eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
11.2هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند : هر کس عبادت خالص خود را به سوی خداوند بالا فرستد (و پیشکش آستان او کند)، خدا هم بهترین مصلحت خود را بر او فرو می‌فرستد. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را ... 100 با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکار
.... 101 دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد. با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم. بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم. -راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید! -آره سنش کمه.زود ازدواج کرده. -عه!چرا؟ -خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه. -وا!چه وظیفه ای؟ -وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده! -اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟ -خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من! -عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن! -عه!چرا؟ -میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه! بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده! زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد -اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی! اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده! بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره! اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد! مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره. ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره! -پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن. چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن. تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 101 دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وج
.... 102 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...! میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم! با صدای زهرا به خودم اومدم. -ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! -نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود... من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد. غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید. -ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟ -نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! -نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم! -واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!! زهرا با شیرینی خندید -نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉 نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم! « حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه. برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود. و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...! زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید. -وای بدو ترنم!دیرمون شد!! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پاداش احسان.mp3
2.87M
🎙 کلیپ صوتی : پاداش احسان چیست؟ آیا جزای آن در دنیا آشکار می‌شود؟ ⬅️ بیان شش آیه از قرآن کریم که اشاره به نقش احسان در زندگی حضرت یوسف (علیه السلام) دارد 👤 #حجت_الاسلام_عابدینی ⏱ زمان : ۵:۵۷ 🗂 حجم : ۲.۷ مگابایت 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماجرای_تکان_دهنده‌_پیرزن❗️ ◾️▪️ السلام علیک یا فاطمه الزهرا اگه با این ‌روضه حال و هوای شما تغییر کرد ما رو هم دعا کنید. 🎬حاج حیدر خمسه 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#اینجوری_هستین❗️ ✅ تصویری زیبا از آیت الله العظمی بهجت رضوان الله علیه 🌷 الا بذکر الله تطمئن القلوب اگر حالت شما در پیروزی و شکست تغییر نمیکند، به خودتان امیدوار باشید 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴گدایی پیش آمریکا 📝آیت الله بهجت (ره) با داشتن قرآن و عترت و علمای معاصر باز این قدر به آمریکا و شوروی گدایی می کنیم، تا تفضّلاً چیزی به ما بدهند. حاضریم صبح تا شام سر راه آنها بنشینیم تا پنـج قِران(ریال) [ کنایه از پول ناچیز ] به مـا بدهند. ⭕️ صورت ظاهر ریال‌ها را می بینیم، ولی باطن آن را که استعبــاد و نــوکری است، درک نمی کنیم. 📕در محضر بهجت، ج١، ص١١٣ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند : هر کس عبادت خالص خود را به سوی خداوند بالا فرستد (و پیشکش آستان او کند)، خدا هم بهترین مصلحت خود را بر او فرو می‌فرستد. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را .... 102 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فای
.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود. از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت. -عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا! دستم رو گرفت واز در بیرون برد. -میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم: -وا!میخوای پیاده بری؟ دوباره دستم رو گرفت و کشید -مگه من گفتم پیاده بریم؟ چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر... -مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم. مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا! -تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟ -زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم. -ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم. دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد! از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود. -آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما! -هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن! تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم -غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟! لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد. -اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم! چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم. صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود! نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید! ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت. اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم. تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. " محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میک
... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه! خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود. بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید." با همون جمله وارفتم! -زهرا؟منو آوردی هیئت؟! کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد. -مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟ با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم -خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد! لبخندش پررنگ تر شد -امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین! نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت -ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه! با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم. از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود. اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید. -قشنگه! نه؟ -از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟! -چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن. -گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟! این بار با صدای بلندتری خندید -نه. هیئته! هیئت منتظران! -جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین! -هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی. پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم! با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید! چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه! برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!! بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم .سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت،هشت سال .با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن! -زهرا یکم دیر کردی !ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن .تو چیکار کردی؟برنامت چیه؟ زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد. -معذرت میخوام واقعا!منم یه فکرایی دارم. نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکرمیکنم واسه داخل مجموعه، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم.و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم. -خیلی خوبه .موافقم .خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم. «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کردن را ، باید از لبخند صادقانه کودک آموخت هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمودند : بهترين شما كسانى‌اند كه با مردم نرم‌ترند و زنان خويش را بيشتر گرامى مى‌دارند. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : محور مجالس فاطمیه را خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها) قرار دهید ! 👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
طلب بخشش از درگذشتگان.mp3
2.17M
#پاسخ_به_سوالات 📝 اگر در حق کسی که از دنیا رفته است بدی یا ظلمی کرده باشیم، چگونه میتوانیم از او طلب بخشش کنیم و چگونه میتوانیم مطمئن شویم که او ما را بخشیده است؟ 🔊 #حجت_الاسلام_عالی پاسخ می‌دهند 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده
....105 یکی دیگشون گفت -اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم.اینجوری قدم به قدم میرن بالا. دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت -نه بنظر من باهم باشن بهتره.بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر. نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد.من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم،خودم رو مشغول محیط اطراف کردم. بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم.البته جذابی اون محیط من رو به این کار وادار میکرد. هرچهار طرف سالن،با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود.روی دو تا از دیوارها،پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود.خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم! یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید.رفتم جلو. یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود! روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش،گوشم رو ناز میکرد. یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود،که بالاش نوشته شده بود "هل مِن ناصر ینصرنی؟" زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود "خودم یاریت ام میکنم آقا!" و زیرش پر بود از امضا! رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در،روی زمین چسبونده شده بود،نظرم رو جلب کرد. رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ،غیبت،تهمت،غرور،خودبزرگ بینی،خودخواهی،رابطه ی نامشروع،بدحجابی و...که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن،ناچار بودم روشون پا بذارم! گیج شده بودم!باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم. چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟ با تعجب نگاهش کردم! -عهدنامه؟! -لبیک به یاری امام زمان رو میگم! -امام زمان؟! -وا!ترنم خوبی؟!امام زمان دیگه!حضرت مهدی! -میدونم.اینقدرا هم خنگ نیستم! -خب خداروشکر. -ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی! زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند. -به قول آقا،انتظار سکون نیست؛انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست.انتظار حرکت است...! گیج نگاهش کردم!متوجه منظورش نمیشدم. -اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟ -خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات،هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم! گیج تر از قبل،شونه هام رو بالا انداختم. -راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید! با لبخند به جمعیت نگاه کرد. -ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم .مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن،اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر،اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن،گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو بعهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن! -جالبه!اونوقت برای چی؟که چی بشه؟ دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد. -برای ظهور!برای امام زمان! نفس عمیقی کشیدم و گفتم -یعنی شما باور دارید که میاد؟!و منتظرشید؟! -تو باور نداری؟ -نمیدونم!اگرم بیاد تنها کارش با من،زدن گردنمه! زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد -وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه!آقا خیلی ماها رو دوست دارن... پوزخندی زدم! -مگه دروغ میگم؟ -ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه. سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم. -نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم. ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه! زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد -کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره! به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم. جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون؛تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی،تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم! چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم...! بعد از حدود دو سه ساعت،در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم،به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم .اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/10
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را....105 یکی دیگشون گفت -اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو
.... 106 اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه،میخندیدیم. خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم. اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم،نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو! - این چه کاری بود آخه؟!خب با تاکسی میرفتیم دیگه! -وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالا داشت له میشد،اعتراض کنه! نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم. دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون،فضا رو پر کرده بود.دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت! تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات،به دادم رسید! -بهت خوش گذشت؟ خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم -خب راستش آره!دوستای جالبی داری! -آره خیلی بچه های خوبی هستن.تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم،همین جمعه! -چطور؟مگه دوست دیگه ای نداری؟ -خب چرا.اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن! -چرا؟! -خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن،یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون،جلو برن.برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون،برخوردشون،تفکرشون،کاراشون،با همه متفاوته!بخاطر همون هدف،همدیگه رو خیلی دوست دارن .به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن!اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای،کم کم خودت میفهمی! -جالبه!اتفاقا چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم. چشم هاش از خوشحالی درخشید. -واقعا؟!میگم که خیلی ماهن! اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم .اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی،بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم،ازش تشکر کردم. ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول،آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم. تفاوت بین آدم ها،فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره،فکرهاشون،رفتارهاشون،مدل زندگیشون و... یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و سارا،دیگه توشون شرکت نکرده بودم .توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم !نمیدونم. شاید به قول زهرا، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد! به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم "هدف...!" "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از سربازگمنام امام زمان
✌️اجتماع پرشور #دختران_انقلاب همزمان با ایام شهادت حضرت زهرا(س) با سخنرانی استاد علیرضا پناهیان و مداحی حاج امیر عباسی 👌و باحضور میهمـانان ویـژه وعده ما پنجشنبه یازدهم بهمن ساعت 14:45
پنجشنبه تون پراز شادی و عشق و امیـد باشه '' ان شاالله ''🌸 تنتون سالم کاشانتون پراز محبت دلتون آرام❣ عشق تون پایدار و اموراتتون رو چرخ موفقیت باشه🌸 🌺🍃 آخر هفته تون بینظیر 🍃🌺 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : آیا در بهشت، غصه گناهان گذشته، انسان را شرمنده می‌کند؟ 👤 #حجت_الاسلام_سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 106 اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت
....107 "هدف" به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم.به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم! به اینکه حداقل مثل قبلا الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم. به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم! هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل،خراب میکردم. و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم،نشده بودم! اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم،به اتمام رسوندم. صبح،راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم،چشم هام رو باز کردم. دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم. قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم. روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده. بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم. بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم! بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم! داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد. با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم! -سلااااام عزیزممممم اووووو!نگاش کن!چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی! -سلام خوش اومدیییی... بعدشم من همیشه خوشگلم!😏 -آهان!بله!! -نه تنها خوشگلم،بلکه کلی هم هنرمندم! 😎 چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری! -بابا هنرمنددددد....!! بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون -خدایا غلط کردم.اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم! با آرنج زدم تو شکمش -دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!از سرتم زیادیه!! با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!! با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد! -این بود هنرت!!؟؟ حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!! -وای مرجان!!مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ -خسسسسته نباشی هنرمند!!برو،برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم داره خودشو میکشه! مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!! -عیب نداره.نمیخواد گریه کنی!به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی! زدم تو سرش -کو گریه کنم؟ بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم -بالاخره اتفاقه!پیش میاد! مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز. بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها،نشستیم روی چمن. -ولی جدی میگم .خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!! -منم جدی میگم ،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی! -ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟یعنی چی این کارات آخه!؟؟ -مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی .منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم! دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد. -مسخره بازی در نیار مرجان!خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم،یا زندگیم رو عوض کنم! نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد. -باشه،عوض کن .ولی نه با این لوس بازیا!!اصلا تو خیلی بد شدی!!نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی. 😔 به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد: -اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟ نکنه رفتی کمپ!؟نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟ با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده. -دیوونه!!مگه من معتادم !؟ با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم. -آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم! -اولا خیلی چیزا قایم کردی،بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه. دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم -چیو قایم کردم ؟؟ اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد -اون دوشب کجا بودی؟الان کجا میری که به من نمیگی؟ -اگر همه دردت اون دو شبه،باشه.خونه یه پسره بودم. چشماش از تعجب گرد شد😳 -پسر!!؟؟کی؟؟ -آره.نمیدونم.نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد... سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم😔 -دیگه هم ندیدمش.😞 "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صد
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را....107 "هدف" به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم.به آرامشی که
.... 108 کسی بود که میخواست کمکم کنه.این کارو کرد و رفت... -چه کمکی؟ -کمک کنه تا آروم بشم. تا دوباره خودکشی نکنم. تا... یه‌چیزایی رو بفهمم! -خب؟؟ -هیچی دیگه.میگم که.این کارو کرد و رفت! -حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!! -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم! -اصلا این پسره کیه؟چیه؟حرفش چیه؟چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟ -میدونی مرجان!اون یه‌جوری بود. خیلی حالش خوب بود...! آرامش داشت،با همه فرق داشت. با اینکه معلوم بود درآمدش کمی داره یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!! من دوست دارم بفهممش... دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده! -خب الان فهمیدی؟! -یه جورایی... تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده. ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم! -با چی کنار نیومدی!؟ چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم -ببین!به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟ -دلیل؟امممم...خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!! -نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه، و تو زندگی تو، و زندگی بقیه!؟ یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟بنظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟ -ترنم، جون مرجان بیخیال! تو رد دادی!میخوای منم خل کنی؟ -خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟ اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم! -مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏 -به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید! و این خیلی خوبه... یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!همش دارم چیزای بهتری میفهمم!! ترنم!مغزم قولنج کرد!!بیخیال.دعا میکنم خوب شی!! -خیلی...!منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!! -بابا خب چرت و پرت میگی!کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟ مثلا الان زندگی من چشه؟؟چرا باید تغییرش بدم... -مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟ یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین -خب آره! تا لنگ ظهر میخوابم،بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه! هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده! چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم! بابام رو چندسالی میشه که ندیدم. هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم! چندروز یه بار یه پارتی میرم. اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم! چی از این بهتر؟؟؟ با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود،داد زد -بس کن ترنم!دنبال چی میگردی؟؟ زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین .این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار! تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه .میدونستم که نیاز به گریه داره،بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه... 😭 انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش،رفت. کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود،چون اون برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت! میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد. وارد آشپزخونه شدم.اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم. ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش. عالی شده بود! با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره. از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم.مخصوصا اینکه هنر خودم بود! اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه! با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن! هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!! داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد -راستی!غذای امشب رو ترنم پخته! با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم. -خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟ با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!حسابی وا رفتم. "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4
خدایا در اولین آدینہ زیبــــاے بهمن ماه 🌨 بہ اندازه قطره های باران🌨 تقدیر دوستانم را زیبا بنویس به امید لبخند روی «لبشون» شادے توی «دلاشون» استجابت در «دعاهاشون» آرامش در «قلبشون» ♥️ " الهی آمیـــن " 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلتنگ شبهای نوکری ام.mp3
9.56M
🍃🌸 #روضه 🎤مداح حاج قاسم #پناهی ✅داستان یک #شهید اهل سنت در زمان جنگ دفاع مقدس 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : تا جوانی، برگرد ... 👤 #حجت_الاسلام_سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
... 109 مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت -البته بدم نیست! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!! مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛ -مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم! تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم. قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم -نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم. خب آدم گاهی هوس میکنه! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم! موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم!مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت، -چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟ سعی کردم لبخند بزنم -پس فردا! -خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این،با آبروم بازی کنی واون موقع دانشگاه بی دانشگاه! و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!! مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه.چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم "دنبال مقصر نگرد! دنیا با ما سازگاری نداره! دنیا محل رنجه!" مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم. شاید اگر چندماه پیش بود،الان مشغول گریه و زاری بودم .ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه! به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم. « تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی. نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی! باید برای این کار یه برنامه داشته باشی! یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.» به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود .برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم. پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود! من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم. گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده .اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد، میفهمیدم اشتباه میکنم! اون به هیچ شخصی وابسته نبود... پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم! میترسیدم از این اعتراف... اما اون، حال خوشش رو به‌خاطر خدا میدونست! خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه! خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست...! و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم... و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم! اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم! باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم. تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،که یه جمله به چشمم خورد! « تو نماز به دنبال لذت نگرد! نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی.یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! » "نماز...!؟" من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!! درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم،از یادم رفته بود "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌