🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دعای_روز #سیزدهم_ماه_مبارک_رمضان
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸ازهم بگشای
دیده را با صلوات
با خنده بگو
شکرخدا را صلوات🌸
🌸برگی بزنی بار دگر
دفتـر عمـر
صبحست و بگو
محفل ما را صلوات🌸
🌸اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🍃وآل مُحَمَّد
🌸وَعجِّّل فرجهُم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
838330383(1).mp3
1.22M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : فرهمند 👤
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز پنجشنبہ ↯
☀️ ١٨ اردیبهشت ١٣٩٩
🌙 ١٣ رمضان ١۴۴١
🎄 ٠٧ می ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
لا اله الا الله الملک الحق المبین
#حدیث_روز
🍃🌸 بهشت با سختی ها پیچیده شده است، و جهنم با شهوات.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_5974209030954943623.mp3
8.2M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
〖ترتیل #جزء_سیزدهم قرآن〗
2️⃣1️⃣ #تندخوانی(تحدیر) جزء سیزدهم قرآن کریم
✨حجم 7.8 مگ
🎙قاری: احمد دباغ|🕕زمان: 34 دقیقه
ثواب سی جزء را هدیه بدهیم به امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) و روح علما وشهدا و تمام اموات بنده حقیر و شما بزرگواران 🌸🍃
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
پنجشنبه ماه مبارک رمضان🌙
و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ✨🙏
🙏 التماس دعا 🙏
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
پنج شنبه است✨
نثار روح پدر بزرگ ها
و مادر بزرگ های بهشتی
و همه درگذشتگانی که
سالهای پیش با ما سر سفره
ماه رمضان بودند🌙
فاتحه و صلواتی بخوانیم🌸🙏
پروردگارا تمام اسیران
خاک را ببخش و بیامرز🌸🍃
الهی آمین 🌸🙏
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_88
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_123 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_124
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید:من باید برم به ابوذر سر بزنم
مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون.
و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند ومیگوید: ای بابا بیچاره پریناز.
بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید:دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارابکنی ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم....
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست !
کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم.
و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها!
نگاهش به در باز و سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش...مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟
آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد.خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را بازکرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟
بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد.آیه خیره به ابوذر میگوید:احتمالا عوارض
عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم.
تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها!
زهرا محو لبخند میزند:الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه...
ابوذر ناله کنان میگوید:ساکت شو ضعیفه....
هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش
میگرفت این حجم مهربانی و عشق را.
آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید:زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الان...
*
قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی
شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری
بیرون آمد و با وقار رو به او گفت:
_سلام حاجی ...
حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد:علیک سلام دخترم. خوبید
_ممنونم.
_کجا هستند این دوتا مریض ما؟
آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه...
حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم....
و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند.محمد حسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟
قاسم هم آرام گفت:همشیره ابوذر بودن...
آهان محمد حسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت وهمانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد...
امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با
ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند.
حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد.
_خوبی جاهل؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_124 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_125
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود!(جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!)
_خدا رو شکر حاجی...
قاسم در قوتی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر
پرسید:سید این چنگالتون کجاست؟چنگال خودش یه ریزه است!
همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت:تو آدم نمیشی!
قاسم خندان گفت:خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر!
امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الان سالم وسرحال اینجا نشستم!
کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به ضعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟!
چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود.
آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش
یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند
خنده دار نبود.بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند وچه کودکانه مادرانه خرج
میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و
سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بودکه حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود!
گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز!خب
دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود!
_خیلی اهل این چیزا نیست...تو رو ویژه دوست داره.
صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود.
_سلام دکتر...
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد:خانم!
آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.
آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت:خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده...
آیه نیز لبخند میزند.آیین ادامه میدهد:هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود
محل کارمون.
آیه باز هیچ نمیگوید.آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به
آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل
میشینی؟
آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت:آقا آیین....
آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد:بله؟
آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر!
آیین اخمی میکند و میگوید:دکتر نه!آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی!
آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید:صبر کن.
برمیگردد سمت آیین.
آیین با طمئنینه سمتش آمد وگل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد:این چیه؟
آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است!
آیه گیج پرسید:چی؟
_آیه...آیه است....
_متوجه منظورتون نمیشم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دمی_با_شهدا
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬کلیپ: کفاره افراد واجب النفقه و کفاره سادات
👤 #حجت_الاسلام_فلاح_زاده
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#ویدئو
ثواب افطاری دادن در ماه مبارک رمضان
حجت الاسلام فرحزاد
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🚀 مخوفترین سلاحهای سپاه که کابوس دشمنان شدهاند...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
خدایا🙏
✨دراین شب های نورانی
✨ماه مبارک رمضان
✨دل بندگانت راشاد
✨وبرکتے عظیم نصیب
✨همه بگردان
✨آمین یا رَبَّ 🙏
باآرزوی قبولی طاعات وعبادات شما خوبان🌹
شبتون مملو از بارش رحمت و بخشایش باری تعالی✨🌙
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سلام_مولا_جانم❤
💝جمعه ها را لحظه به لحظه..
🌸نفس می کشم انگار تمامی،
🥀حجم آدینه ها پر از عطر
🌸توست و تمامی ساعاتش
🥀به نام نامی ات مزین است .
جمعه ها میهمان توام و...
می دانم که تو کریم ترینی ...
. 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🍃🌸صبح جمعتون معطر به ذکر
شریف صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🌸🍃
🌸🍃 الّلهُمَّ
🌸🍃 صَلِّ
🌸 🍃 علی
🌸 🍃 مُحَمَّدٍ
🌸 🍃 وَآل
🌸 🍃 مُحَمَّد
🌸🍃وَعَجِّل
🌸🍃 فَرَجَهُم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
838330383(1).mp3
1.22M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : فرهمند 👤
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_89
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز جمعہ ↯
☀️ ١٩ اردیبهشت ١٣٩٩
🌙 ١۴ رمضان ١۴۴١
🎄 ٠٨ می ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#حدیث_روز
🍃🌸 عادت های [بد] مغلوب كننده اند. پس، هر كس در نهان و خلوتهاى خود به چيزى عادت كند، آن چيز او را در آشكار و ميان جمع رسوا سازد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دعای_روز #چهاردهم_ماه_مبارک_رمضان
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
جزء 14.mp3
9.04M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
〖ترتیل #جزء_چهاردهم قرآن〗
2️⃣1️⃣ #تندخوانی(تحدیر) جزء چهاردهم قرآن کریم
✨حجم 7.8 مگ
🎙قاری: احمد دباغ|🕕زمان: 34 دقیقه
ثواب سی جزء را هدیه بدهیم به امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) و روح علما وشهدا و تمام اموات بنده حقیر و شما بزرگواران 🌸🍃
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_125 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای ح
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_126
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه!خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم!
_خدام؟
_اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها!خیلی سفت بغلت کرده نه؟
آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟
آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت:بگیر دیگه!
آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت...آیه فرصت را غنیمت شمرد و گفت:راستی دکتر!
آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من (تو)نیستم! (شما)صدا کنید راحت ترم!
دل آیین هم ضعف همین اخلاقهای آیه را میرفت دیگر!
امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیندحین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ
بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت
بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد!برادر بود دیگر! ازآیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد!
آیات (فصل چهاردهم)
نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.
ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش
است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....
مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم!البته خیلی هم غیرعاقلانه نبود.از صبح به هیچکدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب.... راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم.
خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند.مثلا خوبی
بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! داروهای تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشترروی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.
امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند.مثلا ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند
روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در
دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟
دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا...آن دختر چادری بس زیبا که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا.
با ببخشیدکوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:خانم آیه...
دلم یک جوری میشود.آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی!آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید:یکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم!دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثلا همین حس من!من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم:الان براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر
میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر
استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تواتاق را ترک کنی!)
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_126 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گف
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_127
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسرمعنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....
سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته
بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به
زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....
دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستیدو بعدش از دستمون راحت میشید.
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمارخیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشترمیماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
**
دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای
بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفرسه ماهه شان بنا به دلایلی که مثلا من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند.
این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین
دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت
حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد.
خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس
با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر
است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم و وقتی سر بلند میکند میشناسمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان.
زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سلام خانم آیه. دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد (خانم آیه)تزریق کند به رگهایم بلکه(خانم آیه )خونم بالا برود.
دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟
آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ...
چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد!
سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق
آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او...طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم ازبخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود.
اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم!
یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا
پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا
ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند.
من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک
چیز داشت!
کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته!
دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم...
روی کاغذ می آورم ابیات شعر را:
_دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته!
دارد کتابی را قرائت میکند باز
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹