eitaa logo
‌گـــــــادوانـــــ
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
11 فایل
📜بیانیه گام دوم انقلاب 🌏"گام دوم پیشبرد انقلاب را جوانان باید بردارند" #امام_خامنه_ای 🌖جهاد تبیین و روشنگری های سیاسی و فرهنگی ارتباط با ادمین @yas_456 @aslani70 کانال دفاع مقدس https://eitaa.com/frontlineIR
مشاهده در ایتا
دانلود
. بسم رب الشهدا تا به حال سوزن در بدنتان فرو رفته؟ یا حداقل آمپول که زده اید؟ حالا فکر کنید جسمی چند لایه هیکلی تر و سختتر از سوزن، قد بزرگتر و تن خراش تر برود در تار و پود گوشت و استخوان و رگ و پی تان . ۷۸ ترکش مهمان تن منوچهر بود و او میزبانی چند سرطان را می کرد. شیمیایی، لفظش به زبان آسان است. اما آیا دهان پر از شکوفه های تاول را دیده ای؟ و یا دندانهایی که به سبکی و سستی پنبه یکی یکی می افتند و با لثه خداحافظی می کنند؟  خس خس سینه ای که راهش را مرگ بسته و نفسی که نه بالا می آید و نه پایین را چطور؟ شیمیایی دستپخت متمدن کشورهایی بود که دم از آزادی می زدند. فرشته ۱۰ سالی بود که شبها درست و حسابی نخوابیده بود. با هر سرفه ی همسرش پلک وا می کرد به تمنا و دست می گشود به آسمان‌ و التماس به خدا که منوچهرم را از من نگیر. ماسک اکسیژن دیگر افاقه نمی کرد. آن شب منوچهر افتاده بود به سرفه: یکی، دو تا، ده تا، صد تا. فرشته و علی به سمتش دویدند. فرشته داروهایش را آورد‌. علی پشت پدر را ماساژ داد. هر کاری که بلد بودند کردند اما سیاهی چشمان منوچهر رفته و صورتش کبود و عضلاتش سفت شده بود. هدی در میانه در ایستاده بود و گریه می کرد و جیغ می کشید: بابام زنده است؟ و پاسخی نمی شنید. فرشته دوید‌‌. اتو را به برق زد و تند تند رو تن حوله کشید. علی حوله داغ را روی گلوی پدر گذاشت و نالید: نمیشه! منوچهر به خود می پیچید. راه گلویش بسته شده بود. دست و پایش را به زمین می کوفت. فرشته مستاصل نگاهش می کرد" خدایا نخواه منوچهر اینجوری جلو چشم بچه ها پرپر بشه" نشست کنارش.دستش را برد پشت کمر منوچهر و آرام ماساژ داد. منوچهر سرفه شدیدی کرد. خلط و خون طوفان شد و از دهانش پاشید روی دست و صورت و لباس فرشته‌‌. راه گلویش باز شد و نفس راحتی کشید. فرشته به شکوفه های اناری روی پیراهنش، به لخته های خون کف دستانش و به رنجی که همسرش می کشید نگاه کرد. لبهایش به دعا نجنبید. دیگر از خدا نخواست منوچهر را به هر قیمتی که شده زنده نگاه دارد. دیگر طاقت دیدن رنج  دلشریکش را نداشت.تسلیم شده و همانجا بود که پرواز منوچهر را بر خواست خود ترجیح داد. ✍۱۳ تیر ۱۴۰۲ به قلم لیلا رستم خانی کارگروه نویسندگان ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
یا کریم مادرش را اتفاقی حوالی میدان آزادی دیدم. روی ولیچر نشسته بود. قبل از اینکه توجهم به خودش جلب شود، قاب عکس توی دستش میخکوبم کرد. من آن خانم مسن را تا آن لحظه ندیده بودم اما پسر جوان توی قاب برایم آشنا بودم. کجا دیده بودمش؟ چرا از پشت قاب به من لبخند می زد و مرا سمت خود می کشاند؟ نگاهم از چشمان پسر سُر خورد روی نوشته پایین قاب: " شهید علیرضا پیکاری" یادم آمد. کلمات به سرعت در ذهنم نقش بست.‌من درباره او نوشته بودم در کتاب گروهان غواصی والعادیات: علیرضا پیکاری رزمنده غواص عملیات والفجر ۸. ۲۰ بهمن سال ۶۴: آن شب قرار بود رزمنده های گروهان غواصی والعادیات در سکوت و تاریکی مطلق شب از روخانه اروند عبور کنند و خود را به جزیره ام الرصاص برسانند و در یک تک ایذایی بعثی ها را غافلگیر کنند. علیرضا و جعفر طهماسبی در یک راهکار بودند و همراه تعدادی دیگر گونی روی سر کشیدند، دست همدیگر را گرفتند و پشت سر هم وارد رودخانه شدند. قبل از آن، علیرضا تکه هایی از گونی را برش داده و با خود برداشته بود: _جعفر تو رو قسم میدم اگه وسط رودخونه آب رفت تو حلقم و ناخواسته سر و صدایی ازم بلند شد، این گونی ها را بچپون توی دهنم و سرمو بکن زیر آب تا از سر وصدای من یک وقت عملیات لو نره! رودخانه اروند در لحظه ورود غواصان به آب آرام و ساکن بود اما به چند دقیقه نرسید که باد و باران و طوفان امواج رودخانه را به حرکت در آورد و خروشی به جان آن انداخت. غواصان با تلاطم آب بالا و پایین می رفتند و تمام تلاششان را می کردند تا با آن همه مهمات زنده به آن سوی رودخانه برسند. وسط راه یک لنگه کفش (فین) غواصی جعفر را آب برد. جعفر در حال غرق شدن بود و از علیرضا خواست که گونی ها را در دهان او فرو کند و به زیر آب هولش دهد اما علیرضا قبول نکرد. دست جعفر را گرفت. بخشی از مهمات را داخل آب ریخت تا سبک شوند و جعفر را با خود تا جزیره همراه کرد. حالا قاب عکس علیرضا روبه رویم بود، در دستان مادرش. نزدیک رفتم.‌ مرد میانسالی ویلچر را هول می داد.‌خودم را معرفی و عرض ادب کردم. نمی دانم مادر مریض احوال بود یا چه، که نمی توانست حرف بزند. اما سرش را تکان داد و قاب عکس را در دستانش فشرد. از او خداحافظی کردم در حالیکه نمی دانستم آن دیدار اولین و آخرین دیدار من با ایشان بوده و مادر خیلی زود مهمان پسر شهیدش شد. 🥀ید_علیرضا_پیکاری والعادیات ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯