💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_161 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_162
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"با چشمام بهش فهموندم که این یارو این جا چه غلطی می کنه؟ ولی یلدا دنده پهن تر از این حرفا بود. با لبخند به سمتم اومد و گفت: - به به شازده خانوم از خواب پاشدین سرورم؟ بهش نزدیک شدم و با حرص گفتم: - مزه نریز این این جا چی کار می کنه؟ - هزار بار به گوشیت زنگ زد مجبور شدم ... وسط حرفش پریدم و با حرص گفتم: - چیزی که بهش نگفتی؟ - نه فقط گفتم سرش درد می کنه و ... بی توجه به ادامه ی حرفش کنار بهروز رفتم و باهاش دست دادم و رو به آرشام گفتم: - من می رم خونه. یلدا گفت: - حاالا که زوده یه کم دیگه بمونید. آرشام به جای من جواب داد: - نه می ریم خونه مامان و بابا نگران ملیسا هستن. رو به بهروز گفت: - ماشین ملیسا این جابمونه رانندمون رو می فرستم دنبالش. - نیازی نیست خودم میارمش. بدون این که به حرفم توجهی کنه گفت: - ملیسا بریم. از یلدا و بهروز خداحافظی کردم .یلدا آروم تو گوشم گفت: - می دونم سخته که فراموشش کنی اما اینم می دونم که ملیسا دختریه که هر کاری بخواد می تونه انجام بده. - ممنون یلدا .اگه تو رو نداشتم ... "- حاالا که داری مواظب خودت باش. اگرچه نمی خواستم به حرف آرشام گوش بدم اما خودم هم حوصله ی رانندگی کردن رو نداشتم و برای همین بدون لجبازی سوار ماشینش شدم .همین که حرکت کرد آهنگ شادمهر سکوت ماشین رو شکست. "به همه می خندی با همه دست می دی دستتو می گیرم دستمو پس می دی اما دوستت دارم اما دوستت دارم پشت من بد می گی حرف مردم می شم دستشو می گیری عشق دوم می شم اما دوستت دارم چه خوابایی برات دیدم ..." نذاشتم آهنگ ادامه پیدا کنه و قطعش کردم .لعنتی همه چیز رو می دونست. - ملیسا؟ - االان نه باشه واسه فردا. تا خونه ساکت بود و هیچ حرفی نزد .پدر جون و مادرجون با نگرانی به سمتم اومدن اما آرشام اجازه نداد کسی در رابطه با تاخیر امروزم چیزی بپرسه و گفت: - ملیسا حالش خوب نیست باید استراحت کنه. ***
به ساعت نگاه کردم سه ی صبح بود. "لعنتی این طوری خوابم نمی بره .بهتره برم تو باغ یه کم قدم بزنم." از ساختمون زدم بیرون و به سمت ته باغ راه افتادم. لب استخر آرشام رو دیدم که روی صندلی راحتیش نشسته بود و به رو به روش خیره شده بود .سیگار ال به الی انگشتاش بهم چشمک می زد .رو به روش نشستم .نگاهش رو تو چشمام قفل کرد. - یه دونه سیگار به من می دی؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_162 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "با چشمام بهش فهموندم که این یار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_163
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
جوابم رو نداد و در عوض جا سیگاری سیلور و خوشگلش رو به سمتم هل داد .یه سیگار از توش برداشتم و با فندک طلایی آرشام که روش بزرگ حرف A حک شده بود روشنش کردم. فندک رو بین انگشتام تاب دادم و گفتم: - خیلی قشنگه! نگاه خیرش رو از روی چشمام برداشت و به دستم دوخت .پوزخندی زد و گفت: - حیف که اول اسمم M نیست که بدمش به تو .مثال اگه اسمم متین بود خوب بود نه؟ حداقل مثل ملیسا اولش M بود. این شر و ورا چی بود می گفت؟ - آرشام؟ - صدام نزن لعنتی صدام نزن! متعجب به مرد رو به روم چشم دوختم .سرش رو بین دستاش گرفت و موهاش رو محکم چنگ زد .با چشمای غمگینش به چشمام خیره شد. - گفتم به زور به دستت میارم و تو هم فراموشش میکنی اون قدر عشق به پات می ریزم که خود به خود فراموشش می کنی؛ اما نمیتونم طاقت ندارم .می فهمی؟ تو دلت پیش اونه .امروز رفتی بدرقش. - اون طوری که تو فکر می کنی نیست. - با چشمای خودم دیدم چی رو انکار می کنی؟ - خب ... - حرف نزن ملیسا. - آرشام من ... باز وسط حرفم پرید. - االان که فکر می کنم می بینم اشتباه کردم باهات راه اومدم با تو باید به زور رفتار کرد. چی می گفت؟ انگار حالش واقعا داغون بود. - پاشو بیا. از جاش بلند شد .هنوز نشسته بودم و بهش نگاه میکردم انگار این پسر نمی تونست آرشام باشه."-یاالله معطل چی هستی؟ - من ...من ... - تو چی؟ از من می ترسی؟ از شوهر قانونی و شرعیت می ترسی؟ خنده داره خیلی خنده داره. خودش شروع کرد به خندیدن. - کجا می خوای بری؟ - منظورت اینه کجا می خوایم بریم نه؟ - من باهات جایی نمیام. خندید و گفت: - قانون اول از حاالا به بعد هر حرفی من زدم همونه. از جام بلند شدم که به ساختمون برگردم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشوند. - نترس فقط می خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم. - باشه واسه بعد االان خوابم میاد. - همین االان. با قدم های محکم جلو می رفت و من برای این که دستم کنده نشه مجبور بودم دنبالش بدوم. تا حاالا این قسمت باغ رو ندیده بودم .یه کلبه ی کوچیک چوبی بود .آرشام در رو باز کرد و منو تقریبا تو کلبه پرت کرد .نگاهم رو دور تا دور کلبه چرخوندم یه تخت خواب و یه کمد همین. - این جا ... - اتاق منه .وقتایی که مامان مهمونی داشت توش درس می خوندم. - چرا اومدیم این جا؟ نگو می خوای درس بخونی! - نه عزیزم می خوام یه درس خوب بهت بدم که بفهمی آرشام کیه. با عصبانیت تو صورتش براق شدم. - من خوب تو رو می شناسم نیازی به درس دادن نیست. - نه خانومم هنوز مونده منو بشناسی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_163 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 جوابم رو نداد و در عوض جا سیگار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_164
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"دستم رو محکم تو دستش گرفت و به سمت کمد برد. - چه غلطی می کنی؟ ولم کن . بی توجه به تقلاهام در کمد روو باز کرد و یه شیشه ودکا درآورد. - ولم کن عوضی! نگاهم رو به شیشه دوختم و گفتم: - چه درسی هم می خوندی عوضی! خندید. - خوشم میاد وقتی هم که مثل یه موش کوچولوی ترسو داری میلرزی باز این زبونت کم نمیاره. در شیشه رو یه دستی باز کرد و سر کشید .با تعجب به اون که یه نفس اون همه ودکا رو بدون این که گلوش بسوزه تو حلقش می ریخت خیره شدم .شیشه رو روی زمین کوبید .از ترس زبونم بند اومده بود .اون لحظه قیافش از یه خون آشام هم وحشتناک تر بود .به خودم که اومدم روی دستاش بودم. "- عاشقتم ملیسا تو فوق العاده ای! در حالی که به خاطر گریه ی زیاد هق هق میکردم زمزمه کردم: - ازت متنفرم آرشام بهادری از حاالا تا آخر عمرم ازت متنفرم! خندید و گفت: - حداقل ازم ممنون باش که یه دلیلی واسه تنفر از خودم دستت دادم.- دلم نمی خواد دیگه ببینمت. - تازه فهمیدم چطور باهات رفتار کنم. - تو ...تو ... - من چی عزیزم؟ تا دو هفته دیگه می ریم کانادا. - چی؟ - دوباره جملم رو تکرار کنم؟ - من با تو هیچ کجا نمیام. -چرا میای عزیزم مجبوری که بیای .فکر نکنم بابات هنوز قدرت پرداخت بیست میلیارد رو داشته باشه. - توی عوضی آشغال ... وسط حرفم پرید و گفت: - نچ نچ خانوم خوشگله دیگه داری با حرفات اون روی منو باالا میاری. - مگه تو رویی بدتر از این روت هم داری؟ آره عزیزم خوبش هم دارم. - من شوهرتم و وظیفت بود که ... وسط حرفش پریدم. - من هنوز آماده نبودم.
اون رفت و من از ته دل زار زدم .حاالا خوب فهمیدم که تو زندگی یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیستم . در کلبه زده شد بی شک آرشام نبود. صدای مادرجون رو شنیدم. - ملیساعزیزم؟ صدای گریم بلندتر شد .در با شتاب باز شد ومادرجون وارد شد.با سرعت به سمتم دوید و گفت: - خوبی؟ ملیسا تو خوبی؟ آرشام وارد کلبه شد .مانتو و شالم دستش بود. - مامان شما این جا ... - رفتم به ملیسا سر بزنم دیدم نیست .اومدم تو باغ دیدم تو داری از کلبه به سمت ساختمون می دوی و بعدم صدای گریه ی ملیسا_دیروز حالش خوب نبود هیچی هم که نخورده ضعف هم که داره. - االان وقت این حرفا نیست .بایدببریمش دکتر،لازم نیس بیارش تو ساختمون که یه کم بهش برسم .انگار همه ی اتفاقا دست به دست هم می دادن تا من و متین مال هم نباشیم. زیر لب جوری که خودم هم نمی شنیدم زمزمه کردم: - خداحافظ متینم خداحافظ عشقم .من فراموشت میکنم مجبورم فراموشت کنم.
مادرجون اون قدر بهم می رسید که شرمندم کرده بود. - بیا عزیزم این هفت مغزه یکمش رو بخور.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_164 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "دستم رو محکم تو دستش گرفت و به
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_165
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هفت مغز دیگه چیه؟ - پسته و فندق و بادام و گردو و کنجد و عسل و هل. - اوف از همشون بدم میاد. مجبورم کرد همش رو بخورم .تنها مزیت بیرون نیومدن از اتاقم واسه دوروز ندیدن آرشام بود .انگار شعورش رفته بود باالا و درک کرده بود که نمی خوام ریخت نحسش رو ببینم . مامان زنگ زد و واسه ناهار هممون رو دعوت کرد .نمی خواستم برم چون مجبور بودم آرشام روببینم اما چه می شد کرد؟ بدتر از همه این که مامان مهلقا رو هم دعوت کرده بود که واقعا رو اعصاب بود ولی بهونه ای واسه نرفتن نداشتم .حوصله ی تیپ زدن نداشتم سریع آماده شدم و پایین رفتم .روی کاناپه لم دادم تابقیه بیان اما فقط آرشام بود که پایین اومد .با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - هنوز قهری مموشک؟ - چیه؟ توقع داری تحویلت هم بگیرم؟ - آره دیگه ما به طور واقعی زن و شوهریم. - صحیح .فقط یه سوال شما واسه چندمین بار به طور واقعی نقش شوهر رو پیدا کردین؟ اخماش رو تو هم کشید و گفت: - زبون تندی داری .اگه می بینی دارم باهات راه میام و زندگیت رو واست جهنم نکردم واسه اینه که دوستت دارم اما این زبونت کار دستت می ده. - هاها نمردیم و معنی دوست داشتن رو فهمیدیم !آرشام خان به نظرت کجای زندگی فعلی من بهشته؟ هان؟ این که به زور مجبور به ازدواج با کسی بشی که هیچ حسی بهش نداری خودش دست کمی از جهنم نداره .یا این که شوهرت ... بلند داد زد: - خفه شو! واقعا خفه شدم .با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و محکم بازوهام رو گرفت. تو صورتم داد زد: - جهنم واقعی می دونی چیه؟ هان؟ این که من فردا صبح بیست میلیاردم رو احتیاج داشته باشم و پس فردا بابات گوشه ی زندان ،باشه مامانت هم که وضعیتش مشخصه فقط کافیه بشنوه بابات افتاده زندان و تموم خودت هم بهبه عنوان یه زن مطلقه می ری مراقبشون باشی .ضمنا فکر نکنم اون پسره ...چی بود اسمش؟ آهان متین خان بخواد با یه زن تو موقعیت تو باشه احتماالا اصلا تو صورتت نگاه هم نمی کنه.جالبه نه؟ بازوهام هنوز تو دستاش بود و نگاه من خیره به چشمای جدی آرشام .بغض لعنتی راه نفسم رو بسته بود و من هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم و کاری از دستم برنمی اومد .با رها شدن بازوم بغضم ترکید و من حاالا با صدای بلند گریه میکردم .راست میگفت من با جهنم هنوز فاصله داشتم .آرشام خودش رو روی مبل مقابلم رها کرد و سرش رو بین دستاش گرفت .نمی دونم چقدر از این که توی اون حالت بودم گذشت که حضورش رو کنارم حس کردم .سرم رو بغل کرد و زمزمه کرد: - هیس باشه معذرت من زیاده روی کردم .بسه دیگه عزیز دلم! صداش به جای این که آرومم کنه بدتر بدبختی هام رو به یادم می آورد. - بلند شودیگه خوبه مامان بابا زودتر رفتن. حرفی نزدم و به دنبالش به سمت ماشین رفتم .به سمتم برگشت و گفت: - نمی خوای که مامان و بابات با این ریخت ببیننت؟ سوار شدم و آرشام هم با تاخیر سوار شد و با سرعت به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کرد .آفتاب گیر ماشین رو پایین زدم و توی آینش قیافه داغونم رو دیدم .با لوازم آرایش داخل کیفم یه کم صورتم رو آرایش کردم تا کمی از اون حالت دربیام. مامان واسمون سنگ تموم گذاشته بود .با این که آشپزی رو تازه یاد گرفته بود اون هم به کمک مادرمتین اما غذاش معرکه بود .وقت جمع کردن میز وقتی ظرفا رو توی آشپزخونه بردم مامان کناری کشیدم و درباره ی آرشام پرسید و من برای این که خیالش رو راحت کنم گفتم :"اون عالیه!" اون صورتم رو بوسید و چندتا سفارش مادرونه بهم کرد و من به این فکر کردم که قبلا این مادر رو نداشتم .انگار لازم بود که بابا ورشکسته شه تا خوی مادرانه ی مامان بیدار شه .مامان از دوستام و این که ازم گله کردن که چرا جواب تلفن و پیاماشون رو نمی دم گفت و من سریع بحث رو عوض کردم .نمی تونستم به مامان بگم "کجای کاری مادر من؟ من این روزا حوصله ی خودم هم ندارم چه برسه به بقیه." نزدیکای ساعت پنج بود و پدر جون و مادرجون قصد رفتن کردن که آرشام بلند گفت : - همگی توجه کنید من و ملیسا پنج شنبه ی هفته ی دیگه از ایران می ریم. یعنی من کشته مرده ی این هماهنگی آرشام با خودم بودم !الاغ حتی زودتر بهم نگفته بود چه برسه که واسه رفتن مشورت کنه .همه ساکت نگاهش کردن ولی نگاه من پر از خشم بود .یه ترسی تو وجودم وول میخورد اون جا هیچ
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_165 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- هفت مغز دیگه چیه؟ - پسته و فن
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_166
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"حامیی نداشتم .حرفی نزدم چون در اون صورت فقط خودم رو سبک می کردم .من به عنوان کالای ده میلیاردی حق تصمیم گیری نداشتم .سوار ماشین که شدیم انگار تازه یادش اومد که منم این وسط آدمم. - ملیسا نظرت راجع به زندگی تو نروژ چیه؟ با حرص گفتم: - چه فرقی می کنه نظر من چی باشه؟ مهم نظر خودته. با سر خوشی روی فرمون ضرب گرفت و گفت: - باالاخره ما یه حرف حساب از دهان مبارکتون شنیدیم. زیر لب زمزمه کردم: - لعنت بهت! خندید و گفت: - فحش یواشکی نداشتیم. - نه بابا؟ - آره مامان خانوم .وای ملیسا بچه هامون خیلی ناز میشن نه؟ وای خدا فکر این جاش رو نکرده بودم بچه؟! - چی شد ساکت شدی؟ نکنه داری تو ذهنت شبیه سازی می کنی؟ - عمرا! - دوباره که بد اخلاق شدی! حوصله ی کل کل نداشتم برای همین ساکت نشستم اما آرشام که انگار از کل کل با من لذت می برد اون قدر از بچه ی خیالیش گفت و گفت که سردرد گرفتم .تازه متوجه مسیری که داشت می رفت شدم. - صبر کن ببینم کجا داری می ری؟ ما که از شهر خارج شدیم. - حوصله ی خونه رفتن ندارم. - ولی من می خوام برم خونه. - ببخشید اون وقت خونه چه کار مهمی دارید؟ "- می خوام برم خونه چون حوصله ی تو رو ندارم. برخورد پشت دست آرشام به دهانم اون قدر سریع اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکس العملی رو بهم نداد . اون قدر شوکه شدم که فقط به سمتش برگشتم. با داد گفت: - این رو زدم تا بفهمی داری با کی حرف می زنی. با خیس شدن آستینم تازه به خودم اومدم و متوجه پارگی لبم شدم .بی هیچ حرفی آفتاب گیر رو پایین زدم و تو آینه به لب داغونم نگاهی کردم .دوتا دستمال روش گذاشتم و تموم سعیم رو به کار بردم که بغضم رو قورت بدم. آرشام در سکوت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمی زد .سرم رو به صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که چرا در مقابل آرشام فراموش می کنم من فقط یه کالای خریداری شدم؟ آره این سیلی لازم بود تا فراموش کنم تا خودم رو فراموش کنم تا ملیسای زبون درازی رو که کمتر کسی از دست زبون دراز و شیطنتاش در امون بود رو فراموش کنم .آره اون ملیسامرد من االان نقش خدمتکار شخصی آرشام رو دارم .به هر حال اون حق داره کالایی که خریده براش ده میلیارد آب خورده!
***
توی چهار روزی که تو ویلاش بودیم و به قول خودش یه جورایی ماه عسلمون محسوب می شد با خودم کناراومدم یعنی مجبور شدم که یه ملیسای جدید بشم .انگار آرشام این ملیسا رو زیاد نمی پسندید چون مرتب دنبال بهونه ای واسه کل کل بود؛ ولی من دیگه اون ملیسایی که از قبل شش تا جواب تو آستینش داشت نبودم .با برگشتنمون به تهران تغییرایی که کرده بودم به قدری فاحش بود که پدرجون و مادرجون راه و بی راه ازم می پرسیدن چه مشکلی دارم و من فقط می گفتم مشکلی نیست .تو این مدت اصلا به متین فکر نکردم .متین و خاطراتش همراه ملیسای قدیمی برام مرده بودن .االان ذهنم خالی خالی بود و وضع روحیم داغون بود. جلوی آینه نشسته بودم و زیر ابروهام رو تمیز می کردم که آرشام وارد اتاقم شد.- خوشگل خانم دوستات زنگ زدن و گفتن می خوان بیان دیدنت .مثل این که گوشیت خاموش بوده. از توی آینه به چشماش خیره شدم به چشمای کسی که نسبت بهش هیچ حسی نداشتم.پوزخندی به حرف خودم زدم ."آدم؟نه تو آدم نیستی تو فقط یه کالای ده میلیاردی هستی فراموش نکن." - حوصلشون رو ندارم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_166 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "حامیی نداشتم .حرفی نزدم چون در
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_167
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ملیسا پنج روز دیگه از ایران می ریم .بهتره یه جشن بگیریم هم برای خداحافظی و هم برای عروسیمون و دوستات ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - هر کاری دوست داری انجام بده؛ فقط امروز واقعا حوصله دوستام رو ندارم .لطفا زنگ بزن بهشون و بگو واسه همون جشن بیان دیدنم. - اوکی .فقط آماده شو بریم خرید. - باشه واسه عصر. - ملیسا تو ...تو مشکلی داری؟ پوزخندی زدم و گفتم: - نه چه مشکلی؟ - نمیدونم.آهان بیا ناهار بریم یه جای توپ. - تا نیم ساعت دیگه آماده می شم. - خوبه. یه کم دست دست کرد و از اتاق خارج شد. ناهار خوشمزه ای بود تو یکی از شیک ترین رستورانای تهران. - ملیسا تو هر روز خواستنی تر میشی. - ممنون. - بیشتر از همیشه عاشقتم. به زور لبخندی زدم و زمزمه کردم: - منم همین طور. ،شنید چون سرخوش خندید .دستم رو روی دماغم گذاشتم ."خب خدا رو شکر فرشته ی مهربون دماغم رو مثل پینوکیو به خاطر دروغم دراز نکرد!"
***
"خرید برای عروسی فقط دو روز طول کشید .خونه ی پدرجون سریع برای برگذاری جشن آماده شد و کارها به قدری سریع پیش رفت که چهارشنبه شب من با لباس عروس روی صندلی نشسته بودم و به مهمونا نگاه می کردم. - ملیسا؟ با دیدن دوستام اشک تو چشمام حلقه زد .چقدر دلتنگشون بودم .یکی یه پس گردنی بهم زدن و بعد از این که دو تن فحش بارم کردن تبریک گفتن .برای لحظاتی ملیسای شیطون و خندون زنده شد که با دیدن آرشام و به یاد آوردن حقیقت های زندگیش دوباره مرد .انگار دوستامم با اومدن آرشام معذب شدن چون سریع تبریک گفتن و به سمت میزاشون برگشتن .بدون این که من سوالی در مورد تاخیرش بپرسم خودش گفت: - دختره عوضی شب عروسیم بهم پیشنهاد ازدواج می ده.حیف که دخترعمومه وگرنه آبروش رو می بردم.- خب؟ - فقط خب؟ من کشته مرده این شوهر داریتم! حرفی نزدم اما تا اومدم نگاهم رو از صورتش بردارم چونم رو تو دستش گرفت و زمزمه کرد: - خیلی خوشگلی ملیسا یعنی فوق العاده ای! چونم رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم و برای فرار از نگاه پر خواهشش گفتم: - بریم برقصیم؟ - بریم. از جا بلند شدیم .صدای کف زدن مهمونا روی اعصابم بود .یه دور رقصیدیم که فرشاد اومد کنارم. - سلام بر دو فنچ عاشق! - پسر تو خجالت نمی کشی دیرتر از همه میای؟ - چی کار کنیم؟ خوش تیپی و هزار دردسر !دخترا دست از سرم بر نمی داشتن. آرشام بلند خندید و گفت: - تو که راست می گی. - چاکر شماییم. به سمتم برگشت و گفت: - ملیسا خانم اگه مثل اون دفعه نمی زنی آش و لاشم کنی افتخار یه دور رقص رو به من می دید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_167 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ملیسا پنج روز دیگه از ایران م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_168
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
دستم رو دور بازوی آرشام حلقه کردم و به چشمای هیز فرشاد نگاهی کردم و گفتم: - شرمنده به عشقم قول دادم امشب فقط با اون برقصم. آرشام سرخوش خندید و من به چشمای عصبی فرشاد خیره شدم. - عاشقتم عزیزم . *
خداحافظی از خونواده و دوستام برام خیلی سخت بود .اشک می ریختم و هر کدومشون رو توی بغلم پرس می کردم . مامان اون قدر گریه کرد که حالش بد شد و بابا به همراه شقایق و مائده اون رو به بیمارستان بردن تا باز رگ دستش یه سرم نوش جان کنه !قبلش رو به آرشام گفت :"ازت می خوام مواظب پاره ی تنم باشی اون غیر از تو کسی رو نداره." آرشام با بی خیالی فقط به گفتن باشه ای اکتفا کرد .با اعلام پروازمون باز همه رو یه بار دیگه محکم بغل کردم . مادرجونم گریه می کرد .پدرجون آرشام رو کناری کشید و چیزایی را زیر گوشش گفت و آرشام فقط می گفت "خیالتون راحت باشه." آرشام تموم سعیش رو می کرد تا با حرفاش من و از اون حال و هوا دربیاره اما فکرم اون قدر درگیر وضعیت مامان بود که متوجه حرفای آرشام نبودم. توی فرودگاه نروژ راننده و منشی شخصی آرشام منتظرمون بودن .آنابل زنی حدود چهل و پنج ساله بود که صورتی سخت و رفتار رسمی داشت .دستم رو فشرد و ازدواج و ورودم به نروژ رو تبریک گفت .با خروج از فرودگاه و دیدن هوای ابری و دلگیر تروندهایم -Trondheimدلم بیشتر گرفت .آرشام در مورد تروندهایم و جاهای دیدنیش یه کم توضیح داد؛ ولی من اصلا حوصله نداشتم و زمزمه کردم: - آرشام لطفا این حرفا رو بذار برای بعد .واقعا سرم درد میکنه دلم می خواد فقط بخوابم. - باشه عزیزم. - لطفا همراهت رو بهم بده. آرشام موبایلش رو تو دستم گذاشت و من سریع با بابا تماس گرفتم .اون مطمئنم کرد که حال مامان خوبه و االان داره استراحت می کنه. *
"خونه آرشام فوق العاده ،بود یه ساختمون دو طبقه شیک وسط یه حیاط پر از گل و شمشاد .با باز شدن در دو تا زن با لباس خدمتکارها مقابلمون ایستادن .یکی از اونا که سیاه پوست بود و موهاش دقیقا مثل سیم تلفن بود با لبخند مهربونی بهم خوش آمد گفت و خودش رو کاترینا معرفی کرد و زن دیگر که کمی مسن تر بود خودش رو مارگارت معرفی کرد .طبقه همکف دارای دو اتاق مخصوص خدمتکارها و آشپزخونه و پذیرایی بزرگی بود و طبقه دوم دوتا اتاق خواب یه اتاق کار و یه کتابخونه داشت.
* هفته ی اول فقط به گشت و گذار گذشت قلعه کریستینستن، باغ استیفس، جزیره مانک هولمن و موزه ی زیبای شهر ،رستوران گردان ،برج رادیویی مراکز خرید محشر شهر مثل بیهاون -byhavenو سیتی سید .عاشق شهر شده بودم؛ ولی اختلاف من و آرشام از استخر پیر بادت شروع شد .اصرار آرشام برای شنا اونم با یه مایویی که روی هم رفته بیست سانتم پارچه مصرف نکرده بود باعث درگیری لفظی من و آرشام شد. - من توی این استخر اونم با این مایو نمیام. شاید قبلا برام این چیزا مهم نبود اما بودن کنار متین حتی برای مدت کوتاهی بدجور روی عقایدم تاثیر گذاشته بود اگر چه حجابم کامل نبود و نمازمم دقیقا از زمان ازدواج با آرشام دیگه نخونده بودم اما این یه کار اونم بین این همه آدم معذبم می کرد. - ملیسا روی اعصابم مسابقه دو نذار. - تو چی کار به من داری؟ برو شنا منم این جا تشویقت می کنم. - چرا لجبازی می کنی؟ -لجبازی نمیکنم دوست ندارم جلوی این همه آدم با این مایو ... بین حرفم پرید و گفت: - این امل بازیا چیه درمیاری؟ مگه می خوان بخورنت؟ "خدایا تفاوت بین متین و آرشام تا چه حد؟ متین از لباس پرنسسی پوشیدم ایراد می گرفت و آرشام به خاطر نپوشیدن مایو املم می خوند." - امل خودتی .من نمیام. - لیاقت نداری. - آره تو راست می گی. وسایلی رو که تو دستش بود محکم روی زمین کوفت و تو چشمام خیره شد و گفت:
"- انگار اون پسره امل بدجور روت تاثیر گذاشته. آمپر چسبوندم .بعد از مدت ها مقابلش ایستادم و با داد گفتم: - مراقب حرف زدنت باش .امل تویی نه اون .یه موی گندیده اون شرف داره به صد تا آدم مثل تو. با فرود اومدن دستش روی گونم تازه فهمیدم چه کاری کردم .آره من باز فراموش کردم یه خدمتکار شخصیم . جوشش اشک به چشمام رو حس کردم .توی چشماش زل زدم و گفتم: - می دونی تنها آرزوم چیه؟ این که بمیرم و از این زندگی خلاص بشم. - ملیسا من یهو عصبانی شدم معذرت می خوام. - مهم نیست .تقصیر خودمه که فراموش می کنم تو ارباب منی و من تو چشم تو یه کنیز زر خریدم. - این چه حرفیه؟ - حقیقته. -خیلی خب من زیاد روی کردم معذرت. حرفی نزدم.
دو روز از قضیه دعوامون می گذشت .آرشام ازمخواست تا خودم رو واسه یه جشنی که به مناسبت ازدواجمون بود آماده کنم. - کی؟ - دو روز دیگه. اشاره ای به گونم که جای انگشتای آرشام روش سیاه بود کردم و گفتم: - با این صورت؟ بی خیال گفت: - با گریم درست میشه. "یعنی من کشته مرده عذاب وجدانش بودم!" - تو رو خدا نمی ری از وجدان درد؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_168 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دستم رو دور بازوی آرشام حلقه کرد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_169
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- واسه چی؟ "عوضی انگار نه انگار جای دستای هیولایش روی صورتم مونده." - هیچی شما راحت باش. - هستم مگه تو ناراحتی؟ - نه. - خب ...ِا داشت یادم میرفت فرشاد اومده نروژ .اسلو زندگی می کنه .واسه جشن یادت باشه خبرش کنم. - اَه مار از پونه بدش میاد ... - ملیسا فرشاد مثل برادرم میمونه دوست ندارم به چشم دشمن نگاهش کنی. بحث با آرشام بی فایده بود .بهم ثابت کرده بود نباید توقع غیرتی شدن ازش داشته باشم برای همین حرفی در مورد این که از نوع نگاه کردن و رفتارای فرشاد خوشم نمیاد نزدم. - راستی کارای ادامه تحصیلت رو انجام دادم .واسه شروع سال تحصیلی باید آماده بشی. خب خدا رو شکر یه قدم مثبت واسم برداشت .فقط سرم رو تکون دادم.
***
جشن تو خونه خودمون برگذار می شد .آرشام تموم دوستا و فامیلایی که تو نروژ داشت رو دعوت کرد .من این جا فقط دوتا عمه پدری داشتم که چشم دیدنشون رو نداشتم .با به یاد آوردن این که چطور تو وقت گرفتاری مالی بابا همشون پشتمون رو خالی کردن دلم می خواست قتل عامشون کنم .روز جشن ماکسی فیروزه ای که کوتاه بود و تا بالای زانوهام بود و در عوض یه حریر روی دامنش کار شده بود که از پهلوهام شروع می شد و از پشت روی زمین می کشید و از جلو هم اندازه دامنم بود و تاپش هم دکلته بود رو همراه با کت کوتاه با یه آستین حریر پوشیدم .آرایش فیروزه ای دودی کردم و موهام رو هم کاترین برام درست کرد که الحق وارد بود. آرشام با دیدنم لبخند زد و گفت: - هی خوشگل خانم فکر قلبم باش خیلی ناز شدی. - ممنون. - ملیسا امشب یه سوپرایز بزرگ واست دارم. دم در برای استقبال از مهمونای آرشام ایستاده بودیم .تعداد مهمونا به قول آرشام بیست تا بیشتر نبود .فرشاد زودتر از همه اومد.
"- به سلام زوج عاشق. خدا رو شکر این بچه این یه جمله رو بلد بود هر چی ما رو می دید اول همین رو می گفت .سلام کوتاهی بهش کردم و روم رو برگردوندم .رو به آرشام گفت: - من نمی دونم چه هیزم تری به این خانومت فروختم که اصلا ما رو آدم حساب نمی کنه. آرشام در حالی اخماش رو تو هم کشید و به من گفت: - تو ببخش فرشاد ملیسا زود با کسی نمی جوشه. پوزخندی زدم ."آقا طلبکارم هست که چرا پسرعموی هیزش رو تحویل نگرفتم .می خوای بپرم دو تا ماچشم بکنم؟" ایشی گفتم و روم رو برگردوندم؛ ولی فرشاد دنده پهن تر از این حرفا بود و پرو پرو رفت تا از خودش پذیرایی کنه. - ملیسا رفتارت اصلا درست نیست. "،پوف بیا و درستش کن." مهمونای بعدی دوستای آرشام بودن که همگی ایرانی بودن .همشون منو تحویل گرفتن جز یکی از دخترا که اسمش ویانا بود .همچین نگاهم کرد که احساس کردم ارث پدریش رو باالا کشیدم .در عوضش پرید تو بغل آرشام و تف مالیش کرد ."ای حالم به هم خورد دختره چندش!" پذیرایی که شدن آرشام موزیک گذاشت و همه ریختن وسط .خدا رو شکر ما عروسی کردیم؛ وگرنه این قرها تو کمر این بیچاره ها خشک می شد .آرشام دستم رو کشید و با هم رقصیدیم . فرشاد با ویانا می رقصید .رو به آرشام گفتم: - چقدر این دو تا به هم میان. البته منظور من از نظر نچسب بودنشون بود اما آرشام با خنده گفت: - چی می گی تو؟ فرشاد نه اهل دوست دختر و این حرفاس نه اهل ازدواج. - نه بابا؟ آهنگ که تموم شد روی مبل نشستم و به بقیه نگاه می کردم .ویانا با آرشام می رقصید و نمی دونم چه شر و وری می گفت که آرشام دقیقه به دقیقه صدای خندش بلند می شد .بی تفاوت نگاهشون می کردم که فرشاد با یه لیوان کنارم اومد. - می خوری؟ - نه. - میشه بپرسم از من چه اشتباهی سر زده که حتی حالمم نمی پرسی؟ "- مگه دامپزشکم؟ غش غش خندید .انگار واسش جک تعریف کرده باشم .با اخم نگاهش کردم. - خب باشه با این اخمات بچه که زدن نداره! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: - بهتره دور و بر من نپلکی. - چرا اون وقت؟ - چون ازت خوشم نمیاد. - اِه چقدر صریح حرف می زنی .راستی تا یادم نرفته بگم ویانا رو دست کم نگیر. - من اصلادر نظرش نمی گیرم که کم و زیاد داشته باشه. - اشتباه می کنی .از ما گفتن بود. - شما خیلی لطف دارید که فکر دوام زندگی پسرعموتونین. - میدونی هر دفعه که می بینمت یه چیز جالب کشف میکنم خیلی هیجان انگیز و جذابی و البته پیچیده و مرموز. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: - االان دقیقا باید چی کار کنم؟ ذوق کنم؟ - هر جور راحتی. - ببین من این جوری راحتم که دور و برم نبینمت. - مرسی. - خواهش می کنم. ویانا کنارمون اومد و روی مبل کنار من ولو شد. - وای چقدر دنس چسبید. تموم سعیش رو می کرد که جوری کلمات فارسی تلفظ کنه که انگار یه خارجیه که زبان فارسی یاد گرفته عقده ای ! فرشاد روی دسته مبل کنار ویانا نشست
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_169 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- واسه چی؟ "عوضی انگار نه انگار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_170
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- میشه من یه سوالی ازت بپرسم؟ - اوکی راحت باش. - چند ساله این جایی؟ - سه سال. - ِا چه جالب! - کجاش جالبه؟ - آخه من فکر کردم با این فارسی افتضاحی که حرف می زنین از سه سالگی این جا بودید. فرشاد از خنده قرمز شده بود. - خب چون من تموم دوستا و همکارام ... وسط حرفش پریدم و گفتم. - بله می دونم .البته بهتون حق میدم زنا تو آستانه چهل سالگی یه کم فراموشی می گیرن. با عصبانیت داد زد: - چی؟ چهل سالگی؟ من بیست شیش و سالمه. - وای چقدر دوری از وطن داغونت کرده عزیزم .من فکر کردم کم کمش سی و هشت رو داری. در حالی که از عصبانیت دندوناش رو روی هم فشار می داد گفت: - اما به نظرم تو دو سه سالی ازم بزرگ تری .بای. ریلکس پای چپم رو انداختم روی پای راستم و یه شیرینی از توی ظرف برداشتم
"- ویانا جان بهت پیشنهاد می کنم علاوه بر دکترایی که واسه پوست و آلزایمرت میری یه دکترم واسه چشمات بری چون من فقط بیست و سه سالمه. با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: - واقعا که! فرشاد از خنده منفجر شد و ویانا با عصبانیت ترکمون کرد. - رسما فیتیله پیچش کردی! یه نگاه خفن بهش انداختم و گفتم: - اونم تو لیست آدماییه که ازشون خوشم نمیاد. - وای خیلی ترسیدم! مسخره خندید و گفت: - ملیسا دیدی عصبی که شد فارسی حرف زدنشم درست شد؟ پوزخندی زدم و به آرشام نگاه کردم که مشغول حرف زدن با یه مرد مسن بود. آرشام رو به همه بلند گفت که یه سوپرایز واسم داره و اون گرفتن یه مهمونی بزرگ روی عرشه کشتیه.پوف من خر روبگو گفتم واسه سوپرایز می خواد چی بهم بده .همه دست زدن .واقعا آدم به بیکاری اینا ندیدم .مهمونای آرشام مثل خودش نچسب بودن و این وسط فقط یکیشون که اسمش هاله بود و عجیب رفتارش مثل یلدا بود نظرم رو جلب کرد و من سریع باهاش اخت شدم .من و هاله هر دفعه یکی رو آنالیز می کردیم و مسخرش می کردیم. - ملیسا اون رو ببین. - کدوم؟ - همون لباس نارنجیه. - آهان اون رو؟ - مصداق این حرفه دماغش رو بگیریم پس می افته! - چی می گی؟ این که کل هیکلش دماغه! "هاله نروژ دانشجوی شیمی بود و از پونزده سالگی با خونوادش این جا زندگی می کرد و جالب تر از همه این که تا می خواستم فرشاد رو مسخره کنم سریع موضوع رو به یکی دیگه سوق می داد و فکر می کرد من اسکلم .آخر سرم طاقت نیاوردم و گفتم: - چرا انقدر سنگ فرشاد رو به سینه می زنی؟ - وا من؟ !کی؟ طلبکارانه به چشماش خیره شدم. - خیلی خب تو هم با اون چشمای وحشیت .ازش فقط یه کوچولو خوشم میاد. - که این طور !خب پاشو برو پیشش. - یه جوری حرف می زنی انگار فرشاد رو نمی شناسی. - نه واقعا نمی شناسم.سه چهار بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم. هاله در حالی که یه نگاه عمیق عشقولانه و حال به هم زن به فرشاد می کرد خیلی ریلکس گفت: - اون به هیچ دختری محل سگم نمی ذاره. - نه بابا؟ - اون فوق العاده س ملیسا برعکس آرشام که ... یهو هل شد و دستپاچه موضوع رو عوض کرد .از حالتش خندم گرفت. - هاله جان خودت رو اذیت نکن .من آرشام رو کامل می شناسم. - خب من معذرت می خوام .منظورم به قبل ازدواجش با تو بود. - برام اصلا مهم نیست. - چه عاشق راحت چشم روی گذشتش می بندی. - اشتباه نکن اگه واسم مهم بود حتما ... آهی کشیدم و گفتم: - بی خیال. هاله دیگه حرفی نزد و تا آخر مهمونی علاوه بر شمارم و کل زندگی نامم البته به جز موضوع متین و ازدواج اجباریم رو پرسید و من تازه فهمیدم چقدر مثل شقایق فضوله .با رفتن مهمونا تقریبا بی هوش شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_170 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - میشه من یه سوالی ازت بپرسم؟ -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_171
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"*** من و هاله هر روز با هم بودیم و من از این بابت واقعا خوشحال بودم .اگر چه با تانگو با بچه ها در تماس بودم اما فیس تو فیس بودن خیلی مهم بود حداقل وقتی عصبی می شدی دوتا پس گردنی به طرف می زدی .توی این مدت کوتاه من و هاله یه تصمیم بزرگ گرفتیم این که هر طوری شده هاله رو ببندیم بیخ ریش فرشاد و اما مزیت هاش اول این که من یه جورایی از شر فرشاد راحت می شدم و هاله رو هم می انداختم بهش که به قول خودش به عشقش برسه .چه کنیم دیگه خراب رفیق بودیم. آرشام باهام تماس گرفت. - کجایی خانومم؟ - با هاله ام چطور مگه؟ - اوف این هاله ی ورپریده هم شده رقیب عشقی من. رو به هاله گفتم: - آرشام حسودی می کنه. - وا؟ واسه چی؟ - میگه رقیب عشقیش شدی. - بروبابا حاالا نه خیلی هم عشقش تحفه س. یه پس گردنی نوش جان کرد. - گمشو پررو! - الو آرشام؟ هنوز هستی؟ خندید. - بزنش بچه پررو رو. - اوکی .کاری نداری؟ - نه منتظرتم زود بیا دلم واست ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - میام .فعلا بای
"گوشی رو قطع کردم. زیر لب گفتم: - مرتیکه روانی- چی می گی؟ - هیچی بابا .حرفام یادت بمونه ها. - باشه بابا صد بار گفتی .من باید محل سگ به فرشاد نذارم و ... - باشه باشه نمی خواد از اول بگی. - لباس رو چی کار کنم؟ - فردا می ریم سراغ خریدش. - ممنون ملیسا تو خیلی خوبی. - می دونم. - اِهکی اعتماد به نفست تو لوزالمعدم!
*
فکر نمی کردم این مهمونی انقدر جدی باشه .برای دومین بار لباس سفید عروس که نزدیک به یه متر دنباله داشت پوشیده بودم و آرایش بامزه ی اروپایی روی صورتم انجام شد و آرشام با کت و شلوار یاسی رنگ به دنبالم اومد. - واو !از همیشه زیباتری. بی حوصله گفتم: - حاالالازم بود که دوباره لباس عروس بپوشم؟ خندید و گفت: - انقدر بهت میاد که می خوام هر سال سالگرد ازدواجمون تو جشن لباس عروس بپوشی. - مگه عقده ایم؟ بازم خندید. - رو آب بخندی!
"- دیونتم ملیسا .برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم. - آرشام به نظرت پشت گوشام مخملیه یا رو پیشونیم نوشته من خرم؟ خندید و نوک بینیم رو کشید. کشتی فوق العاده بود.مهمونا همگی اومده بودن و منتظر ما بودن .هاله هم با اون لباس آبی کاربنی بلند و شیکش که با سلیقه من خریده بود منتظر ایستاده بود .تا منو دید سریع به سمتم اومد. - وای ملی تو فوق العاده شدی. - ممنون تو هم با این لباس سلیقه من دو هزار اومده روت.خندید و بغلم کرد. با مهمونا خوش و بش کردیم و به سمت جایگاه مخصوصمون راه افتادیم.کشتی از بندر فاصله گرفت و دی جی شروع کرد .اون شب به حدی بهم خوش گذشت که ملیسای جدید رو فراموش کردم و ملیسای شاد و شیطون قدیمی دوباره زنده شد .رابطم رو با فرشاد بهتر کردم و هاله رو بستم بیخ ریشش که تا آخر مهمونی هواش رو داشته باشه و هاله انقدر با فرشاد رقصید که فکر کنم فرشاد امواتم رو مستفیض کرد .با تموم شدن مهمونی به هاله علامت دادم و هاله سرسری از فرشاد خداحافظی کرد. - جونت دربیادملیسا می ذاشتی دو دقیقه دیگه پیشش باشم. - خفه.بدو برو خونه. - چشم ارباب. - خوبه. - زهر مار پررو !راستی ملی این ویانای ایکبیری بدجوری دور و بر شوهرت می پلکه. - بزار دل اونم خوش باشه. - ملیسا ولی ... - باشه باشه .االان می رم حالش رو می گیرم. کنار آرشام رفتم. - عزیزم؟
"آرشام که متعجب و خر کیف شده بود نگاهم کرد. - خستم نمی ریم خونه؟ - نه قشنگم امشب تو اتاقی که تو کشتیه می مونیم. - آخ جون! مثل بچه ها دستام روبه هم زدم .نگاهی به ویانا که با خشم نگاهمون میکرد کردم و رو به آرشام گفتم: - این دختره چرا همچین نگاهم می کنه؟ وا! آرشام با اخم به ویانا نگاه کرد .ویانا هم بدون خداحافظی گذاشت و رفت .به آرشام گفتم: - برم پیش هاله می خواد بره. کنار هاله که رسیدم هاله با خنده گفت: - ایول بابا تو دیگه کی هستی؟ - اربابت دیگه خودت گفتی. - زهر مار !راستی بهتم نگفته بودم هلنا خواهرم از کانادا فردا میاد. - خب پس چشمت پیشاپیش روشن. - ،ممنون بابت امشبم مچکرم .دیگه بهتره برم.
*
با برگشتن فرشاد به اسلو یه جورایی حال هاله گرفته شد اما من ازش خواستم صبوری به خرج بده. - ملیسا تو چطوری آرشام رو تور کردی؟ آهی کشیدم. - هاله تو هیچی نمی دونی. - بگو برام. - خاطرات تلخ مثل خاکسترن نباید زیاد زیر و روشون کرد. خب قیافت رو این طوری نکن.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_171 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "*** من و هاله هر روز با هم بودی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_172
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش از تو گفتم .بیا امشب سه تایی بریم بیرون. - اوکی خوبه .تا هفته دیگه باید بریم سراغ درس و مشقمون.
*
- آرشام چرا همچین می کنی؟ من باهاشون قرار گذاشتم. - کنسلش کن. - آر ... وسط حرفم پرید و گفت: - تو دیگه شوربا رو از مزه بردی .همیشه وقتت واسه هاله جونه پس من چی؟ - آهان آقا حسودی می کنه. - آره من حسودم. - خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی. پوفی کشید و گفت: - ببین ملیسا من دوست ندارم وقتت مال این و اون باشه. - آدم دوست داره جایی باشه که دلش خوشه. - لعنت بهت یعنی می خوای بگی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - اَه آرشام تو رو خدا انقدر پیله نکن .خیلی خب فقط امشب رو چون قول دادم باهاشون می رم و بعد روابطم رو محدودتر میکنم هوم؟ - امشب رو باهات میام اوکی؟ با عصبانیت گفتم: - هر غلطی دلت می خواد بکن. - آهان این شد .باشه نمیام فقط بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من قول و قرار می ذاری.
"با نفرت نگاهش کردم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم.
*
هلنا دختر شاد و شنگولی بود که دست هاله رو از پشت بسته بود .از بس جوک های چرت و پرت تعریف کرد دهنش کف کرده بود .زیادی پر حرف بود و گاهی وقتا دلم می خواست دستم رو تا ته فرو کنم تو دهنش تا برای یه لحظه خفه بشه .برای یه لحظه ساکت شد با تعجب نگاهش کردیم که دیدیم بله واسه خانوم اس ام اس اومده .آخ خدا پدر و مادر و اموات اون طرف رو بیامرزه که واسه چند لحظه فک این بشر رو بست. - خب ملیسا جان می گفتی. "هی روت رو برم بچه اصلا من بیچاره اون وقت تا حاالا یه کلمه هم حرف زدم؟" - خب؟ تا اومدم ابراز وجود کنم جفت پا پرید وسط حرفم و با هیجان گفت: - وای بچه ها یادم رفت بگم ... اوپس باز شروع کرد. - یه پسر ایرونی اومده یونیمون .وای نمی دونید چقدر نازه !یه اسم نازیم داشت چی بود؟ هوم ...یادم نمیاد اما اسمشم مثل خودش بود. وای خدا حاالا از ثانیه ی اولی که پسر رو دیده تا الانش توضیح میده .وسط حرفش پریدم و در یه تصمیم آنی سعی کردم روش رو کم کنم برای همین هر شر و وری که به زبونم می اومد رو می گفتم .گرچه هاله ی بیچاره متعجب نگاهم میکرد اما هلنا انگار خیلی خوشش اومده بود. - راستی هلنا بینیت رو عمل کردی؟ - آره دیگه مدلش عروسکیه .اون روزی که رفتم ... وای غلط کردم !دوباره شروع کرد و از رفتن به دکتر تا شش ماه بعد از عمل و کندن چسب بینی یه ریز گفت .دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت چشم غره ای به هاله رفتم .بیچاره هاله مونده بود طرف کی رو بگیره و چی کار کنه .البته اون طور که مشخص بود پر حرفیای هلنا واسه هاله عادی بود .من موندم مامانه تو حاملگیش سر هلنا چی خورده؟ به احتمال زیاد کله ی گنجیشک.ااااوق حالم بد شد. آخر هم نتونستم دندون سر جیگر بذارم و با عصبانیت گفتم: - یه لحظه اون فکت رو ببند بذار گوش ما هم استراحت کنه. "یهو ساکت شد و بعد با لحن مظلومی گفت: - وای باز زیاد حرف زدم؟ هاله خندید و گفت: - آره یه کم. - چی چی رو یه کم؟ سرم رفت. هاله از خنده غش کرد و جوری خندید که ما هم خندمون گرفت. - وای خیلی باحال بود .قیافه ی هر دوتون خیلی باحاله. من و هلنا همزمان گفتیم "درد" و همین باعث شد باز سه تایی بزنیم زیر خنده. - بچه ها االان دقیقا مثل سه کله پوک شدیم!
*
محدود شدن رابطم با هاله شروع سال تحصیلی دوری از خانواده و دوستام و تبدیل شدن به موجودی که آرشام اون رو فقط برای خودش می خواست منو دوباره به ملیسای گوشه گیر و حرف گوش کن تبدیل کرد . همکلاسی هام از دو حالت خارج نبودن یا بور و سفید و چشم آبی بودن و یا سیاه پوست.تنها آسیایی کلاس من بودم به قول اونا تنها شرقی کلاس...
*
- آرشام برنامت واسه تعطیالت عید چیه؟ بریم ایران؟؟
"- آه ملیسا یادم رفت بهت بگم .مامان بابام واسه تعطیلات میان این جا. - اما من می
خواستم برم ایران دلم واسه ... حرفم رو قطع کرد و گفت: - ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه.- باشه.راستی من می خوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد یکی دوتا از فامیلاشون اون جاهستن منم حوصلم خیلی سر رفته تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی.ضمنا اون قدر هاله از مولد و زیبایی هاش تعریف کرده که مشتاق شدم.- خیلی خب چون دختر خوبی بودی قبوله. به هاله زنگ زدم که گفت فردا ساعت هفت میاد دنبالم و من هم چمدون کوچیکم رو جمع کردم.
***
شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده ی هاله هم فوق العاده بودن .هلنا کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیش رو از باباش به ارث برده. با آرشام تماس گرفتم و گفتم که مولدم . ساعت هشت بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده رو حل کنه.ساعت یازده دم در خونه پیاده شدم و از خانواده ی هاله تشکر کردم. کلید
انداختم و در رو باز کردم .
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_172 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_173
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هیچ کدوم از خدمتکارا نبودن .متعجب از غیبت اونا به سمت طبقه ی باالا رفتم. هنوز به پله ی آخر نرسیده بودم که صدای خنده ی مستانه ای رو از سمت اتاق خوابم شنیدم .بهت زده به صدای حرف زدن پر عشوه و خنده های مستانه ی زن گوش دادم. "خدایا این صدا .. .این صدای کارولینه!"
"با دستای لرزون دستگیره در رو تو دستام گرفتم .عرق سرد کل بدنم رو پوشونده بود .احساس لرز میکردم اما انگار از سرم بخار بلند می شد .این جا تو خونه ی من ...با چونه ی لرزون و چشمای اشکی دستگیره رو پایین کشیدم و در رو به سرعت باز کردم .سر هر دوشون به سمت در برگشت .چشمای اشکیم روتونگاه آرشام دوختم .به سرعت به سمت دردویدم باید از این خراب شده می رفتم .سویچ رو از جا کلیدی برداشتم و به سمت ماشین دویدم .آرشام فقط صدام می زد .دیدمش که داشت تی شرتش رو تنش میکرد اما من فقط با سرعت روندم .اون کثافت از نبودنم سوء استفاده کرد .من حتی یک بار هم بهش خیانت نکردم .حتی عشقم متین رو فراموش کردم چون احساس می کردم با فکر کردن به اون به شوهرم خیانت می کنم و عذاب می کشیدم . "آخ متین چقدر تو خوب و پاک بودی !حتی یه بار دستت بهم نخورد .هر روز بیشتر قدرت رو می دونم." نمی دونم چقدر رانندگی کردم اما وقتی چشمم به تابلوهای جاده افتاد فقط اسم اسلو برام آشنا بود .فعلا چاره ای نداشتم هر جایی غیر از خونه رو ترجیح می دادم .من حتی گوشیم هم بر نداشته بودم .کیفم رو کلاجا گذاشته بودم و بدون یه قرون پول تو جاده می روندم .در داشبورد رو باز کردم و با دیدن یه دسته اسکناس نفس راحتی کشیدم. حاالا تو شهر اسلو تنها کسی که داشتم فرشاد بود. پیدا کردن فرشاد فقط از طریق هاله امکان پذیر بود .شماره همراهش رو حفظ بودم .با یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم . ساعت نه بود و احتماالا دیگه بیدار شده بود. - ?Hello - الو هاله؟ - ملیسا؟ تو کجایی دختر؟ پس آرشام سراغ هاله رفته. - آرشام اون جاست؟ - نه ولی بنده خدا دیشب تا حاالا در به در دنبالت می گرده. - ولش کن کثافت رو نباید بفهمه من بهت زنگ زدم. - ملیسا چی شده؟ اشکام دوباره راه افتاد. - ملیسا؟ دیوونه گریه می کنی؟"- هاله دوست ندارم اون چیزی که دیشب دیدم رو دوباره بازگو کنم فقط این رو بدون که ازش متنفرم. هاله که انگار تا ته قضیه رو رفته بود گفت: - باشه عزیزم .االان کجایی؟ - اسلوئم آدرس فرشاد رو می خوام. - اسلو؟ دیوونه تا اون جا رانندگی کردی؟ - پ نه پ با الاغ اومدم .آدرس رو می گی یا نه؟ - خب من آدرس محل کارش رو بلدم. - این طوری بهتره احتماالا االان سر کاره. - اصلا شماره ی همراهش رو می دم بهت .یادداشت کن. - فقط به آرشام نگی کجا هستم. - من نگم فرشاد میگه. - حاالا کو تا اون بگه؟ - ملیسا اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. - ممنون هاله بای. با فرشاد تماس گرفتم و گفتم سریع بیاد دنبالم و تاکید کردم آرشام از اومدنم خبر نداره و نمی خوام هم بفهمه این جام .اگرچه فرشاد متعجب شده بود اما گفت تا بیست دقیقه ی دیگه پیشمه و من هم توی ماشین منتظرش نشستم . سرم رو روی فرمون گذاشته بودم و به صحنه ی دیشب فکر می کردم .اصلااون اتاق لعنتی و آدماش یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفتن .مطمئنا من عاشق آرشام نبودم اما به هر حال همسرش که بودم .تحمل خیانت اونم از جانب کسی که هر روز ادعا می کنه عاشقته خیلی سخته .من تو این کشور کوفتی فقط آرشام رو داشتم. با ضربه های آرومی که به شیشه می خورد چشمام رو باز کردم. "لعنت به این سر درد بی موقع!" با دیدن فرشاد و لبخند مهربونش پیاده شدم .نگاهش متعجب شد. - ملیسا؟ چه به روزت اومده؟ چشمات ... وسط حرفش پریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_173 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هیچ کدوم از خدمتکارا نبودن .متعج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_174
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- فرشاد باید برم یه جا که بتونم یه کم توش بخوابم سرم داره منفجر میشه. - باشه باشه. رو به رانندش گفت که با ماشین بره و خودش سویچ ماشین منو گرفت و پشت رل نشست من هم روی صندلی جا گرفتم و با بغض گفتم: - شرمنده مزاحمت شدم .دیشب اعصابم داغون شده بود روندم تا به این جارسیدم این جا هم که فقط تو رو دارم.- این حرفا چیه؟ مزاحمت کدومه؟ فقط متعجبم که ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله گفتم: - بعدا دلیلش رو برات میگم فقط تو رو به جون هر کی دوست داری نذار آرشام از این جا بودنم خبر دار بشه. - باشه خیالت راحت. از شهر اسلو که از قضا پایتخت نروژ هم بود هیچی نفهمیدم .اون قدر سردرد داشتم که از خونه ی فرشاد هم هیچی نفهمیدم .بیخوابی و استرس و فشار عصبی دیشب همگی باعث این سردرد مرگ آور شده بودند. بدون تعویض لباس هام خودم رو روی تخت خواب نرمش رها کردم و فقط از فرشاد قرص سردرد خواستم .با خوردن قرص و بستن سرم با یه دستمال دیگه چیزی نفهمیدم. به سختی از روی تخت بلند شدم .اتاق در تاریکی فرو رفته بود .ساعت ده شب بود."اوه چقدر خوابیدم!" گرسنه بودم و سرم هنوز کمی درد می کرد .در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. فرشاد که داشت سیگار می کشید نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: - بیدار شدی؟ نگاهم روی سیگار توی دستش بود اوه چقدر هوس کرده بودم .به سمتش رفتم و روی مبل مقابلش نشستم .جعبه ی سیگارش رو از روی میز برداشتم و یه سیگار از توش بیرون کشیدم و دستم به سمت فندکش دراز شد .دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - االان نه! با لجاجت خواستم دستش رو پس بزنم که فندک رو سریع برداشت و گفت: - معدت خالیه بذار یه چیزی بخوری بعد."سیگار رو بین انگشتام تاب دادم .حق با اون بود خیلی گرسنه بودم .خدمتکارش سریع با یه سینی غذا برگشت و من شروع به خوردن کردم .فرشاد با لبخند فقط نگاهم می کرد .غذام رو که تموم کردم یه سیگار توپ کشیدم و خواستم برم سراغ دومی که فرشاد گفت: - آرشام بهم زنگ زد. سریع گفتم: - چیزی که بهش نگفتی؟ بی توجه به حرفم گفت: - ماجرا رو واسم تعریف کرد .خیلی به هم ریخته بود مرتب می گفت اگه بلایی سرت بیاد خودش رو می کشه .اون مثل برادرمه ملیسا امشب فهمیدم واقعا دوستت داره. - چی بهش گفتی؟ - نگران نباش نگفتم اینجایی نخواستم زیر قولم بزنم. نفس آسوده ای کشیدم. - همش فکر می کردم واسه آرشام تو هم یه دختری مثل بقیه ی دخترا اما امروز با اون لحن داغونش فهمیدم اون ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - چی می گی؟ چه دوست داشتنی؟ من فقط یه شب می خواستم خونه نیام و اون ....- میدونم اما آرشام قبل از ازدواج با تو هر شب با یه نفر بود .خب تو فرهنگ این جا ... از جا بلند شدم و با داد گفتم: - گند بزنن به فرهنگ این جا !من االان زنشم لعنتی! - خیله خب آروم باش. - چی چی رو آروم باشم؟ هر چی می خوام به دیشب فکر نکنم نمیشه مدام اون صحنه ی لعنتی میاد جلوی چشمام. - ملیسا می دونی آرشام امروز بهم چی گفت؟ - نه نمیدونم واسمم مهم نیست.
"- بهم گفت :"فرشاد گند زدم به زندگیم بهونه رو دادم دست ملیسا." گفت تو دوستش نداری و ازش متنفری گفت االان حداقل بهونه هم داری واسه ی ... جیغ کشیدم: - برام مهم نیست اون لعنتی چه دری وریی گفته.آره من ازش متنفرم دیگه نمی خوام ببینمش .سویچ ماشینم کجاست؟ - واسه چی می خوای؟ - می خوام برم.- کجا؟ - هر گورستونی که اسم آرشام توش نباشه.- بسه ملیسا چقدر بچه بازی درمیاری! - آره کل زندگیم رو بچه بازی درآوردم بچه بازی درآوردم که بدون فکر و یه کم صبر کردن پای اون برگه های لعنتی ازدواج رو امضاکردم وگرنه االان تو کانادا کنار کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم .لعنت بهت آرشام که تموم زندگیم رو به هم ریختی! گریم بند نمی اومد .فرشاد ساکت فقط به سیگارش خیره شده بود. - سویچم رو ... وسط حرفم پرید و گفت: - بیست سالم بود و داشتم لیسانس میگرفتم برق صنعتی شریف همون چیزی که تو رویام بود .فرنوش خواهرم سه سال کوچیک تر از من بود و پیش دانشگاهی بود.اونم مثل خودم زرنگ و درس خون بود به قول خودش می خواست بیاد شریف و حال من بچه خرخون رو بگیره.عاشقش بودم ملیسا اون همه چیزم بود .هنوز صداش تو گوشمه ... فرشاد لبخند تلخی زد و من روی مبل ولو شدم. - وقتی می خواست خرم کنه می گفت :"داداشی داداش جونم!" اون وقت بود که هر چیزی می خواست براش جور میکردم جونم که سهل بود !درسام سخت تر شد و من از فرنوش دورتر.اونم کنکور داشت و سرگرم کلاس رفتن و تست زنی و به قول خودش خرخونی بود.ملیسا چشماش خیلی شبیه به چشمای تو بود برق شیطنتی که تو چشماته همون برق آشنای چشمای فرنوشمه.من احمق از فرنوش دور شدم و نفهمیدم که عاشق شد نفهمیدم که با عشقش قرارای مخفیانه گذاشت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_174 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - فرشاد باید برم یه جا که بتونم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_175
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش بیرون کشیده شد نفهمیدم حامله شد و وقتی پسره ی کثافت دورش زد از ترس ماها خودش رو کشت.تو حموم اتاقش ساعت چهار صبح رگ دستش رو زد
"تازه ساعت ده صبح جسد بی جونش رو غرق در خون پیدا کردیم .من نفهمیدم هیچی نفهمیدم .اون پسره ی کثافت رو پیدا نکردم .دو سال تموم دنبالش گشتم و وقتی به یک قدمیش رسیدم رفت زیر یه تریلی و در دم تموم کرد .اون روزا دیوونه شده بودم آرشام نجاتم داد .منو آورد این جا و از ایران و فرنوش دورم کرد بهش مدیونم .تو رو که دیدم یاد فرنوش افتادم همون سادگی و همون شیطنتای دخترونه.برام عزیز شدی اما انگار بد برداشت کردی. زمزمه کردم: - متاسفم!-از بعد مرگ فرنوش به هیچ دختری نزدیک نشدم دوست نداشتم یه روزی یه داداش فرشادی واسه خاطر انتقام فرنوشش دنبال من هم بگرده.از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت اما راه رفته رو به سمتم برگشت و گفت: - سویچ روی اون میزس میتونی بری یا می تونی بمونی و من داداش فرشادت بشم. در حالی که از گریه ی زیاد به هق هق افتاده بودم گفتم: - ممنون داداش فرشاد. لبخند تلخی زد و گفت: - شب بخیر.
*
اون شب کلا خوابم نبرد هم به خاطر خواب بی موقعم و هم به خاطر حرفای فرشاد.واقعا فکر نمی کردم به قول آرشام علت کبریت بی خطر بودن فرشاد این باشه.فرشاد صبح با فرشاد دیشب کلی فرق داشت همش می خندید و مسخره بازی هاش باعث خنده ی من هم می شد. همراهش زنگ خورد و با خنده گفت : - هاله س می دونه این جایی؟ - آره- خب خدا روشکر بهونه دادی دستش که با گوشیم تماس بگیره. - صبر کن ببینم یعنی تو می دونستی هاله ... با صدای بلند زد زیر خنده."- با اون تابلو بازی هاتون فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود که اونم فهمید. - واقعا؟ خندید و گفت: - قطعا. بعد هم گوشی رو جواب داد.- سلام هاله خانوم.- ... - ممنون .شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ - ... - نه مگه قرار بود ملیسا این جا باشه؟ با چشمکی که بهم زد فهمیدم ای داد بیداد می خواد بچم رو بذاره سر کار .انگار دیگه اشک هاله رو درآورده بود که دلش به حال هاله سوخت و گوشی رو داد به من. - الو هاله جان؟ - وای ملی اون جایی؟ زد زیر گریه. - هاله؟ چرا گریه می کنی؟ همون موقع یه اخم خفن به فرشاد که با ذوق نگاهم میکرد کردم .می دونستم قسمت فحش دادن هاله به فرشاده برای همین سریع زدم رو بلند گو .هاله هم از همه جا بی خبر شروع کرد. - پسره ی اسکل روانی !دیوونه س به خدا نصفه عمرم کرد فکر کردم واقعا پیداش نکردی و اتفاقی واست افتاده. احمق بهم میگه مگه قراره ملیسا این جا باشه؟ آخ کاش منم کنارت بودم و دونه دونه اون موهای خوش حالتش رو می کندم .وای ملی خدایی عجب موها ... سریع اسپیکر رو قطع کردم و این کارم باعث شد فرشاد قهقهه بزنه .اصلا خاک تو سر هاله که وسط فحش دادنش یهو یاد موهای این روانی افتاد!خودم هم خندم گرفته بود. - اوکی هاله جون انقدر حرص و جوش نزن صورتت جوش می زنه.
گمشو ملی کی صورتم جوش می زنه؟ جلوی اون پسره عیب روم می ذاری. دیگه واقعا پکیده بودم از خنده .نگاه خبیثی به فرشاد انداختم و گفتم: - هاله کاش بیای این جا .می تونی مامان اینات رو بپیچونی و جوری که آرشام هم شک نکنه بیای این جا؟- آره آره. گوشی رو قطع کرد.اسکل یه خداحافظی هم نکرد .فرشاد مثل خون آشاما نگاهم می کرد. - هان چته؟ داداشی یعنی حق ندارم دوستمم دعوت کنم؟ - شما راحت باش. - چشم. - هی روت رو برم بچه! فرشاد هی می رفت رو مخم. - ملیسا اجازه بده بهش بگم این جایی.می گم می خوای چند وقت نبینیش و اون نیاد اینجا فقط بذار خیالش رو راحت کنم .امروز گفت به پلیس هم خبر داده که گم شدی. - وای فرشاد این دفعه ی هزارمه داری این حرفا رو می زنی.- اخه می خوام تاثیر گذار باشه. - خیلی خب فقط نمی خوام بیاددنبالم اصلا نمی خوام فعلا ببینمش. - ای قربون خواهر گلم باشه. انگار می ترسید پشیمون بشم که سریع شماره ی آرشام رو گرفت. - الو آرشام؟ به سمت اتاق رفتم و مکالمشون رو نشنیدم. هاله صبح زود رسید و انقدر ذوق زده بود که اصلا استراحت نکرد. فرشاد تموم مدت سر به سرش می ذاشت و هاله قربونش برم ککش هم نمی گزید.موبایل فرشاد که زنگ خورد سریع به اتاقش رفت که جواب بده."هاله چشماش رو ریز کرد. - این کی بود واسش زنگ زد که آقا نخواست جلوی ما بحرفه؟ - بی خیال بد بین نباش. - چی؟ من و بدبینی؟ به قول هلنا اگه لیوان خالیم باشه من معلوم نیست چطوری باز نیمه ی پرش رو می بینم. فرشاد از اتاق بیرون اومد .اخماش یه کم در هم بود و نگاهش رو از ماها می دزدید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_175 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_176
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- بچه ها آماده شید یه کم بریم بیرون. قبل از هر گونه اظهار نظر هاله دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت: - بزن بریم. - خاک بر سرت هاله! - خب حوله خانوم ببخشید هاله خانوم منتظرتونم.
- بی ادب! در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردن و من یه جورایی حوصلشون رو نداشتم .روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی از فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم .به خاطر حدسیاتی که زده بودم آینه ی کوچیک آرایشیم رو از کیفم درآوردم و با اون به طرز نامحسوسی پشت سرم رو نگاه کردم.بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود.صورتش رو برای اولین بار با ته ریش دیدم.از دستش دیگه عصبانی نبودم با خودم کنار اومده بودم.آره اون شب لعنتی من فراموش کردم که یه خریدار می تونه از جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر .این طوری بهترشد بهم ثابت شد که کم کم داره تاریخ انقضام سر می رسه. آهی کشیدم و آینه رو جمع کردم .بلند شدم و به سمتش رفتم .از کارم شوکه شد. بهش که رسیدم اخم کردم و خیره شدم تو چشمای مشتاقش. - گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت.- تقصیر اون نیست تقصیردلمه اون منو کشوند تا این جا. پوزخندی زدم.- همون دلت که کارولین رو کشوند تو خونه من؟ "- ملیسا خواهش می کنم اون موضوع رو فراموش کن فقط یه حماقت بود.کارولین از غیبتت آگاه بود اومد در خونه و منم نتونستم راهش ندم تو.بعدم...خب اون ... - اون چی؟ جذاب بود؟ معرکه بود نه؟ حاالا من بهترم یا اون؟- ملیسا بسه دیگه.- چی شد آقا؟ حقیقت تلخه.- خیلی خب عزیزم یه فرصت دوباره بهم بده.بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب بابات رو جور کنی.آهی کشیدم.سکوتم رو که دیدگفت: - بریم خونه؟-به همین راحتی؟ - باشه ملیسا از حاالا هر چیزی که بگی هان؟ می بخشی منو؟ حاالا هاله و فرشاد هم رسیدن. فرشاد با دیدنم کنار آرشام با نگرانی گفت: - ملیسا خوبی؟ - آره ممنون می خوام با آرشام برگردم خونه.ببخش که مزاحمت بودم. - چی می گی؟ خواهر آدم که مزاحم نمیشه. هاله با مانیومد به قول خودش می خواست ما رو با هم تنها بذاره.آرشام با خوشحالی ماشین رو روشن کرد و با یه تشکر سرسری ازفرشاد حرکت کرد.سریع آهنگ رو عوض کرد و این آهنگ رو گذاشت. "تو این چند روزه که رفتی همش حرف می زنم با تو جلوی آینه وایمیستم خودم می دم جواباتو شبیه خوبی هات میشم به جات می گم دوستت دارم با چشمای تو می خوابم خودم تا صبح بیدارم
"نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم همون جاهایی می رم که منو یاد تو می ندازن بله حتی خیابونا منو بی تو نمی شناسن تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی می بینم نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو می شینم نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت ،باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری" زندگی من و آرشام باز هم به روزای تکراری قبلی برگشته بود.با اومدن پدرجون و مادرجون اون هم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد.مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشک ها و خوراکی هایی که من دوست داشتم رو تو دو تا چمدون برامون آورده بود.تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ رو تو این دو هفته دیده بودیم.هاله رو با مادرجون آشنا کردم و یواشکی هم براش از این که چقدر فرشاد و هاله به هم میان حرف زدم. مادرجون هم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اِله هاله بِله.خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه ی تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو. قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اون جا عقدکنن آخه تموم فامیل هاله ایران بودن و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشام گفت که ما هم می ریم. دیدن خانواده و دوستام بعد از چندین ماه اون قدر هیجان زدم کرده بود که فقط اشک می ریختم. همه ی دوستام اومده بودن و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همه تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یک بار رو با هم در تماس بودیم.شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخ سیخی نامزد کرده بود و با این که از نامزدش زیاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم .همگی به خونه مامان و بابا رفتیم و بابا جلوم یه گوسفند بی زبون رو سربرید .مامان اون قدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه_جاریست
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_176 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - بچه ها آماده شید یه کم بریم ب
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_177
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نمی شناختم .یه جورایی شده بودم همه کاره ی مراسم .با عروس آرایشگاه رفتم.هاله التماس کرد من به جای هلنا همراهش برم .بله دیگه کی دوست داشت روز عروسیش به خاطر پر حرفی همراهش سردرد بگیره؟ راضی کردن هلنا زیاد سخت نبود فقط بهش گفتم که این آرایشگره فقط واسه عروس وقت می ذاره و واسه همراه عروس تره هم خورد نمی کنه. هاله با اون آرایش خلیجی معرکه شده بود و منم با توجه به لباس بنفش تیرم آرایشی تو مایه ی یاسی داشتم .قبل از اومدن داماد آرشام دنبالم اومد و خودمون رو به تاالار رسوندیم. آرشام دستم رو محکم تو دستش گرفت و گفت: - خانوم خوشگله زیاد ازم دور نشو می ترسم بدزدنت.- نه بابا غیرت؟ آرشام به حالت نمایشی دستش رو پشت لبش به سیبیلای نداشتش کشید و گفت: - ضعیفه از پهلوی من جم نمی
خوری .شیر فهم شد؟ خندیدم.- بروبابا دلت خوشه.با مهمونا احوالپرسی کردیم و نشستیم که هلنا کنارمون اومد.آرشام با دیدن هلنا دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد .هلنا کنارم نشست و گفت: - وای ملیسا چقدر خوشگل شدی!خوبه آرایشگره واست تره هم خورد نمیکرد اگه میکرد چی می شدی. یه ریز داشت حرف می زد که هاله و فرشاد رسیدن .برای استقبال از اونا رفتیم و دو دقیقه مخم استراحت کرد .انگار همه منتظر ورود عروس داماد بودن که ریختن وسط پیست رقص .من و آرشامم رفتیم و بعد از چند دور رقص نشستیم .موبایل آرشام زنگ خورد و اون رو به من گفت : - وکیلمه."هلنا روی صندلی کناریم ولو شد و گفت: - رقصه خیلی حال داد.اگه خدا بزنه پس کله ی متین و بیاد منوبگیره منم تا سال دیگه عروسی می کنم. - متین؟ - آره متین هم دانشگاهیمه.مگه عکسش رو نشونت ندادم؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: - نه. - اِ؟ پس برم گوشیم رو از کیفم بیارم. هلنا رفت و من متحیر سر جام نشسته بودم ،متین کانادا هم دانشگاهی! "چته ملیسا؟ چرا قلبت تو حلقت می زنه؟ تو که ادعا می کردی فراموشش کردی !نتونستم لعنتی نتونستم خواستم و نتونستم.حاالا چته؟ مگه تو کانادا تو اون دانشگاه لعنتی فقط همین یه متین هست؟" رنگم به شدت پریده و بود و دستام می لرزید .هلنا نیشش تا بنا گوشش باز بود.گوشیش رو توی دستای یخ زدم گذاشت و من دیدمش متینم رو بعد از این همه مدت دیدم. هلنا بی توجه به حالم گفت: - لعنتی هیچ جوری پا نمیده این عکس هم تو همایش چند وقت پیش ازش سریع گرفتم .می دونی ملی؟ احساس می کنم اون هم شکست عشقی ای چیزی خورده. نگاهم رو به سختی از عکسش گرفتم و به هلنا دوختم .سوالی نپرسیدم چون ممکن بودم االان سیر تا پیاز هر چی در مورد متین می دونه رو میگه.انتظارم زیاد طول نکشید.- یه مانکن سوئدی تو دانشگاهمونه خیلی نازه چشماش معلوم نیست چه رنگیه مثل ... وسط حرفش پریدم حوصله نداشتم از اون دختر کذایی که تو دانشگاه متینه و از قضا خیلی هم خوشگله چیزی بشنوم. - گیر داد به متین؟ - آره دیگه اما متین اصلا نگاهش هم نمی کرد."- مثل قبلنا.- چی؟ - هیچی.خب؟ - بیشتر دخترا بهش چراغ سبز نشون دادن اما متین محلشون نمیده همین سارا ... - سارا کیه؟ - همون مانکنه.ده بار دعوتش کرد پارتی و رستوران حتی خونش اما متین فقط گفت :"متاسفم نمی تونم بیام!" حتی یه بار رفته دم در خونه ی متین اما راهش نداده. نفس آسوده ای کشیدم.واقعا که چقدر خودخواه بودم !خودم با آرشام بودم بدون متین اما دوست نداشتم کسی به متین نزدیک بشه. - حاالا از کجا فهمیدی شکست عشقی خورده؟ - آهان دفتر یادداشتش رو کش رفتم.- چی؟ - دفترش رو گذاشته بود روی نیمکت توی پارک مقابل دانشکدشون منم کش رفتم.بیچاره بعدش نزدیک به دو ساعت دنبالش گشت.- توش ...توش چی بود؟ - شعر و جمله های عاشقونه انگار طرف ولش کرده .خاک بر سر دختره چه بی لیاقت بوده! آهی کشیدم و زمزمه کردم: - قطعا! بعد با هیجان گفتم: - االان دفترش پیشته؟ - تو چمدونمه خونه ی مادربزرگم .صبر کن ببینم واسه چی می خوای؟ - همین طوری دلم می خواد دفتره رو ببینم. - باشه ولی آخه چرا؟ هاله بهمون نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_177 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_178
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- مثلا عروسی منه ها بلند شید ببینم تنبلا. از خدا خواسته بدون جواب دادن به سوال هلنا با هاله همراه شدم.
*
از عروسی هیچی نفهمیدم .تموم حواسم پیش متین بود.کاش دفترش رو هر چی زودتر می دیدم.عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و این بین هاله از بس رقصید خودش رو خفه کرد و من هر دو ثانیه یه بار یه متلک بهش می انداختم . "آخه عروسم انقدر جلف؟ خاک بر سر ندید بدیدت.عق !شوهر ندیده !جشن رهاییت از ترشیدگیه دیگه سر از پا نمی شناسی." هاله هم فقط به طور نامحسوس فحش می داد .پاتختی همون شب برگزار شد و قال قضیه کنده شد . همون جا با هلنا قرار گذاشتم برم خونشون و دفتر رو ببینم.
*
حاالا که دفتر تو دستام بود می ترسیدم بازش کنم.انگار احساس عذاب وجدان داشت خفم میکرد .کاش هلنا از کنارم می رفت چون نمی تونستم با دیدن دست خط متین و نوشته هاش خودم رو کنترل کنم.خدا رو شکر مادرش صداش زد و من با استرس دفتر رو باز کردم .همون خط فوق العادش خدایا چقدر دلم واسه جزوه گرفتن از متین تنگ شده. تو صفحه اول پشت سر هم نوشته بود لعنت بهت و بعد روی نوشتش یه ضربدر بزرگ زده بود. صفحه دوم؛ خدایا کمکم کن فراموشش کنم .نمی خوام گناه کنم .خدایا برای اثبات بزرگ بودنت خیلی کوچیکم کردی خیلی."دیگر به تو فکر نمیکنم گناه است چشم داشتن به مال غریبه ها." صفحه بعدی؛ "به خاطر فراموش کردنش دست به هر کاری زدم .حاالا تنهام و با یه سیگار بین انگشتام .نگو سیگار نکش دردام رو بشنوی واسم کبریت می کشی." صفحه بعدی؛ دلم فقط برای یه چیز تنگ شده واسه چشماش و اون نگاه جادوییش ."به جان ثانیه هایی که در فراق چشمانت می گذرند دل کوچکم تنگ نگاه توست." هق هق گریه ام رو با گرفتن لب پایینم بین دندونام خفه کردم .منم چشماش رو میخواستم اون چشمای سیاه اون نگاه معصوم و آرامش بعد از نگاهش .دیگه نتونستم آرامشم رو پیدا کنم .با دستای لرزونم یه صفحه رفتم جلو. "عشق من لکه ی آفتابی ست که بر فرش افتاده باشد .با شست و شو نمی رود فرش را برداری نمی رود پنجره را ببندی نمی رود پرده را کلفت تر بگیری نمی رود این لکه وقتی می رود که خورشیدم رفته باشد." صفحه رو عوض کردم."کاش حداقل باهاش خوشبخت باشی ."آفتاب که می تابد پرنده که می خواند و نسیم که می وزد با خودم می گویم حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست." "من ،تو، ما یادت هست؟ تمام شد .حاالا ،تو ،او ،شما من هم به سلامت." صفحه ی بعد؛ خدایا طاقتم دیگه تموم شده .یا کاری کن که فراموشش کنم یا جونم رو بگیر.خسته شدم ."نمی دانم مشکل از کجاست .از صبر یا کاسه که این روزها زیاد لبریز می شود." دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .صدای بلند گریه ام باعث شد هلنا سراسیمه وارد اتاق بشه.دفتر رو روی میز ول کردم. - ملیسا چت شد؟ ملیسا؟ کاش می رفت.کاش تنهام میذاشت .حاالا فقط دلم یه جای آروم می خواست چندتا شمع با آهنگ رمانتیک و یه عالمه متین آره یه عالمه. هلنا مرتب می گفت: - یکی دیگه به عشقش نرسیده تو براش آب غوره می گیری؟ از جام بلند شدم و بدون این که جوابش رو بدم آماده رفتن شدم. - کجا داری می ری؟ - سرم درد میکنه می رم خونه مامانم. حرفی نزد .برای اولین بار تو عمرش خفه شد و من چقدر از این سکوتش خوشحال شدم.
***
با برگشتمون به نروژ روزای تکراری باز شروع شدن و بدتر از همه نبود هاله کنارم بر تنهاییم دامن می زد.همش اسلو پیش فرشاد بود و مثل کنه بهش چسبیده بود.رابطم با آرشام سردتر از قبل شده بود.دو هفته توی تنهایی هام دست و پا می زدم که آرشام بار سفرش رو بست و رفت دانمارک.به قول خودش سفر کاری بود و مجبور بود بدون من بره اما از نگاهش که از نگاهم می دزدید فهمیدم قضیه یه جورایی بو داره .یک هفته بدون آرشام بی دردسر سپری شد و چیزی که بیشتر از همه به شکیاتم دامن زد نبود کارولین و غیبت چند روزش همزمان با دانمارک رفتن آرشام بود.با چک کردن اطلاعات پروازها و لیست مسافرین توسط رفیق پاتریک شکیاتم به یقین تبدیل شد.این وسط آرشام هم هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد و منم به سردی تماساش رو می پیچوندم .با بازگشت آرشام و دیدنش کاسه صبرم لبریز شد و بهش گفتم همه چیز رو در رابطه با رابطه ی اون و کارول می دونم .اول منکر شد و بعدم با گستاخی بهم گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_178 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- مثلا عروسی منه ها بلند شید بب
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_179
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ببین ملیسا منو تو عین همیم با یه فرق کوچیک .تو جسمت پیش منه و فکرت دنبال عشق از دست رفتت و من جسمم کنار دیگرونه و کل فکرم و ذهنم پیش تو و عشقت.- ببخشید اون وقت شما از کجا به این نکته دست پیدا کردید که من فکرم یه جای دیگه س؟ خندید .بلند و عصبی خندید.- اوه هانی تابلوئه .وقتی با خوندن دفتر یادداشتش تا یه هفته به هم می ریزی وقتی هنوزم که هنوزه تو چشمات غصه می بینم وقتی از خداته ازم فرار کنی و جلوی چشمت نباشم وقتی ... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: - این اراجیف چیه به هم می بافی؟ - اگه قضیه دفتره س که وقتی تو با اون حال داغون اومدی خونه مامانت و هلنا زنگ زد حالت رو پرسید پیله کردم بهش و علت اصلی ماجرا رو فهمیدم. - خب که چی؟ - پس ما هر دومون خائنیم نه؟ - لعنت بهت آرشام ازت متنفرم. - در عوضش من عاشقتم. - لعنت به خودت و عشقت. - عاشقتم خانومم. با حرص به طرف اتاق خواب رفتم و وسط راه نفهمیدم چی شد که پخش زمین شدم و از حال رفتم.
*
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و آرشام هم با نگرانی باالای سرم ایستاده بود با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - می خوام برم خونه.- نمیشه عزیزم.باید نتیجه آزمایشات آماده بشه تا علت ... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - حالم خوبه. "تا اومد حرفی بزنه خانم دکتر سفید و بوری وارد اتاق شد و رو به ما گفت: - نگران نباشید جنین سالمه فقط مادر یه کم ضعف کرده و باید تقویت بشه.نگاه متعجب من و آرشام به هم دوخته شد و همزمان گفتیم: - جنین؟!
*
نمی دونستم از داشتن یه بچه خوشحال باشم یا ناراحت؛ خوشحال از خلاص شدن از شر این تنهایی عذاب آور و ناراحت برای بد موقع بودن بارداریم حاالا که آرشام تو چشام خیره میشه و به خیانتش بهم اعتراف میکنه تازه اون قدر حق به جانبم حرف می زنه که این وسط یه چیزیم بهش بدهکار شدم .صدای متین تو گوشم زنگ می خورد "اگه دختر بود اسم بچمون رو بذاریم مبینا." آرشام با لبخند کنارم نشست.- ملیسا باید برام دختر بیاری. - دیگه دستوری ندارین؟ تعارف نکنیدخدایی نکرده رنگ ،چشم ،مو پوست؟ - وای ملیسا قیافش کپی تو باشه و رفتاراش مثل من. - اوه نه بابا؟ - الهی بابایی دورش بگرده! - آرشام من همش دو ماهمه. - اوه تا هفت ما دیگه از کم طاقتی می میرم. حرفی نزدم .آرشام به خاطر این بچه رفتاراش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود .اگه بهش رو می دادم اجازه نمی داد پام رو رو زمین بذارم.
*
هاله زنگ زد و هر چی فحش بود بهم داد. - خاک برسرت حاالا باید من از این و اون بشنوم دارم خاله می شم؟ مارمولک موذی! - هوی چته یه بند فحش می دی؟ بابا هنوز خودمم مطمئن نیستم آرشام زیادی دهن لقه.- اوکی منو بپیچون نوبت منم میشه."- گمشو !به جون تو هنوز به مامان اینا هم نگفتم.- از بس آب زیر کاهی. پوف! - غلط کردم خوبه؟ یا پیاز داغش رو زیادتر کنم؟ - باشه بخشیدمت حرص نخور برای گوگول خاله بده.راستی ملی آرشام چقدر مشتاق بود .ندیدی چطور به فرشاد گفت دارم بابا می شم. سکوت کردم .آرشامم فهمیده بود که طناب این زندگی مشترک پوسیده شده و حضور یه بچه می تونه همه چیز رو عوض کنه.
*
مادر جون و مامان قرار شد ماهای آخر رو کنارم باشن.بارداری فوق العاده راحتی داشتم و از این جهت روزی صد بار خدا رو شکر می کردم .بچه دختر بود و آرشام پاش رو تو یه کفش کرده بود که اسمش رو بذاره طلوع .اولش مخالفت کردم اما جنگ اعصابی که آرشام به راه انداخت فراتر از حد تصورم بود و من ناچارا عقب نشینی کردم .بدترین اتفاق اومدن مهلقا و دخترعموی آرشام بهارک که یه بار با مادرجون خوب جوابش رو داده بودیم به نروژ و اقامتشون طبقه باالا بود.مهلقا هنوزم نچسب و بد قلق بود .دخترعموی آرشامم که دیگه رو اعصاب بود.ماه هشتم بودم و قرار بود مامان و مادرجون یه هفته دیگه پیشم باشن.از شیش ماهگی با آرشام رابطه نداشتم و از این بابت از این بچه فوق العاده ممنون بودم .حاالا با اون شکم قلنبه و بینی و دست و پای باد کرده خیلیم زشت شده بودم و آرشام هر دو ساعت یه بار این موضوع رو بهم یادآوری می کرد.بهارک با اون آرایش غلیظ و اون تاپ و دامن کوتاه و بازی که پوشیده بود مدام جلوی آرشام عشوه خرکی می اومد و من فقط حرص می خوردم .یه روز عصر که کنار هم نشسته بودیم و اصطلاحا چای میخوردیم البته من بیشتر حرص میخوردم بهارک بی مقدمه از نامزد سابقش گفت. منم گفتم: - حاالا چرا نامزدیتون به هم خورد؟ با خنده گفت: - پسره ورشکست کرده. با بهت گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_179 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ببین ملیسا منو تو عین همیم با
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_180
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- یعنی فقط به خاطر پول به هم زدی؟ پس عشق و علاقه چی؟ مهلقا با پررویی جواب داد: - وا عزیزم تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ تو که ازدواجت فقط واسه پول بود و بس! وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند. - خوب کردی بهارک جون .این روزا پول حلال همه مشکلاته با پول حتی میشه عشقم خرید. این حرفش دیگه خیلی سنگین بود .با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم .حرف حساب که جواب نداشت داشت؟
*
نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم .آرشام کنارم نبود و این باعث تعجبم شد .از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصام رو بخورم اما نمی دونم چرا بی اختیار از پله ها باالا رفتم .درد داشتم اما برام مهم نبود مخصوصا حاالا که صدای خنده های ریز بهارک رو می شنیدم .پشت در اتاق خوابمون رفتم اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم .دستم روی دستگیره قرار گرفت و به آرومی در رو باز کردم .من قبلا این صحنه رو دیده بودم فقط معشوقه ی شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود.اشک جلوی دیدم رو گرفت."خدایا به تاوان کدوم گناه این طوری عذابم می دی؟" آرشام و بهارک اون قدر غرق در کار خودشون بودن که متوجه باز بودن در نشدن .صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد. - خدای من این جا چه خبره؟! نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشت و من در آغوش مهلقا سقوط کردم.
*
- هاله بچم؟ - به خاطر نارس بودنش تو دستگاهه گلم .نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه. مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید .گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم ."به جهنم چه بهتر." هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوع رو دیده بود تعریف می کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید می کرد مثل برادر پشتمه. * "طلوع صورت زیبایی داشت .دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبای غنچه ایش بودم .سینم رو نمی تونست بمکه و مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم .آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاش رو هم نمی دادم .آرشام واقعا برای من مرده بود.مامان و مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدن.دوست نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند .ازشون خواستم نیان در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون .آرشام مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: - واسه تو که بهتره بدون سر خر به گند کاریات می رسی. - خاله تو دخالت نکن .من نمیتونم از طلوع دور باشم. - بهتره عادت کنی چون من و ملیسا با هم برمی گردیم .می خوام یه چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاق رو فراموش کنه .نترس با اون چک و سفته ها محاله ازت جدا بشه. پوزخندی زدم .ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته .طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد.هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من انقدر با آرشام سرد برخورد می کردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم.
*
قرار بود پنجشنبه من و مهلقا و طلوع برگردیم ایران و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم و گرنه خودش می اومد.یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود .آرشام هر شب دو تا تقه به در می زد و وارد اتاق می شد کنار تخت طلوع می رفت و اون رو می بوسید و بعد نگاه حسرت زدش رو بهم می انداخت منم ملحفه رو تا روی سرم باالا می کشیدم و اون فقط زمزمه می کرد "شب بخیر" و بعد می رفت. شب آروم طلوع رو تو تختش خوابوندم و به سمت تختم رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتاق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود .به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود .به سمت تخت دویدم. طلوعم کبود شده بود و نمی تونست نفس بکشه.اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردم و دویدم .آرشامم دنبالم می دوید.سوار ماشین شدیم و خودمون رو به بیمارستان رسوندیم .همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید.دکتر بیرون اومد و فقط گفت: - متاسفم! آرشام یقه اون رو گرفت و به دیوار کوبیدش. - یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اون رو پس زد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_180 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- یعنی فقط به خاطر پول به هم زد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_181
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ریه هاش ... دیگه چیزی نشنیدم .خون جلوی چشمام رو گرفت .این بار من یقه آرشام رو چنگ زدم .تو چشمای ترسیدش خیره شدم و گفتم: - به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم .تو ...تو قاتل طلوعمی! حرفی نمی زد و فقط به چشمام خیره بود. - توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته .،یاالله با پول طلوعم رو بهم برگردون !اون همش دو ماهش بود .طلوعم خیلی زود غروب کرد! شروع کردم به زدنش .هم خودم رو می زدم هم اون رو .کارام دست خودم نبود .من دیوونه شده بودم اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگاهم می کرد حتی پلکم نمی زد .پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازوم و تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشمای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه.
*
بیدار که شدم هاله با چشمای اشکی کنارم بود.سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکم رو می خواست.زمزمه کردم: - طلوع گشنشه! گریه هاله یادآور حوادث تلخ بود که من به زور می خواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده.ضجه زدم و بچه ام رو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود.
*
دو روز بستری بودم دو روزی که طلوع از پیشم رفته بود.انگار یه رویای شیرین بودحضورش .بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود.مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود .فرشاد اومد و هاله رو صدا زد.نگاه غمگینش رو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد.نیم ساعتی از رفتن هاله می گذشت که فرشاد وارد اتاق شد.نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد: - ملیسا؟ - آرشام خیلی طلوع رو دوست داشت .خب ...حاالا که طلوع ... هق هق گریه هام تمومی نداشت.انگار تازه به عمق فاجعه پی بردم. - آرشام خودکشی کرده.وقتی رسیدم ...خب من دیر رسیدم.ملیسا اون ...تموم کرده بود. با بهت نگاهش کردم ."چی می گفت واسه خودش؟" - معلوم هست چی می گی؟ - قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود.یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود.- فرشاد؟! - نامش رو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتش رو داری بخونش.بغضش ترکید و اتاق رو ترک کرد.خیره به نامه و غرق در بهت شوک هایی که پشت سر هم بهم وارد می شد بغضم ترکید.نامه رو باز کردم. "ملیسا نتونستم.نتونستم طلوعمون رو برگردونم.اون برای همیشه رفت منم باهاش میرم.اولین بار تو زندگیم به چیزی که می خواستم نرسیدم به طلوعم .از دستش دادم .خودم مقصر بودم و اون غریزه ی حیونیم .من در حقت بدکردم چون دوستت داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر .برای به دست آوردنت کم وقت نذاشتم.آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر من و وکیلم بود.بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا رو باالا کشید .تحت فشارگذاشتمتون طلبکاراتونم تحریک کردم .میدونستم دلت با اون پسره س برای همین کارا رو سریع پیش بردم.وقتی متین رفت دبی و مخ رابطم رو زد و اون ده میلیارد رو پس گرفت فهمیدم که برای اجرای نقشم فقط یه روز وقت دارم.شرط و شروطا محکم بود.نمی خواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز.شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حاالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه اما من واقعا می خواستمت.تو دلت باهام نبود و من نمی تونستم از لذتای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم.تمام ثروتم رو به نامت زدم .کاش بتونی ببخشیم." نامه از دستم افتاد ."نه من باورم نمیشه لعنتی!" با احساس سردی عجیبی توی سر تا پام روی تخت ولو شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست حداقل از زندگی و واقعیت های االانم بهتره. *** هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم این طوری به ایران برگردم به خونه پدریم.نگاهم تو باغچه چرخ می خورد .خودمم نمی دونستم دنبال چی میگردم .زنگ رو که زدن یلدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدن داخل.نگاهم به سمتشون کشیده شد.یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردم رو تو دستش گرفت.چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش. - سلام. می دونست نمی تونم جوابش رو بدم .دقیقا بعد اون سکته ی لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم نتونستم بخندم حتی نتونستم گریه کنم.خواستم و نتونستم.من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم.شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی رو رد کردم.دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم؛
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_181 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ریه هاش ... دیگه چیزی نشنیدم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_182
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"روزا خدا هم حوصلم رو نداره .خواست برم پیشش و من با این وضعیت اسف بار حاالا جلوی یلدا نشسته بودم .سرم رو به سمت پسر تپلوش برگردوندم .چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود. - ملیسا عزیزم سردت نشه؟ پوزخند صدا داری زدم .زندگی من جهنم بود حاالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد؟ - می خوام با بچه ها بریم کافی شاپ نزدیک دانشکده یادته؟ سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم .بی حوصله نگاهش کردم .نمی دونم که تو نگاهم چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد .حاالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود .بی حرف تو چشمای هم خیره شدیم. - ملیسا این طوری نباش تو رو خدا .من نمی تونم تحمل کنم .کوروش با دیدنت میگرنش عود کرده مائده هم که فشارش افتاده نازنینم که انگار افسردگی گرفته شقایق بیچاره هم که هر روز این جاست .یاالله دختر بیا بریم کافی شاپ .من بچه ها رو دور هم جمع می کنم مثل قدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اتفاق؟ نگاهم رو به صندلی چرخدارم دوختم .بهروز بهم خیره شد .انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه.
*
پدرجون نگاه غم زدش رو بهم دوخت و آهی کشید .مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشک می ریخت. - بابا می دونم االان حوصله نداری اما باید این برگه ها رو امضا کنی. بدون نگاه به برگه ها هم می دونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم می رسیده.اخم کردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم .هیچ کس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت.میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم .مادرجون با صدای بلند گریه میکرد .پدرجون با چشمای اشکی نگام کرد و گفت: - می دونم تحمل داغ آرشام و طلوع اون قدر سخته که تو رو به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه. به برگه ها اشاره کرد. پوزخندی روی لبم نقش بست.ویلچر رو به سمت اتاقم هدایت کردم می خواستم تنها باشم تنهای تنها .واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستن های الکیش گند زده بود به کل زندگیم؟ حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم می شد.خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیر در گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم .خاطره هایی مثل حضور متین کنارم دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم .با به خاطر آوردن چهره ی ناز طلوع بغض راه نفسم رو بست و من اشک ریزان"هنوز تو گذشته اسیر بودم .خاطره هام رو به رویا تغییردادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم .متینی که با چشمای سیاه جذابش صدام می کرد .دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید .زمزمه کرد: - رفتن. چه اهمیتی داشت پدرجون و مادرجون رفتن؟ - شیش ماهه دارن میان و میرن نمی خوای که ... با دیدن نگاه عصبیم حرفش رو خورد و چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: - به سوسن بگم واست چی درست کنه؟ نگاهم رو از چشمای مهربونش گرفتم .مدت ها بود که هیچ چیز دلم نمی خواست .کاش منم با طلوع می رفتم. روی تختم دراز کشیده بودم و به حرفای مائده فکر می کردم ."ملیسا تا کی می خوای بشینی این جا و غصه بخوری؟ یه کم به خودت بیا .بشو همون ملیسای قبلی همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت." پوزخندی زدم .من چیم شبیه به ملیسای گذشته س؟ هیچی !من بیشتر شبیه مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه؛ یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون. صدای آیفون رو که شنیدم با ناراحتی چشمام رو بستم .واقعا االان حوصله هیچ کس رو نداشتم .اگه فکر کنن خوابم چه بهتر .آهنگ حسین زمان رو تو ذهنم برای خودم می خوندم. "کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو ...."صداش اگرچه بغضداربود اما همون طور محکم و با صلابت بود .چشمام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم. دیدمش قامت بلند و چشمای مشکیش .بهت زده زمزمه کردم: - متینم؟ چشمای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد .وارد اتاق که شد اشکام جاری شد .خدایا رویا نباشه .خدایا باهام این کار رو نکن .نگاه خیرش رو از چشمام گرفت و به سمت در برگشت .واقعی تر از همیشه به نظر میرسید .نکنه می خواد بره و تنهام بذاره؟ این بار دیگه نه .نفهمیدم چی شد.من ... صدای جیغ مامان حرفم رو قطع کرد. - این ...این یه معجزه س !خدایا شکرت !اون حرف می زنه و راه میره! متین دستام رو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت .متین کنار گوشم زمزمه کرد: - این معجزه ی عشقه!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_182 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "روزا خدا هم حوصلم رو نداره .خوا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_183
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- متین؟ - جانم؟ - چه احساسی داری؟ یه لبخند خبیث زد و گفت: - حماقت عزیزم حماقت. - ا که این طور !اگه ده دقیقه پیش می دونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم. - شما بیجا می کردین .به زور ازت بله می گرفتم. - این جوریاس؟ - بله دیگه خانمم. از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت .خدایا این رویای پنج روزه رو تموم نکن. - متین چی شد پنج روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟
"- خب وقتی چشمای اشکیت رو دیدم حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میام و محکم بغلت می کنم تا آروم بشی . اگرچه خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم. خوشم اومد که با این که مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاست. - خیلی دوستت دارم متین بیشتر از همیشه. - ما بیشتر. مائده و کوروش ماشینشون رو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت: - های دختر شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همین طوری دیوونه هست.- تازه شدم شبیه کوروش بعد ازدواج با تو! - ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرت رو به زنت بفروش.- االان دقیقا پونزده دقیقه و سی و دو ثانیه از زن گرفتنم گذشته.- نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت! متین سریع ازشون سبقت گرفت.دستم رو تو دستش گرفت و آروم بوسید. - خانم خوشگلم االان کجا برم؟ - مهم نیست کجا فقط می خوام کنارت باشم.من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش .متین دیروز پدرجون منظورم پدر ... حتی دوست نداشتم اسم آرشام رو ببرم.- آقای بهادری؟ - آره اومد خونه سر تقسیم ارثیه.من همش رو بخشیدم به خودش.گفت برای شادی روح پسرش می خواد وقف کنه.- خوب کاری میکنه. - آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت.- خانمی امروز همه رو بیخیال روز خودمه و خودت.
- متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حاالا دیدم .نمی تونم هیچ وقت پیش بینیت کنم. - آخ جون پس شرایط همسر ایده ال خانومم دارم. - ای مائده ی دهن لق! - فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتن رو بده؟ ولی خیلی اذیتم کرد. - منظورت حال گیریای پشت تلفن بود؟ - ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟ - َپ نه پَ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برف رو بازی کنم؟ - نه خانم خانما شما فقط نقش سرورم رو بازی کنید. - چه زبونیم داره. - مخلصیم! پایان"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_1 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 " بسم اهلل الرحمن الرحیم" به جای مقدم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_2
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"آیه خنده ای کرد و گفت :پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ...خدایی موجودات عجیبی هستید نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت:بد بخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد !!جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه همانطور که به سمت اتاق تعویض لباس میرفت گفت:برعکس شما من وجدان دارم نمیخوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دارو بد بخت کنم !اونی که واسه این بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه!والله نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف میکردند عاشق استدلالهای طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند . نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت وچشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود درآیینه زد و آرام تکرار کرد :من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم...الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم... و بعد بلند خندید !اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر میکرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست !اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود معتقد بود وقتی رازی را به خودش میگوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش و خودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟ بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای آدمهای دور و برش. کمد را بست راهی بخش کودکان شد عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد .و در همان حال از آنها احوال پرسی هم میکرد _سلام مینا خانم خوشگلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی" "دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت : سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلااز اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت : الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حاالا حاالا ها مهمون مایی از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد !اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها ا به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را بازهم در حال حرف زدن دید و ریز گفت :یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند:خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه آیه همانطور که داشت پروند ها را سرو سامان میداد گفت :بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید دهنتون بازه برای مردم!پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یک بیشتر از وظیفتون کار کنید نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت:دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه باالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد نفسی کشید و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارشان کرد و گفت :خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم !!تموم هم نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمیمرد خبری شد صدام کنید مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت:آیه تو رو خدا خواب نمونی !ساعت دو معارفه است تو رو خدا جدی بگیر آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد:من خودمم جدی نمیگریم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!!خواب و عشق است"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_107 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟ قاسم می
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_108
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتومیبرم!جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم!بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم
چی کارت کنه ابوذر.نمیخواد بیای ! برو خونه بخواب..یادت باشه ها !فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت:غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا راشکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.
ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود!قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید:اللهم الرزقنااین تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد:باهات کار دارم ابوذر...ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت:میخوام ببینمت ابوذر!الان...حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما
هستیم داداش لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلاخدا حافظ
گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد.لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده
بود.قاسم دستی به شانه اش زد و گفت:برو اخوی ما هستیم.
ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زدطولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید. روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگارلعنتی را بین لبهایش دود میداد!
از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست. پوفی کشید و نزدیکش شد.
اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست
_سلام آقا مهران!
مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد.
ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت: چی شده داداش؟ داغونی
مهران تلخندی زد و گفت:اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟
ابوذر تنها نگاهش میکرد...
دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد! فعلا میخواست تنها شنونده باشد
مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی!
سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر
شلوغ!مادری زیبا اما همیشه مشغول! دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن به امون شیطان!
عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....
پوزخندی میزند :هه! اسم این زندگیه ابوذر؟
ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟
زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_108 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_109
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_میخوای بگی نمیدونی؟
لعنت به این حدس و گمان درست...زد به آن راه تا مطمئن شود:میگی چی شده یا نه!
مهران میزند به سیم آخر بلند میشود و روبه روی ابوذر می ایستد و با لحنی که خشم در آن کوران
میکند فریاد میکشد: فاحشه است لعنتی!فاحشه....
بعد دست روی سرش میگذارد و مینالد:من فقط یه بار تو عمرم عاشق شدم! فاحشه است
میفهمی یعنی چی؟
ابوذر با چشمهایی گرد شده نگاهش میکند.... اینهمه وقاحت را درک نمیکند!واقعا هم درک
ناشدنی است! حس میکند اشتباه شنیده است:چی گفتی؟
مهران عصبی تر از قبل به چشمهایش نگاه میکند و میگوید:خودتو زدی به اون راه؟ نمیفهمی دارم
چی میگم؟ تو که باید بهتر در جریان باشی
ابوذر تاب نمی آورد و بلند میشود و یقه اش را در دست میگیرد:فعل جملتو اصلاح کن!!!
اون الان یه دختر پاکه!بفهم چی میگی بیشعور
مهران پوزخندی میزند و میگوید:توبه گرگ مرگه! تو چه ساده ای ابوذر.
ابوذر نا باور یقه اش را ول میکند... به چشمهایش خیره میشود و چند بار کلمه ی خارج شده از
دهان مهران را تکرار میکند!آرام و زمزمه وار.
مهران خوب این حالت ابوذر را میشناسد.آرام و زمزمه وار یعنی اوج خشم ابوذر!یعنی اتفاقی
ممکن است بیوفتد بد!
حتی حال و حوصله ی ترسیدن را هم ندارد....تنها گوش میدهد به زمزمه های ابوذر که راه میرود و
تکرار میکند:
عربی خوندی؟ هرکلمه تو عربی اول اولش مذکره بعد مونث میشه! مثل فاحش!!! ته تهش که یه
(ه )تانیث بذاری مونث میشه!باطنا مذکر بوده!
جنس من و تو رو میبینی؟ به ما هم میگن مذکر!
مهران خیره نگاهش میکرد.این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...
ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو
درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی
شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت:بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! توچشاتو واکنی این حرفا رو زد!وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی
زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تاکوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا
تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید:کثافت کثافته نفهم! چه یه ذره چه یه دنیا!
د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد!من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که
....
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الهه ی
پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش!
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید:من باید برای
دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این
جونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید!
دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم
شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا ازامروز حکم خواهر و ناموس منه!خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹