🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🍃✨در آستانه عید غدیر
به یاد محبّان مولا امیرالمومنین ع 💚
که آسمانی شدند
بخوانیم #فاتحه و #صلوات
روحشون شاد و یادشون گرامی 😔🙏
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✨ ترک «بسم الله الرحمن الرحیم» ✨
عبدالله بن يحيى بر اميرالمؤمنين عليه السلام وارد شد، صندلى "كرسى" در برابر آن حضرت بود، حضرت امر فرمود كه بر آن كرسى بنشيند؛ عبدالله نشست، چيزى نگذشت كه چيزى بر سرش افتاد و سرش شكست و خون جارى گشت.
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزديك شو به من؛آنگاه دست بر شكاف سرش گذارد، در حالى كه عبدالله سخت بى تابى مى كرد، جراحت سر را به هم آورد و بهبود پذيرفت، گويا شكستگى پديد نگشته بود؛ پس از آن فرمود: 'اى عبدالله! سپاس خدايى را كه قرار داد گرفتاريها را كفاره گناهان پيروان ما در دنيا، تا در فرمان بردن حق، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند'.
عبدالله عرض كرد: 'اى اميرالمؤمنين به من مى فرموديد كه چه گناهى سبب محنت مجلس شد، بسيار نيكو بود كه ديگر مرتكب نشوم؟'
حضرت فرمود: 'هنگام نشستن، بسم الله نگفتى، اين مصيبت كفاره گناهت گشت؛
عبدالله عرض كرد: 'پدر و مادرم فداى شما! ديگر بسم الله را ترك نمى كنم'.حضرت فرمود: 'پس تو سعادتمند خواهى گشت'!
📘 تفسيرالبرهان ج۱ ص۴۵
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_5877554081903413106.mp3
4.72M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
⏰ 5 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ مصلحت
🔹 وزن اب فرات؟
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلم #قسمت_3 چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_1
جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد...
جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے...
مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند...
میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم...
به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم...
همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین...
_نمےخواد دوتا بشقابه دیگه!
میعاد_نه بفرمایید...
مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم...
میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند...
به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد...
روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم!
یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟
دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود...
مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟
_نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه...
_اهااا،ببین چیشده!
به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟
مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟
_یه لحظه بیا...
مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم...
مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟
به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم...
_محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟
لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم...
مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه!
مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند...
مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند...
صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد...
مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید
مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره...
لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم...
مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه...
معذب سربه زیر مےگیرم...
مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره...
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلویڪم #قسمت_1 جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنم
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_2
امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متعجب از اتاق خارج مےشویم و هریڪ روے مبلے جا مےگیریم،میعاد مردد دستے به جیب شلوارش برده بود و مدام جلوے ما رژه مےرفت...
بالاخره مادرش به حرف مےاید و مےگوید:میعاد جان،چیزے شده مادر؟
متعجب برمےگردد و مےپرسد:جاان؟؟
مامان طاهره_میگم چیزے شده؟
به سمتمان مےاید و سربه زیر مےگیرد و مےگوید:اره..یعنے نه...
مامان طاهره:یعنے چے،اگه چیزے هست بگو...
سرش را بلند مےڪند و خیره مےشود در چشمانم و ارام لب مےزند:راستش باید یه خبرے رو بهتون بدم...
چشمانم را مےدوزم به لبهایش...
قلبم با شدت تمام در سینه مےڪوبد،دستانم یخ ميڪنند...
چشم از او مےگیرم تا اضطرابم ڪمتر شود...
بالاخره به حرف مےاید و ارام و شمرده شمرده مےگوید:اقاي احمدي زنگ زدن..
مڪث ميڪند...مادرش مےگوید:خب...
چشم از ما مےگیرد و گرفته مےگوید:گفتن ڪہ ڪوله شخصے اقاے صدیقے الان به دستمون رسیده...
بدون توجه به بقیه گرفته مےپرسم:خودش چے؟ از خودش خبر ندارن!
مےگوید:نه خبرے ندارن،فقط گفتن ڪہ فردا بیاید تحویل بگیرید،منم گفتم خودم میام ،میارمش...
مادر نفس عمیقے مےڪشد،طاهره خانوم او را ارام مےڪند،امیرمهدے هم ڪہ مثل همیشه خیره مےشود به یڪ نقطه و سکوت اختیار مےڪند...
احساس مےݣنم،میعاد،چیزے میداند ڪہ ما نمیدانیم،احساس مےڪنم دارد چیزے را از ما مخفے مےڪند،شاید هم با در نظر گرفتن شرایط است ڪہ چیزے نمےگوید...
مادر از جایش بلند ميشود و به اشپزخانه مےرود و خود را مشغول مےڪند...
به سمت میعاد مےروم و اشاره مےڪنم به اتاق بیاید...
وارد اتاق مےشود و ڪمے در را مےبندد و متعجب مےپرسد:چیزے شده محنا جان؟
روے تخت مےنشینم و مےگویم:نه،فقط احساس ميڪنم دارے یه چیزے رو مخفے مےڪنے،یه چیزے رو میدونے و نمیگے!
میعاد چیني به پیشانے اش مےاندازد و جدے مےگوید:من چیزے نمیدونم که بخوام مخفیش ڪنم...
این را ميگوید و از اتاق بیرون مےرود...
نا ارام تر از قبل مےشوم،با این رفتن و نماندن ثابت ڪرد ڪہ چیزے میداند ڪہ ما از ان بيخبریم...
از طرز برخوردش ناراحت مےشوم...
گوشه اے ڪز مےڪنم و در لاڪ خود فرو مےروم...
از او انتظار چنین برخوردے را نداشتم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬 #موشن_گرافیک "دروغگوی یمانی"
❓ آیا سید یمانی خروج کرده است؟
❓احمدالحسن کیست؟
👤 استاد رائفی پور
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬 کلیپ : نیکی به والدین بعد از مرگ آنها
👤 #حجت_الاسلام_عباسی_ولدی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_5879805881717098622.mp3
1.55M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
⏰ 1 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ انصاف در سخن ولو در مورد دشمن
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸𝑮𝒐𝒐𝒅 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕
ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ
ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺣﺎﻝِ
ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏِ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
🌹شبتان در پناه خدا🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
✨یک عمر تو زخمهای ما رابستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
✨هفته که به #جمعه میرسد آقاجان
ما تازه به یادمان میآید هستی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💚حضرت امام هادی علیه السلام:
❤️خداوند رحمان ابراهیم (ع)
را خلیل خود گرداند
بخاطر کثرت ذکر 🌹صلوات🌹
📕بحار الانوار ج ۱۲
🍃🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍃🌺وآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز جمعه ↯
☀️ ٢۴ مرداد ١٣٩٩
🌙 ٢۴ ذی الحجه ١۴۴١
🎄 ١۴ آگوست ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#حدیث_روز
🍃🌸 خوش بينى، مايه آسايش دل و سلامت دين است
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#هرروز_یک_صفحه_با_کلام_حق
صفحه_167
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✨جمعه ۲۴مردادماه روز مباهله
🌙1- روز عید بزرگ مباهله
✨2- سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. "
(آیه 55 مائده)
🌙3- سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله
✨4- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد.
🌙این روز بزرگ را به محضر قطب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء
✨وشیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام تبريك عرض مينمائيم
#مباهله ،
🌙آفتابى همچون غدير بود
✨كه روزى طلوع كرد
🌙و براى هميشه چراغ
✨راه شيعه در طول تاريخ شد.
🌙24 ذی الحجه روز جلوه عظمت و ✨فضیلت پیامبر و اهل بیت (ع) #روز_مباهله_گرامی_باد
🌙روز مباهله و
✨ نزول آیه تطهیر و آیه ولایت....
🌙روز تجلی حقانیت اسلام
روشن ترین دلیل باورهای شیعه
✨ بیا بنگر ببین کار خدا را
خدا بر می گزیند
پنج تن آل عبا را
#روز_مباهله_مبارک
✨اعمال روز مباهله (۲۴ ذیحجه)✨
✔️غسل
✔️روزه
✔️خواندن دعای مباهله،
✔️دورکعت نماز؛
درهر رکعت،حمد یکمرتبه، توحید ده مرتبه، آیه الکرسی ده مرتبه، سوره قدر ده مرتبه
✔️خواندن زیارت جامعه
🌹 نثار پنج تن ال عبا (ع)
#پنج_صلوات و ارسال به پنج نفر🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
خویشتن سید حمیدرضا برقعی 1.mp3
8.63M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#صوتی_خویشتن
🌸شعرخوانی زیبای سیدحمیدرضا برقعی به مناسبت روز مباهله
🔹 بیست و چهارم ذی الحجه روز مباهله گرامی باد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلویڪم #قسمت_2 امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متع
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_3
میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید...حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده...نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم
مےڪردم...همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم...
همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود...مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن!
چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم...
چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم...بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم...صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد...
روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم...میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟
ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود...
قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است...
بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند...
دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم...صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید...حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها...مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود...
میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم
مےنشیند...لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟
چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند!
چند بار به خوابش امده بماند!
چند بار مارا به او سپرده بمانده...
این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده...میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد...یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد...دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم...
پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام...سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند...میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید...لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ...
نمیدانم چرا اما ارام بودم!این ارامشم را باور نداشتم...رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟
میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود...میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟
_ولے امیرمهدے نیست...
مامان_نه پسرم،بخون...
مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟
مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود...میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم...
قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد...همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه...
دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے!
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلویڪم #قسمت_3 میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_1
⚜دو ســال بـعـد⚜
محنا_اقا میعـاد؟
_جانه دلم حاج خانوم!
صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من...
با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم...
طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود...دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده...مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود...
مےترسم،نمیدانم چرا؟اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم...
محنا_بفرمایید اقا
لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه...
_بانوے ماروو...
لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟
_جانم
محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟
خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم...
نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده!
دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو...بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه!محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!
لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر...نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود...مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم...ارام میخوانمش:محنا جان؟
محنا_جانم ؟_پسرمون گشنش نشده؟
چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے...
_اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟
با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟
_دوبرابر بیشتر از قبل...چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم...
سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم...ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟
اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم...ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند...
سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد...
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹