فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : چگونه مشمول دستگیری اهل بیت (علیهم السلام) شویم؟
👤 #حجت_الاسلام_عابدینی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... اینبار نمیخواستم سوا
#او_را... 97
شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،
-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!
-راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به تابوت ها ،نگاه کرد.
-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟😒
خودشون خواستن برن دیگه!به زور که نفرستادنشون!!
😐
-آره،خودشون رفتن.هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!
خودمم که زیاد اونجا نمیام.میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه!
-یه همچین چیزی بود فکرکنم:خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم.
-خب!؟؟یعنی چی این حرف!؟؟منظورش چیه؟
-خب ببین...
اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن.
یکی داره اینا رو طراحی میکنه.یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!
یه نفر که از همه چی خبر داره.وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته.
هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن!
یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد،پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!
بعضیاشم برای قوی کردنته!آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.
دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟
-اینم که حاجآقا گفت.بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم.
نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
میدونی زهرا!من به بنبست رسیدم.
تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.
اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!
😔
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود :
اى سلمان! هر كس دخترم فاطمه را دوست بدارد، او در بهشت و كنار من خواهد بود و هر كس او را دشمن بدارد گرفتار آتش مى شود. سلمان! علاقه مندى به فاطمه در صد جا به درد مى خورد: از جمله ى آنها: هنگام مرگ، عالم برزخ، در پاى میزان، عرصات محشر، پل صراط و محاسبهى اعمال. سلمان! واى بر كسانى كه به او ظلم كنند و واى بر آنان كه به شوهر او جفا نمایند، حتى واى بر ستمگرانى كه به فرزندان و شیعیان وى ستم كنند.
📚 بحار الانوار ، ج ۲۷ ، ص ۳۸
✨شــهادت صــدیقه شهـــــیده
حضرت فاطـمه (س) تسلیت باد.✨
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 97 شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم
#او_را ... 98
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها.وقتی برگشت با لبخند گفت
-ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-آره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
با تعجب نگاهم کرد.
-ها!؟؟یادت رفته ماه رمضونه!؟
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟
-آره دیگه.سومین روز ماهه.نمیدونستی مگه!؟
اممم.... نه -خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-آره خب!
-بابا بیخیاااال تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!
-نه خب...خیلی هم لذت نداره.
البته لذت سطحی نداره!بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر.
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین!لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه.
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن.وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم.
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،شایدم اینکه این تنها امیدمه،باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
درکل ازش بدم نیومده بود!دخترخوبی به نظر میرسید.
قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم،برام فایلش رو بفرسته.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت.اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این،منو بهش جذب کرده بود!
اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دلیل گریه های حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
👤 #حجت_الاسلام_بهشتی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را ... 98 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت
#او_را.... 99
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم.
تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!
نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم.
تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم!
یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم.
پلاک 42.
یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره.
چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.
زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.
-چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!
-اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!
باید بیای توی خونه رو ببینی!
بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.
واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.
سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید.
-سلام دخترم.خوش اومدی!
خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.
از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد!
دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد.
-خوشبختم ترنم خانوم!
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم.
-سلام.ممنونم.منم همینطور!!
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
-من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
-چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره."
لبخند دوباره ای زد و رفت.
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،ا
#او_را ... 100
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
-زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
-آره خب.مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!!
-عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
-وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
-راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
-زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟
-وا!!چرا این سوالو میپرسی؟
-آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
-ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم.
-خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
-اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره!
-چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
-دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
-امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
-میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.
و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها...
آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی!
-میدونم چی میگی ترنم.
به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن!
-یعنی چی؟
-خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی!
به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.
حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.
بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
-چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!!😢
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
-دیوونه!حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت!
-نمیدونم.یهو به ذهنم رسید!
بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم.
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دلیل گریه های حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
👤 #حجت_الاسلام_بهشتی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند :
هر کس عبادت خالص خود را به سوی خداوند بالا فرستد (و پیشکش آستان او کند)، خدا هم بهترین مصلحت خود را بر او فرو میفرستد.
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را ... 100 با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکار
#او_را.... 101
دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.
با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم.
بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم.
-راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید!
-آره سنش کمه.زود ازدواج کرده.
-عه!چرا؟
-خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه.
-وا!چه وظیفه ای؟
-وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده!
-اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟
-خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من!
-عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن!
-عه!چرا؟
-میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه!
بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده!
زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد
-اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!
اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده!
بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره!
اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد!
مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره.
ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره!
-پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن.
چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره!
موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.
تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 101 دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وج
#او_را .... 102
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!
میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم!
با صدای زهرا به خودم اومدم.
-ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
-نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود...
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت!
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید.
-ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟
-نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
-نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم!
-واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!!
زهرا با شیرینی خندید
-نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉
نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم!
« حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود.
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...!
زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید.
-وای بدو ترنم!دیرمون شد!!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
پاداش احسان.mp3
2.87M
🎙 کلیپ صوتی : پاداش احسان چیست؟ آیا جزای آن در دنیا آشکار میشود؟
⬅️ بیان شش آیه از قرآن کریم که اشاره به نقش احسان در زندگی حضرت یوسف (علیه السلام) دارد
👤 #حجت_الاسلام_عابدینی
⏱ زمان : ۵:۵۷
🗂 حجم : ۲.۷ مگابایت
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماجرای_تکان_دهنده_پیرزن❗️
◾️▪️ السلام علیک یا فاطمه الزهرا
اگه با این روضه حال و هوای شما تغییر کرد ما رو هم دعا کنید.
🎬حاج حیدر خمسه
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#اینجوری_هستین❗️
✅ تصویری زیبا از آیت الله العظمی بهجت رضوان الله علیه
🌷 الا بذکر الله تطمئن القلوب
اگر حالت شما در پیروزی و شکست تغییر نمیکند، به خودتان امیدوار باشید
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🔴گدایی پیش آمریکا
📝آیت الله بهجت (ره) با داشتن قرآن و عترت و علمای معاصر باز این قدر به آمریکا و شوروی گدایی می کنیم، تا تفضّلاً چیزی به ما بدهند. حاضریم صبح تا شام سر راه آنها بنشینیم تا پنـج قِران(ریال) [ کنایه از پول ناچیز ] به مـا بدهند.
⭕️ صورت ظاهر ریالها را می بینیم، ولی باطن آن را که استعبــاد و نــوکری است، درک نمی کنیم.
📕در محضر بهجت، ج١، ص١١٣
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند :
هر کس عبادت خالص خود را به سوی خداوند بالا فرستد (و پیشکش آستان او کند)، خدا هم بهترین مصلحت خود را بر او فرو میفرستد.
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را .... 102 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فای
#او_را.... 103
برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود.
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت.
-عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا!
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
-میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم:
-وا!میخوای پیاده بری؟
دوباره دستم رو گرفت و کشید
-مگه من گفتم پیاده بریم؟
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر...
-مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم.
مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا!
-تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟
-زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم.
-ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم.
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود.
-آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما!
-هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن!
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
-غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟!
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد.
-اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم.
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود!
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید!
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت.
اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم.
تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم!
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
" محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میک
#او_را... 104
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه!
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم!
-زهرا؟منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد.
-مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟
با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
-خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد!
لبخندش پررنگ تر شد
-امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین!
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت
-ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه!
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم.
از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود.
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
-قشنگه! نه؟
-از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن.
-گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
-نه. هیئته! هیئت منتظران!
-جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین!
-هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی.
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید!
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه!
برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم .سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت،هشت سال .با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن!
-زهرا یکم دیر کردی !ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن .تو چیکار کردی؟برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد.
-معذرت میخوام واقعا!منم یه فکرایی دارم. نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکرمیکنم واسه داخل مجموعه، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم.و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم.
-خیلی خوبه .موافقم .خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کردن را ،
باید از لبخند
صادقانه کودک آموخت
هیچ کودکی
نگران وعده بعدی
غذایش نیست
زیرا به مهربانی
مادرش ایمان دارد
ای کاش من هم مثل او
به خدایم ایمان داشتم🌹🍃
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند :
بهترين شما كسانىاند كه با مردم نرمترند و زنان خويش را بيشتر گرامى مىدارند.
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : محور مجالس فاطمیه را خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها) قرار دهید !
👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
طلب بخشش از درگذشتگان.mp3
2.17M
#پاسخ_به_سوالات
📝 اگر در حق کسی که از دنیا رفته است بدی یا ظلمی کرده باشیم، چگونه میتوانیم از او طلب بخشش کنیم و چگونه میتوانیم مطمئن شویم که او ما را بخشیده است؟
🔊 #حجت_الاسلام_عالی پاسخ میدهند
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده
#او_را....105
یکی دیگشون گفت
-اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم.اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
-نه بنظر من باهم باشن بهتره.بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد.من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم،خودم رو مشغول محیط اطراف کردم.
بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم.البته جذابی اون محیط من رو به این کار وادار میکرد.
هرچهار طرف سالن،با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود.روی دو تا از دیوارها،پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود.خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم!
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید.رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود!
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش،گوشم رو ناز میکرد.
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود،که بالاش نوشته شده بود "هل مِن ناصر ینصرنی؟"
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود "خودم یاریت ام میکنم آقا!"
و زیرش پر بود از امضا!
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در،روی زمین چسبونده شده بود،نظرم رو جلب کرد. رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ،غیبت،تهمت،غرور،خودبزرگ بینی،خودخواهی،رابطه ی نامشروع،بدحجابی و...که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن،ناچار بودم روشون پا بذارم!
گیج شده بودم!باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم.
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟
با تعجب نگاهش کردم!
-عهدنامه؟!
-لبیک به یاری امام زمان رو میگم!
-امام زمان؟!
-وا!ترنم خوبی؟!امام زمان دیگه!حضرت مهدی!
-میدونم.اینقدرا هم خنگ نیستم!
-خب خداروشکر.
-ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی!
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند.
-به قول آقا،انتظار سکون نیست؛انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست.انتظار حرکت است...!
گیج نگاهش کردم!متوجه منظورش نمیشدم.
-اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
-خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات،هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم!
گیج تر از قبل،شونه هام رو بالا انداختم.
-راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید!
با لبخند به جمعیت نگاه کرد.
-ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم .مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن،اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر،اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن،گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو بعهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن!
-جالبه!اونوقت برای چی؟که چی بشه؟
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد.
-برای ظهور!برای امام زمان!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-یعنی شما باور دارید که میاد؟!و منتظرشید؟!
-تو باور نداری؟
-نمیدونم!اگرم بیاد تنها کارش با من،زدن گردنمه!
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
-وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه!آقا خیلی ماها رو دوست دارن...
پوزخندی زدم!
-مگه دروغ میگم؟
-ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه.
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم.
-نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم. ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه!
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
-کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم. جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون؛تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی،تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم!
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم...!
بعد از حدود دو سه ساعت،در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم،به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم .اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/10
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را....105 یکی دیگشون گفت -اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو
#او_را.... 106
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه،میخندیدیم.
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم.
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم،نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو!
- این چه کاری بود آخه؟!خب با تاکسی میرفتیم دیگه!
-وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای!
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالا داشت له میشد،اعتراض کنه!
نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم.
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون،فضا رو پر کرده بود.دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت!
تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات،به دادم رسید!
-بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
-خب راستش آره!دوستای جالبی داری!
-آره خیلی بچه های خوبی هستن.تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم،همین جمعه!
-چطور؟مگه دوست دیگه ای نداری؟
-خب چرا.اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
-چرا؟!
-خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن،یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون،جلو برن.برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون،برخوردشون،تفکرشون،کاراشون،با همه متفاوته!بخاطر همون هدف،همدیگه رو خیلی دوست دارن .به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن!اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای،کم کم خودت میفهمی!
-جالبه!اتفاقا چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید.
-واقعا؟!میگم که خیلی ماهن!
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم .اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی،بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم،ازش تشکر کردم.
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول،آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم. تفاوت بین آدم ها،فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق
داره،فکرهاشون،رفتارهاشون،مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و سارا،دیگه توشون شرکت نکرده بودم .توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم !نمیدونم. شاید به قول زهرا، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد!
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم "هدف...!"
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹