع به سمتم اومد. - وای ملی تو فوق العاده شدی. - ممنون تو هم با این لباس سلیقه من دو هزار اومده روت.خندید و بغلم کرد. با مهمونا خوش و بش کردیم و به سمت جایگاه مخصوصمون راه افتادیم.کشتی از بندر فاصله گرفت و دی جی شروع کرد .اون شب به حدی بهم خوش گذشت که ملیسای جدید رو فراموش کردم و ملیسای شاد و شیطون قدیمی دوباره زنده شد .رابطم رو با فرشاد بهتر کردم و هاله رو بستم بیخ ریشش که تا آخر مهمونی هواش رو داشته باشه و هاله انقدر با فرشاد رقصید که فکر کنم فرشاد امواتم رو مستفیض کرد .با تموم شدن مهمونی به هاله علامت دادم و هاله سرسری از فرشاد خداحافظی کرد. - جونت دربیادملیسا می ذاشتی دو دقیقه دیگه پیشش باشم. - خفه.بدو برو خونه. - چشم ارباب. - خوبه. - زهر مار پررو !راستی ملی این ویانای ایکبیری بدجوری دور و بر شوهرت می پلکه. - بزار دل اونم خوش باشه. - ملیسا ولی ... - باشه باشه .االان می رم حالش رو می گیرم. کنار آرشام رفتم. - عزیزم؟
"آرشام که متعجب و خر کیف شده بود نگاهم کرد. - خستم نمی ریم خونه؟ - نه قشنگم امشب تو اتاقی که تو کشتیه می مونیم. - آخ جون! مثل بچه ها دستام روبه هم زدم .نگاهی به ویانا که با خشم نگاهمون میکرد کردم و رو به آرشام گفتم: - این دختره چرا همچین نگاهم می کنه؟ وا! آرشام با اخم به ویانا نگاه کرد .ویانا هم بدون خداحافظی گذاشت و رفت .به آرشام گفتم: - برم پیش هاله می خواد بره. کنار هاله که رسیدم هاله با خنده گفت: - ایول بابا تو دیگه کی هستی؟ - اربابت دیگه خودت گفتی. - زهر مار !راستی بهتم نگفته بودم هلنا خواهرم از کانادا فردا میاد. - خب پس چشمت پیشاپیش روشن. - ،ممنون بابت امشبم مچکرم .دیگه بهتره برم.
*
با برگشتن فرشاد به اسلو یه جورایی حال هاله گرفته شد اما من ازش خواستم صبوری به خرج بده. - ملیسا تو چطوری آرشام رو تور کردی؟ آهی کشیدم. - هاله تو هیچی نمی دونی. - بگو برام. - خاطرات تلخ مثل خاکسترن نباید زیاد زیر و روشون کرد. خب قیافت رو این طوری نکن.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_171 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "*** من و هاله هر روز با هم بودی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_172
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش از تو گفتم .بیا امشب سه تایی بریم بیرون. - اوکی خوبه .تا هفته دیگه باید بریم سراغ درس و مشقمون.
*
- آرشام چرا همچین می کنی؟ من باهاشون قرار گذاشتم. - کنسلش کن. - آر ... وسط حرفم پرید و گفت: - تو دیگه شوربا رو از مزه بردی .همیشه وقتت واسه هاله جونه پس من چی؟ - آهان آقا حسودی می کنه. - آره من حسودم. - خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی. پوفی کشید و گفت: - ببین ملیسا من دوست ندارم وقتت مال این و اون باشه. - آدم دوست داره جایی باشه که دلش خوشه. - لعنت بهت یعنی می خوای بگی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - اَه آرشام تو رو خدا انقدر پیله نکن .خیلی خب فقط امشب رو چون قول دادم باهاشون می رم و بعد روابطم رو محدودتر میکنم هوم؟ - امشب رو باهات میام اوکی؟ با عصبانیت گفتم: - هر غلطی دلت می خواد بکن. - آهان این شد .باشه نمیام فقط بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من قول و قرار می ذاری.
"با نفرت نگاهش کردم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم.
*
هلنا دختر شاد و شنگولی بود که دست هاله رو از پشت بسته بود .از بس جوک های چرت و پرت تعریف کرد دهنش کف کرده بود .زیادی پر حرف بود و گاهی وقتا دلم می خواست دستم رو تا ته فرو کنم تو دهنش تا برای یه لحظه خفه بشه .برای یه لحظه ساکت شد با تعجب نگاهش کردیم که دیدیم بله واسه خانوم اس ام اس اومده .آخ خدا پدر و مادر و اموات اون طرف رو بیامرزه که واسه چند لحظه فک این بشر رو بست. - خب ملیسا جان می گفتی. "هی روت رو برم بچه اصلا من بیچاره اون وقت تا حاالا یه کلمه هم حرف زدم؟" - خب؟ تا اومدم ابراز وجود کنم جفت پا پرید وسط حرفم و با هیجان گفت: - وای بچه ها یادم رفت بگم ... اوپس باز شروع کرد. - یه پسر ایرونی اومده یونیمون .وای نمی دونید چقدر نازه !یه اسم نازیم داشت چی بود؟ هوم ...یادم نمیاد اما اسمشم مثل خودش بود. وای خدا حاالا از ثانیه ی اولی که پسر رو دیده تا الانش توضیح میده .وسط حرفش پریدم و در یه تصمیم آنی سعی کردم روش رو کم کنم برای همین هر شر و وری که به زبونم می اومد رو می گفتم .گرچه هاله ی بیچاره متعجب نگاهم میکرد اما هلنا انگار خیلی خوشش اومده بود. - راستی هلنا بینیت رو عمل کردی؟ - آره دیگه مدلش عروسکیه .اون روزی که رفتم ... وای غلط کردم !دوباره شروع کرد و از رفتن به دکتر تا شش ماه بعد از عمل و کندن چسب بینی یه ریز گفت .دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت چشم غره ای به هاله رفتم .بیچاره هاله مونده بود طرف کی رو بگیره و چی کار کنه .البته اون طور که مشخص بود پر حرفیای هلنا واسه هاله عادی بود .من موندم مامانه تو حاملگیش سر هلنا چی خورده؟ به احتمال زیاد کله ی گنجیشک.ااااوق حالم بد شد. آخر هم نتونستم دندون سر جیگر بذارم و با عصبانیت گفتم: - یه لحظه اون فکت رو ببند بذار گوش ما هم استراحت کنه. "یهو ساکت شد و بعد با لحن مظلومی گفت: - وای باز زیاد حرف زدم؟ هاله خندید و گفت: - آره یه کم. - چی چی رو یه کم؟ سرم رفت. هاله از خنده غش کرد و جوری خندید که ما هم خندمون گرفت. - وای خیلی باحال بود .قیافه ی هر دوتون خیلی باحاله. من و هلنا همزمان گفتیم "درد" و همین باعث شد باز سه تایی بزنیم زیر خنده. - بچه ها االان دقیقا مثل سه کله پوک شدیم!
*
محدود شدن رابطم با هاله شروع سال تحصیلی دوری از خانواده و دوستام و تبدیل شدن به موجودی که آرشام اون رو فقط برای خودش می خواست منو دوباره به ملیسای گوشه گیر و حرف گوش کن تبدیل کرد . همکلاسی هام از دو حالت خارج نبودن یا بور و سفید و چشم آبی بودن و یا سیاه پوست.تنها آسیایی کلاس من بودم به قول اونا تنها شرقی کلاس...
*
- آرشام برنامت واسه تعطیالت عید چیه؟ بریم ایران؟؟
"- آه ملیسا یادم رفت بهت بگم .مامان بابام واسه تعطیلات میان این جا. - اما من می
خواستم برم ایران دلم واسه ... حرفم رو قطع کرد و گفت: - ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه.- باشه.راستی من می خوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد یکی دوتا از فامیلاشون اون جاهستن منم حوصلم خیلی سر رفته تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی.ضمنا اون قدر هاله از مولد و زیبایی هاش تعریف کرده که مشتاق شدم.- خیلی خب چون دختر خوبی بودی قبوله. به هاله زنگ زدم که گفت فردا ساعت هفت میاد دنبالم و من هم چمدون کوچیکم رو جمع کردم.
***
شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده ی هاله هم فوق العاده بودن .هلنا کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیش رو از باباش به ارث برده. با آرشام تماس گرفتم و گفتم که مولدم . ساعت هشت بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده رو حل کنه.ساعت یازده دم در خونه پیاده شدم و از خانواده ی هاله تشکر کردم. کلید
انداختم و در رو باز کردم .
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#شهید_حسن_آمریکایی
#دمی_با_شهدا
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_5834683741284337751.mp3
2.6M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
📲 فایل صوتی ۱۷۱۷
🎙واعظ: حاج آقا #هاشمی_نژاد
🔖 خلقت منحصر به فرد حضرت زهرا(س) 🔖
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬 کلیپی تکان دهنده با موضوع #ریزش_خواص_در_آخرالزمان☝️
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#حدیث_گرافی
💠حضرت باقرالعلوم(ع):
🙏دعا،مقدرات حتمی الهی را تغییرمیدهد.
📚(اصول کافی، ج ٤، ص ٢١٦).
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💞﷽ 💞
🌺اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از خواب...هزار رکعت ،نماز بخوانید
🔵🎆
❇️حضرت ،رسول اکرم
(صل الله علیه وآله)
✨ فرمودند:
💥 هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ؛ او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است.
📚مستدرك الوسائل، ج 5،
ص 49، ح 21.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🦋✨یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصّه
🦋✨یک زندگی آروم و عاشقانه
و یک دعای خیر از ته دل
🦋✨نصیب لحظه هاتون
🌙💟 شبتون بخیر 🌙💟
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سلام_مولا_جان ❤️
🌹از طــلـوع رنگ رنگ انتـــظار
🦋تا غــــروب لحـظه های مانـدگار
🌹من نـشستم ڪنج دیــوار دلم
🦋تا بــیاید صـاحب ایـن روزگـار
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
آخر هفته تون شاد
امروز از خدا میخوام 🌴🌹
آرامش باشه
شادی باشه
پول باشه
کارخوب باشه
خوشبختی باشه
سلامتی باشه
خداباشه و
شما باشید و🌴🌷
این همه خوبی
به حرمت:
🌹💠اللهم صل علی محمدو
آل محمدوعجل فرجهم💠🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
838330383(1).mp3
1.22M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : فرهمند 👤
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#فضیلت_صلوات
✍پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
☀️ هیچ دعائی به مرحلهاجابت نمیرسد
مگر اینکه دعا کننده ،بر محمد و آل
محمدصلوات فرستد ...
📚وسایل الشیعه ج 7ص 96
✨اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد وعجل فرجهم✨
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ💚
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_26
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
. *«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»*
*─═ह🇮🇷ذڪرروزان🇮🇷ह═─*
💠💠💠💠💠💠💠💠 *#تفسیرقرآن#هرروز_یک_آیہ*📖
*┄┅••❀ موضوع ❀••┅┄*
✍🏻 *ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻯﺁﻳﺎﺕﻭﺗﻔﺼﻴﻞﺁﻧﻬﺎ*📋
💠📖💠📖💠📖💠📖💠
*«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»*
*الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِن لَّدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ*
*┄┉┉❈۩(هود/١) ۩❈┉┉┄*
ﺍﻟﺮ ـ [ ﺍﻳﻦ ] ﻛﺘﺎﺑﻲ [ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺖ ] ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻳﺎﺗﺶ [ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﻘﻴﻘﺘﻲ ﻭﺍﺣﺪ ] ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻱ ﻭﺍﺳﺘﺤﻜﺎم ﻳﺎﻓﺘﻪ، ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺣﻜﻴﻤﻰ ﺁﮔﺎﻩ [ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺳﻮﺭﻩ ﻫﺎ ، ﺁﻳﻪ ﻫﺎ ، ﺣﻘﺎﻳﻖ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ، ﺍﺧﻠﺎﻗﻲ ﻭ ﻋﻤﻠﻲ ] ﺗﻔﺼﻴﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
*┄┅••❀ تفسیرمهر ❀••┅┄*
✍🏻ﺑﺮﺧﻲ ﻣﻔﺴﺮﺍﻥ ﺣﺮﻭﻑ ﻣﻘﻄﻌﻪ ﺭﺍ ﺭﻣﺰﻱ ﺑﻴﻦ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺧﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺮﻭﻑ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
✍🏻ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ «ﺍِﺣﻜﺎم» ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﮕﻲ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﮕﻲ ﺑﻪ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﻭﺍﺣﺪ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ. ﻭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ «ﺗﻔﺼﻴﻞ»، ﺟﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺘﺼﻞ ﺍﺳﺖ، ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﻳﺎﺕ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺘﻔﺮﻕ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ.
✍🏻ﻣﺤﻜﻢ ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ﺗﺒﻠﻮﺭ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ:ﺍﻟﻒ)ﺗﻨﺎﻗﺾ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺏ)ﺭﻭﺡ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎم ﻣﻄﺎﻟﺒﺶ ﺣﺎﻛﻢ ﺍﺳﺖ؛ ﺝ)ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻭ ﺗﺤﺮﻳﻒ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺩ)ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻋﻠﻤﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎﻱ ﺣﺪﺱ ﻭ ﻓﺮﺽ ﺑﻨﺎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭘﺲ ﺑﺎ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻋﻠﻮم ﺑﺸﺮﻱ، ﻣﺘﺰﻟﺰﻝ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﻥ ﺑﻴﺶ ﺗﺮ ﻛﺸﻒ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.
✍🏻ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺩﻭ ﺻﻔﺖ «ﺣﻜﻴﻢ» ﻭ «ﺧَﺒﻴﺮ» ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﻭ ﻣﺤﻜﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﺒﻴﺮ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ، ﭘﺲ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻱ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
*┄┅••❀ حدیث روز ❀••┅┄*
💠 *قال الإمام زين العابدين عليه السلام*
*آياتُ الْقُرآنِ خَزائِنٌ فَكُلَّما فُتِحَتْ خَزانَةٌ ينبغى لَكَ اَنْ تَنْظُرَ مافيها* .
🌿🍃🌹🍃🌿
آيـات قـرآن ، گـنجيـنه هائى اسـت و هرگاه (درب) گنجيـنه اى گـشوده شد شايسته است ببينى چه چيزى در آن است.
📚✍🏻اصول كافى ج 4، ص 412.
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
✋🏻هرروزبه رسم ادب🤚🏻
*اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ*
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
🌱👈ذڪــــــــــرروز
*لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین* «💯 مرتبه »
نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشكار
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ*
🌱بارپروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامیاش و فرزندان عزیزش [و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی]، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
اولین پنج شنبه اسفند ماه است و ياد درگذشتگان 😔
🖤 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🖤
🙏 التماس دعا 🙏
🖤✨🖤✨🖤
امروز پنجشنبه دلتنگ عزیزانی هستیم
که دیگر پیش ما نیستند 😔💔
به یاد مسافران بهشتی 😔
بخوانیم فاتحه و صلوات 🙏
روحشون شاد و یاد شون گرامی 😔 🙏
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎼 حالا که میروی ...
❤️ تو تنها فاتح و موصل و حلب نبودی تو فاتح قلب مایی، حاج قاسم برایمان دعا کن!
🎹 تصنیف حالا که میروی
🎤 با صدای محمد معتمدی
🌷 #سلیمانی_آسمانی
#انتقام_سخت
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_172 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_173
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هیچ کدوم از خدمتکارا نبودن .متعجب از غیبت اونا به سمت طبقه ی باالا رفتم. هنوز به پله ی آخر نرسیده بودم که صدای خنده ی مستانه ای رو از سمت اتاق خوابم شنیدم .بهت زده به صدای حرف زدن پر عشوه و خنده های مستانه ی زن گوش دادم. "خدایا این صدا .. .این صدای کارولینه!"
"با دستای لرزون دستگیره در رو تو دستام گرفتم .عرق سرد کل بدنم رو پوشونده بود .احساس لرز میکردم اما انگار از سرم بخار بلند می شد .این جا تو خونه ی من ...با چونه ی لرزون و چشمای اشکی دستگیره رو پایین کشیدم و در رو به سرعت باز کردم .سر هر دوشون به سمت در برگشت .چشمای اشکیم روتونگاه آرشام دوختم .به سرعت به سمت دردویدم باید از این خراب شده می رفتم .سویچ رو از جا کلیدی برداشتم و به سمت ماشین دویدم .آرشام فقط صدام می زد .دیدمش که داشت تی شرتش رو تنش میکرد اما من فقط با سرعت روندم .اون کثافت از نبودنم سوء استفاده کرد .من حتی یک بار هم بهش خیانت نکردم .حتی عشقم متین رو فراموش کردم چون احساس می کردم با فکر کردن به اون به شوهرم خیانت می کنم و عذاب می کشیدم . "آخ متین چقدر تو خوب و پاک بودی !حتی یه بار دستت بهم نخورد .هر روز بیشتر قدرت رو می دونم." نمی دونم چقدر رانندگی کردم اما وقتی چشمم به تابلوهای جاده افتاد فقط اسم اسلو برام آشنا بود .فعلا چاره ای نداشتم هر جایی غیر از خونه رو ترجیح می دادم .من حتی گوشیم هم بر نداشته بودم .کیفم رو کلاجا گذاشته بودم و بدون یه قرون پول تو جاده می روندم .در داشبورد رو باز کردم و با دیدن یه دسته اسکناس نفس راحتی کشیدم. حاالا تو شهر اسلو تنها کسی که داشتم فرشاد بود. پیدا کردن فرشاد فقط از طریق هاله امکان پذیر بود .شماره همراهش رو حفظ بودم .با یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم . ساعت نه بود و احتماالا دیگه بیدار شده بود. - ?Hello - الو هاله؟ - ملیسا؟ تو کجایی دختر؟ پس آرشام سراغ هاله رفته. - آرشام اون جاست؟ - نه ولی بنده خدا دیشب تا حاالا در به در دنبالت می گرده. - ولش کن کثافت رو نباید بفهمه من بهت زنگ زدم. - ملیسا چی شده؟ اشکام دوباره راه افتاد. - ملیسا؟ دیوونه گریه می کنی؟"- هاله دوست ندارم اون چیزی که دیشب دیدم رو دوباره بازگو کنم فقط این رو بدون که ازش متنفرم. هاله که انگار تا ته قضیه رو رفته بود گفت: - باشه عزیزم .االان کجایی؟ - اسلوئم آدرس فرشاد رو می خوام. - اسلو؟ دیوونه تا اون جا رانندگی کردی؟ - پ نه پ با الاغ اومدم .آدرس رو می گی یا نه؟ - خب من آدرس محل کارش رو بلدم. - این طوری بهتره احتماالا االان سر کاره. - اصلا شماره ی همراهش رو می دم بهت .یادداشت کن. - فقط به آرشام نگی کجا هستم. - من نگم فرشاد میگه. - حاالا کو تا اون بگه؟ - ملیسا اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. - ممنون هاله بای. با فرشاد تماس گرفتم و گفتم سریع بیاد دنبالم و تاکید کردم آرشام از اومدنم خبر نداره و نمی خوام هم بفهمه این جام .اگرچه فرشاد متعجب شده بود اما گفت تا بیست دقیقه ی دیگه پیشمه و من هم توی ماشین منتظرش نشستم . سرم رو روی فرمون گذاشته بودم و به صحنه ی دیشب فکر می کردم .اصلااون اتاق لعنتی و آدماش یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفتن .مطمئنا من عاشق آرشام نبودم اما به هر حال همسرش که بودم .تحمل خیانت اونم از جانب کسی که هر روز ادعا می کنه عاشقته خیلی سخته .من تو این کشور کوفتی فقط آرشام رو داشتم. با ضربه های آرومی که به شیشه می خورد چشمام رو باز کردم. "لعنت به این سر درد بی موقع!" با دیدن فرشاد و لبخند مهربونش پیاده شدم .نگاهش متعجب شد. - ملیسا؟ چه به روزت اومده؟ چشمات ... وسط حرفش پریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_173 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هیچ کدوم از خدمتکارا نبودن .متعج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_174
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- فرشاد باید برم یه جا که بتونم یه کم توش بخوابم سرم داره منفجر میشه. - باشه باشه. رو به رانندش گفت که با ماشین بره و خودش سویچ ماشین منو گرفت و پشت رل نشست من هم روی صندلی جا گرفتم و با بغض گفتم: - شرمنده مزاحمت شدم .دیشب اعصابم داغون شده بود روندم تا به این جارسیدم این جا هم که فقط تو رو دارم.- این حرفا چیه؟ مزاحمت کدومه؟ فقط متعجبم که ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله گفتم: - بعدا دلیلش رو برات میگم فقط تو رو به جون هر کی دوست داری نذار آرشام از این جا بودنم خبر دار بشه. - باشه خیالت راحت. از شهر اسلو که از قضا پایتخت نروژ هم بود هیچی نفهمیدم .اون قدر سردرد داشتم که از خونه ی فرشاد هم هیچی نفهمیدم .بیخوابی و استرس و فشار عصبی دیشب همگی باعث این سردرد مرگ آور شده بودند. بدون تعویض لباس هام خودم رو روی تخت خواب نرمش رها کردم و فقط از فرشاد قرص سردرد خواستم .با خوردن قرص و بستن سرم با یه دستمال دیگه چیزی نفهمیدم. به سختی از روی تخت بلند شدم .اتاق در تاریکی فرو رفته بود .ساعت ده شب بود."اوه چقدر خوابیدم!" گرسنه بودم و سرم هنوز کمی درد می کرد .در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. فرشاد که داشت سیگار می کشید نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: - بیدار شدی؟ نگاهم روی سیگار توی دستش بود اوه چقدر هوس کرده بودم .به سمتش رفتم و روی مبل مقابلش نشستم .جعبه ی سیگارش رو از روی میز برداشتم و یه سیگار از توش بیرون کشیدم و دستم به سمت فندکش دراز شد .دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - االان نه! با لجاجت خواستم دستش رو پس بزنم که فندک رو سریع برداشت و گفت: - معدت خالیه بذار یه چیزی بخوری بعد."سیگار رو بین انگشتام تاب دادم .حق با اون بود خیلی گرسنه بودم .خدمتکارش سریع با یه سینی غذا برگشت و من شروع به خوردن کردم .فرشاد با لبخند فقط نگاهم می کرد .غذام رو که تموم کردم یه سیگار توپ کشیدم و خواستم برم سراغ دومی که فرشاد گفت: - آرشام بهم زنگ زد. سریع گفتم: - چیزی که بهش نگفتی؟ بی توجه به حرفم گفت: - ماجرا رو واسم تعریف کرد .خیلی به هم ریخته بود مرتب می گفت اگه بلایی سرت بیاد خودش رو می کشه .اون مثل برادرمه ملیسا امشب فهمیدم واقعا دوستت داره. - چی بهش گفتی؟ - نگران نباش نگفتم اینجایی نخواستم زیر قولم بزنم. نفس آسوده ای کشیدم. - همش فکر می کردم واسه آرشام تو هم یه دختری مثل بقیه ی دخترا اما امروز با اون لحن داغونش فهمیدم اون ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - چی می گی؟ چه دوست داشتنی؟ من فقط یه شب می خواستم خونه نیام و اون ....- میدونم اما آرشام قبل از ازدواج با تو هر شب با یه نفر بود .خب تو فرهنگ این جا ... از جا بلند شدم و با داد گفتم: - گند بزنن به فرهنگ این جا !من االان زنشم لعنتی! - خیله خب آروم باش. - چی چی رو آروم باشم؟ هر چی می خوام به دیشب فکر نکنم نمیشه مدام اون صحنه ی لعنتی میاد جلوی چشمام. - ملیسا می دونی آرشام امروز بهم چی گفت؟ - نه نمیدونم واسمم مهم نیست.
"- بهم گفت :"فرشاد گند زدم به زندگیم بهونه رو دادم دست ملیسا." گفت تو دوستش نداری و ازش متنفری گفت االان حداقل بهونه هم داری واسه ی ... جیغ کشیدم: - برام مهم نیست اون لعنتی چه دری وریی گفته.آره من ازش متنفرم دیگه نمی خوام ببینمش .سویچ ماشینم کجاست؟ - واسه چی می خوای؟ - می خوام برم.- کجا؟ - هر گورستونی که اسم آرشام توش نباشه.- بسه ملیسا چقدر بچه بازی درمیاری! - آره کل زندگیم رو بچه بازی درآوردم بچه بازی درآوردم که بدون فکر و یه کم صبر کردن پای اون برگه های لعنتی ازدواج رو امضاکردم وگرنه االان تو کانادا کنار کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم .لعنت بهت آرشام که تموم زندگیم رو به هم ریختی! گریم بند نمی اومد .فرشاد ساکت فقط به سیگارش خیره شده بود. - سویچم رو ... وسط حرفم پرید و گفت: - بیست سالم بود و داشتم لیسانس میگرفتم برق صنعتی شریف همون چیزی که تو رویام بود .فرنوش خواهرم سه سال کوچیک تر از من بود و پیش دانشگاهی بود.اونم مثل خودم زرنگ و درس خون بود به قول خودش می خواست بیاد شریف و حال من بچه خرخون رو بگیره.عاشقش بودم ملیسا اون همه چیزم بود .هنوز صداش تو گوشمه ... فرشاد لبخند تلخی زد و من روی مبل ولو شدم. - وقتی می خواست خرم کنه می گفت :"داداشی داداش جونم!" اون وقت بود که هر چیزی می خواست براش جور میکردم جونم که سهل بود !درسام سخت تر شد و من از فرنوش دورتر.اونم کنکور داشت و سرگرم کلاس رفتن و تست زنی و به قول خودش خرخونی بود.ملیسا چشماش خیلی شبیه به چشمای تو بود برق شیطنتی که تو چشماته همون برق آشنای چشمای فرنوشمه.من احمق از فرنوش دور شدم و نفهمیدم که عاشق شد نفهمیدم که با عشقش قرارای مخفیانه گذاشت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎼 حالا که میروی ...
❤️ تو تنها فاتح و موصل و حلب نبودی تو فاتح قلب مایی، حاج قاسم برایمان دعا کن!
🎹 تصنیف حالا که میروی
🎤 با صدای محمد معتمدی
🌷 #سلیمانی_آسمانی
#انتقام_سخت
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#قرآن_گرافی
📌از #قرآن_بپرس:
👈🏻با مقداری گفتگو و معامله میتوانیم با آمریکا در فضای آشتی زندگی کنیم تا این همه مشکلات فرهنگی و اقتصادی را بر ما تحمیل نکنند. چه لزومی دارد که ابرقدرتها را وادار به دشمنی با خود کنیم؟ ❌
🍃فَلَا تَهِنُوا وَتَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَاللَّـهُ مَعَكُمْ وَلَن يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ ﴿٣٥﴾🍃
🔶پس سستی مکنید و (کافران را) به صلح و آشتی مخوانید؛ شما برترید و خدا با شماست و هرگز پاداش اعمالتان را کم نخواهد گذاشت.🌷🍃
📚 #سوره_مباركه_محمد (ص) – آيه 35
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
⚠️⚠️⚠️ با توجه به تایید رسمی وزارت بهداشت مبنی بر ابتلا و فوت دو نفر در قم، میتوان تخمین زد که تعداد مبتلایان به #ویروس_کرونا که هنوز گزارش نشده بسیار بیشتر از این دو نفر است. از آنجا که بیماری تنفسی که توسط این ویروس ایجاد میشود درمان ندارد، مهمترین کار انجام فعالیتها و مراقبتهای روزانه برای پیشگیری از ابتلاست. علائم این بیماری تب، سرفه، و تنگی نفس است.
در ادامه توصیهها مرکز کنترل بیماریهای آمریکا (CDC) برای پیشگیری از ابتلا به ویروس کرونا را بخوانید:
✅ از تماس نزدیک با افراد بیمار پرهیز کنید
✅ از لمس چشمها، بینی، و دهان خود پرهیز کنید
✅ هنگام بیماری (هر نوع بیماری) در خانه بمانید
✅ هنگام عطسه و سرفه، دهان و بینی خود را با دستمال کاغذی بپوشانید و سپس آن را در سطل زباله بیاندازید
✅ سطوح وسایلی که با آنها فراوان تماس دارید (موبایل، کیف، کیبورد، میز،...) را با اسپری معمولی تمیزکننده یا دستمال مرطوب مناسب مرتب تمیز و ضدعفونی کنید.
✅ پوشیدن ماسک صورت توسط افراد سالم توصیه نمیشود. ولی پوشیدن ماسک برای افرادی که علائم بیماری را دارند، افرادی که از بیماران مراقبت میکنند، و کارکنان نظام بهداشتی حیاتی است تا جلوی انتشار ویروس گرفته شود.
✅ دستان خود را حداقل به مدت ۲۰ ثانیه با آب و صابون بشویید، بهویژه پس از ادرار و مدفوع، پیش از خوردن خوراکی، و پس از فین، عطسه، و سرفه کردن.
✅ اگر آب و صابون در دسترس ندارید، با مایعی که حداقل ۶۰% الکل داشته باشد دستان خود را ضدعفونی کنید. اگر آلودگی مشهود روی دستان خود میبینید، حتما با آب و صابون بشویید.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
برای نجات ازکروناویروس زیارت عاشورابخوانید
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 برای نجات ازکروناویروس زیارت عاشورابخوانید 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @G
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى اللّه مقامه نقل نمود كه فرمود: اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روز عده اى مى مردند.
روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزاى محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه - كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى .
سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند.
از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد ولى همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گرديد.
برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد.
جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برايم فرج شد.
شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السلام چنين دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است .
مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام نقل نمود كه : در كربلا ايام عاشورا در خانه مرحوم ميرزاى شيرازى روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت ابالفضل العباس عليه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند، سپس پايين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود؛ روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاه با حالت غير عادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد و داخل مسجد شد و مى فرمود: امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهدا عليه السلام بگوييد و عزادارى كنيد. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا مأ مور به تذكر شده بود. بالجمله هر كس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهدا عليه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدين وسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند.
مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شريف مدفون گرديد.
پاورقي
داستانهاى شگفت ، شهيد محراب دستغيب شيرازى : ص 271. شيفتگان حضرت مهدى ، رجائى خراسانى : ص 152. كرامات امام حسين ، مصطفى محمدى اهوازى : ص 23. زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 224. الكلام يحر الكلام ، سيد احمد زنجانى : ص 55.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دمی_با_شهدا
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹