eitaa logo
‌گـــــــادوانـــــ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2هزار ویدیو
7 فایل
📜بیانیه گام دوم انقلاب 🌏"گام دوم پیشبرد انقلاب را جوانان باید بردارند" #امام_خامنه_ای 🌖جهاد تبیین و روشنگری های سیاسی و فرهنگی ارتباط با ادمین @komeyl5484 @aslani70 کانال دفاع مقدس https://eitaa.com/frontlineIR
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸کشیشِ ایزابل اما كريستف کلمب هوشمند دست از تلاش برنداشت. او با اینکه از بیشتر دربارهای آن دوران پاسخ منفی دریافت کرده بود حتی حاضر نبود پیشنهادش را به ۹ درصد کاهش دهد. حالا هم چاره دیگری به ذهنش رسیده بود. کلمب با کشیشی که ایزابل اعترافاتش را نزد او انجام میداد طرح دوستی ریخت و او را مجاب کرد که اگر ثروت سرزمین هندوستان به اسپانیا سرازیر شود فردیناند و ایزابل فقط در سه روز میتوانند سرزمین مقدس فلسطین را از دست مسلمانان آزاد کنند. دوران جنگهای صلیبی گذشته بود؛ اما کلمب با زیرکی روی همین عقده شکست اروپایی ها از مسلمانان دست گذاشته بود. کشیش فوری به دیدار ایزابل رفت و از او خواست شرط کلمب را بپذیرد. معلوم نیست ایزابل چرا این قدر از این کشیش حساب میبرد. به هر حال بدون کوچک ترین مقاومتی نظر کشیش را پذیرفت و فردیناند را هم راضی کرد که شرط کلمب را قبول کند. بدین ترتیب قرار شد کلمب علاوه بر سود ۱۰ درصدی و سمت دریاسالاری حاکم و نایب السلطنه سرزمین های کشف شده نیز بشود. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸گوشواره های طلایی سه هفته پس از امضای قرارداد با ایزابل و فردیناند کریستف کلمب با سه کشتی بادبانی راهی اقیانوس اطلس شد. هر قدر که کشتیها در اقیانوس پیشتر میرفتند ترس و نگرانی بیشتر در چهره ملوانان پدیدار میشد. کلمب سرعت واقعی کشتیها را به ملوانان نمیگفت تا آنها احساس نکنند که از خشکی فاصله زیادی گرفته اند. سرانجام سواحل جزیره ای از دور نمایان شد. همراهان کلمب با چند قایق راهی جزیره شدند و بومی ها به دیدار آنها آمدند. کلمب در یادداشتهایش نوشته است :« مردانی که من دیدم همه جوان بودند و به زحمت بیش از سی سال داشتند. همه خوش هیکل بودند و موهایشان صاف و بلند مانند یال اسب بود که روی چشمانشان می ریخت. فقط یک نکته بسیار نگران کننده بود؛ آنها بسیار فقیر به نظر می رسیدند!» کلمب با مشاهده سر و وضع بومیان فوری به کشتی برگشت و دستور حرکت داد در جزیره بعدی وضع تازه ای انتظار کلمب را میکشید او همراه دوستانش به ساحل رفت و به محض دیدن بومیها فریادی از شادی کشید و ملوانانش را در آغوش کشید بومی ها گوشواره های کوچکی از طلا به گوش داشتند. کلمب گردنبندهای شیشه ای و کلاه بِرِه های قرمز به بومیان هدیه کرد و در مقابل از آنها قدری طلا گرفت سپس پرچم اسپانیا را در ساحل افراشت و جزیره را به نام پادشاه اسپانیا فتح کرد. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸مردم مهربان مقاومت نمیکنند کلمب دوباره به سمت غرب به راه افتاد. او باید به هندوستان میرسید و این جزایر فقط ایستگاه هایی بین راهی بودند. آن طور که کلمب در خاطرات مارکوپولو خوانده بود از هند میتوانست به ژاپن برسد و جزیره ثروتمند جیپانگو را فتح کند کشتی های او تقریباً روزی دویست کیلومتر را در دریا طی میکردند. اکنون بار دیگر ترس در چهره ملوانان پیدا شد؛ هیچ خبری از خشکی نبود. سرانجام گروهی از آنان سر به شورش برداشتند: ما باید به اسپانیا بازگردیم. کلمب به ملوانانش قول داد که اگر تا سه روز دیگر به ساحلی نرسند، مسیر بازگشت را پیش میگیرد؛ اما دو روز بعد چیزهایی روی آب پدیدار شد: شاخه ای سبز با گل سرخی کوچک و یک تخته چوبی ساخته و پرداخته شده این یعنی انسانهایی در همین نزدیکی بودند. سرانجام در نخستین دقایق طلوع خورشید فریاد دیده بان کشتی بلند شد «خشکی... خشکی.... او ساحل ریگزار درخشانی را از دور دیده بود. کلمب در ساحل زانو زد و در حالی که اشک میریخت زمین را بوسید. او تصور میکرد به هند رسیده است و این ساحل را «سان سالوادور» نامید؛ جایی که امروز پایتخت کشور السالوادور در آمریکای مرکزی است. کلمب منشی خود و همچنین بازرس دربار را صدا زد و در برابر آنها خود را از طرف پادشاهان کاتولیک اسپانیا مالک این سرزمین خواند. آنها نیز او را نایب السلطنه و نماینده دربار در هندوستان خواندند. بومی ها از مراسم و فریادهای این سه نفر چیزی نمی فهمیدند. چشمان آنها دنبال مهره های شیشه ای و کلاه بِرِه های سرخی بود که کلمب در میانشان تقسیم کرده بود. پس از آن شیره قند در میان بومی ها تقسیم شد. آنها با لذتی فوق العاده از شیره قند میخوردند؛ چون هنوز با گیاه نیشکر که سالها بعد فاتحان به این سرزمین آوردند آشنا نشده بودند. کلمب در یادداشتهایش نوشته است: «با توجه به ملایمت و مهربانی ساکنان این جزایر به آسانی میتوان آنها را تصرف کرد ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸ژاپن یا کوبا هنگامی که کشتیهای کلمب به نزدیک کوبا رسیدند او تصور میکرد سرزمین ژاپن را پیش رو دارد. او گروهی را به ریاست فردی به نام «تورس» به مجمع الجزائر كوبا فرستاد تورس به او یادآور شد که شاید اینجا چین باشد نه ژاپن ما باید دنبال دربار خان بزرگ باشیم اما تورس بدون آنکه خان بزرگ را پیدا کند بازگشت در حالی که بومی ها او را با برگهای توتون آشنا کرده بودند کالایی که بعدها بیشتر از طلاهایی که دنبالش بودند برایشان سودآور شد. کلمب در منطقه تاینوچیبائو» که فکر میکرد همان جایی است که مارکوپولو به آن چیپانگو میگوید با رئیس قبیله گواکاناگاری که به نظر او نامی ژاپنی بود دیدار کرد. رئیس قبیله ورقه ای طلا به اندازه یک کف دست همراه آورده بود. آن را در برابر چشمان کلمب به قطعات کوچک تر تقسیم کرد و هر قطعه را به جای کالایی به او داد. کلمب متوجه شد که این مرد ذاتاً یک تاجر به دنیا آمده است و احساس کرد یکی از همان تاجران خبره ژاپنی است که مارکوپولو از آنها یاد میکند. اکنون آنها به جایی رسیده بودند که میتوانستند طلای بیشتری پیدا کنند کلمب تصمیم گرفت گروهی را در این منطقه باقی بگذارد و به اسپانیا بازگردد؛ اما درگیری عجیبی بین ملوانان رخ نمود کسانی که پیوسته با کلمب بر سر بازگشت به اسپانیا دعوا میکردند حالا برای ماندن در آنجا با هم میجنگیدند. حتی پزشکان گروه هم حاضر به بازگشت نبودند و میخواستند برای یافتن طلای بیشتر در آنجا باقی بمانند سرانجام ۳۹ نفر از همراهان کلمب در منطقه باقی ماندند و کلمب با همراه کردن چند سرخپوست با خود به خیال اینکه آنان هندی اند و بعضی یادگارهای دیگر که گواه کشفیات او باشند راه بازگشت به اسپانیا را در پیش گرفت. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔸️🔶️ پذیرایی با لوبیای خشک استقبال شاه و ملکه از کلمب بینظیر بود او را در کنار خود نشاندند و نشانی نظامی را که با تصاویر جزایر و لنگرها تزیین شده بود بر سینهاش آویختند. القاب دریاسالار و دُن (آقا) به او داده شد و پادشاه و ملکه با هم درباره برنامه های آیندۀ او گفت وگو کردند کلمب میبایست دوباره راهی سفر میشد، سرزمینهای بیشتری را کشف میکرد خان بزرگ چین را میدید و بومی ها را به دین مسیح دعوت میکرد. برای درباریان بیش از همه، سرخپوستها و طوطیهایی که کلمب از هندوستان خیالی خود سوغات آورده بود جالب توجه بودند فقط یک چیز پادشاه را به شدت عصبانی کرده بود سرخپوستها با ولع مشغول خوردن لوبیای خشک بودند و برای برداشتن آن از ظرفی که به آنها تعارف میشد یکدیگر را کنار میزدند! کلمب بار دیگر راهی اقیانوس اطلس شد؛ اما این بار، دربار به جای سه کشتی هفده کشتی را در اختیار او گذاشته بود هنگامی که به تاینوچیبائو رسید، متوجه شد تمام همراهانش در سفر قبل که برای ماندن در این سرزمین با یکدیگر جنگیده و توانسته بودند برای یافتن طلای بیشتر در آنجا ماندگار شوند مرده اند. تب و آب و هوای استوایی امانشان نداده بود. کلمب گروه بزرگی از همراهان جدیدش را برای گردآوری اطلاعات بیشتر در این منطقه پیاده کرد و خود برای کشفیات ،جدید راهی دریا شد حدود بیست جزیره بزرگ و چهل جزیره کوچک در سفر جدید کشف شد و املاک پادشاه ملکه اسپانیا گسترش یافت. منطقه ای که امروز به نام جمهوری دومینیکن مشهور است در همین سفر کشف شد. کلمب از بومیها فقط تقاضای طلا داشت طلایی که بومیها میآوردند به صورت سنگ یا پودر تحویل اسپانیاییها میشد. تمام طلاها به پادشاه تعلق داشت و ملوانانی که ناخنکی به آنها میزدند گوش و بینیشان بریده میشد گوشهای یکی از سرخپوستها هم که چند لباس دزدیده بود بریده شد و تنبیه سخت تری در انتظار رئیس قبیلهٔ این سرخپوست بود؛ کلمب میخواست سر او را قطع کند. سال بعد کلمب دوازده کشتی از هفده کشتی را به سمت اسپانیا راهی کرد. این ناوگان سی هزار سکه طلا محموله های ،ادویه شصت طوطی و بیست وشش نفراز بومیها را به اسپانیا بازگرداند. ✍️ نویسنده:مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸 سگ کلمب در بیشتر مناطق با رفتار ملایم بومی ها روبه رو میشد. تنها در بعضی سواحل بود که بومی ها با تردید به این مردان سفید نگاه میکردند. در یکی از این سفرها قایق سرخپوستها با قایق مردان کلمب رودررو شد و سرخپوستها با تیر و کمان به یاران کلمب حمله کردند. سفیدها سلاح آتشین در اختیار داشتند و خیلی زود توانستند سرخپوستها را از بین ببرند. تنها یک نفر از آنها زنده ماند که روده هایش از شکمش بیرون ریخته بود. اسپانیایی ها چون میدانستند کاری از این مرد بر نمی آید او را درون آب انداختند تا غرق شود؛ اما او در حالی که با یک دست شکم خود را گرفته بود به طرف ساحل شنا کرد. مردان کلمب با دیدن این صحنه شگفت زده شدند و نگران از اینکه او به ساحل برسد و تمام افراد قبیله اش را برای انتقام بسیج کند دوباره او را گرفتند محکم بستند و به آب انداختند؛ اما مرد بومی بار دیگر خود را رها کرد و با شنا به طرف ساحل ادامه داد. اکنون آنها مجبور بودند مرد را چنان گلوله باران کنند که در خون خود غرق شود و پایش به ساحل نرسد. تا آن روز پای سگ به قاره آمریکا نرسیده بود. استفاده از این حیوان هم سلاح مؤثری برای سرکوب بومی ها بود ملوانان سگهای بزرگ و قوی هیکل اسپانیایی را به طرف بومیها که تا آن هنگام چنین حیوانی را ندیده بودند رها میکردند. سگهای تحریک شده سرخپوستها را پاره پاره میکردند و وحشتی عظیم در دل افراد بومی پدید می آوردند. اسپانیایی ها با مشاهده ترس سرخپوست ها از این حیوان در تمام مناطق به استفاده از سگان شکاری روی آوردند؛ به گونه ای که در جریان کشف سرزمینهای جدید هزاران بومی در حالی که دندانهایی تیز گلوی آنها را دریده بود از پای درآمدند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸غل و زنجیر بر پای پادشاه اسپانیا «کائونابو» رئیس یکی از قبایلی بود که احتمال مقاومت او در برابر سفیدها قوی بود «هوژدا» یکی از یاران کلمب با ده نفر سواره نظام به دیدار او رفت و به او قول داد که زنگهای برنجی کلیسای ایزابلا را که کلمب در سرزمین جدید ساخته بود به او بدهد. طمع رئیس قبیله به شدت تحریک شده بود و حاضر شد با آنها همراه شود. در توقف کوتاه ،گروه هوژدا دستبندهایی آهنین و زنجیرهایی را به او نشان داد و برای او توضیح داد که پادشاه اسپانیا هم هنگام سوارکاری دستبند و زنجیر به خود میبندد؛ آیا رئیس قبیله نمیخواهد مانند پادشاه اسپانیا سوار بر اسب شود؟ اسب حیوانی بود که اسپانیایی ها به سرزمین جدید برده بودند و سرخپوستها پیش از آن چنین حیوانی ندیده بودند رئیس قبیله با اشتیاق پذیرفت و در حالی که دست و پایش با غل و زنجیر بسته میشد پشت هوژدا روی اسب نشست هوژدا رئیس قبیله را با طنابی به خودش بست و بعد با فرمان او سواره نظام همراهش به مردان کائونابو حمله کردند. هوژدا هم چهار نعل به سوی اردوگاه کلمب تاخت. سرخپوستها با ملایمت یا خشونت رام میشدند. آنان مالیات خود را به صورت طلا به اسپانیایی ها پرداخت میکردند هر سرخپوستی که بیشتر از چهارده سال داشت باید هر سه ماه یک بار یک زنگوله شاهین پر از پودر طلا پرداخت میکرد رئیس قبیله هم هر دو ماه یک بار باید یک کدوی قلیانی پر از طلا مالیات میداد. کسانی که در محل زندگیشان طلا پیدا نمیشد باید هر سه ماه یک بار بیست و پنج پود پنبه تحویل میدادند. پس از پرداخت مالیات یک صفحه مسی از گردن شخص مالیات دهنده آویخته میشد. سرخپوستهایی که نمیتوانستند طلا یا پنبه تعیین شده را بپردازند برای بردگی به اسپانیا اعزام می شدند؛ اما بقیه هم که برای پرداخت مالیات در سرزمین خود به کاری شبانه روزی و مشقت بار مشغول بودند در واقع جز بردگی کار دیگری نمی کردند. کشتار سرخپوستها برای مطیع کردن آنها ادامه داشت. کسانی هم که زیر فرمان کلمب به یافتن طلا مشغول بودند گاهی آن قدر از اوضاع دشوار خود به تنگ می آمدند که بسیاری از آنها با نوشیدن عصاره گیاهی به نام مانیوک خودکشی میکردند. فشاری که کلمب به مردم نواحی کشف شده وارد کرد باعث شد که تنها در یکی از مناطق طی چند سال جمعیت از شصت هزار نفر به پانصد نفر برسد. کلمب در سرزمینهای جدیدی که کشف میکرد از همان شیوه قدیم استفاده میکرد؛ روشی که در سفر اولش در مواجهه با بومیها پیش گرفته بود ملایمت اهدای مهره های شیشه ای و معامله هنگامی که به ساحل ونزوئلا رسید متوجه شد که مردم آنجا به مس علاقه بیشتری نشان میدهند؛ چون مس از نواحی دورتری به آنجا آورده میشد؛ اما طلا در آنجا فراوان بود اسپانیایی ها شروع به تعویض مس با طلا کردند و هنگامی که کلمب گردن بندهایی را با مرواریدهای ظریف بر گردن زنان این منطقه دید، مطمئن شد که جزیره مروارید باید در همان نزدیکی باشد. کلمب هوژدا را برای یافتن این جزیره راهی کرد و او نیز به سرعت آن را یافت. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸فرجام خدمت به پادشاهان خوش خدمتی های کلمب به پادشاه و ملکه اسپانیا فرجام خوشی برایش نداشت سخت گیری های او با همراهانش از همه آنها افرادی ناراضی ساخته بود. تک تک این افراد با شکایتی از کلمب به دربار اسپانیا می رفتند. جلوگیری کلمب از تصاحب طلاهایی که به پادشاه تعلق داشت و در نهایت هم قرار بود ۱۰ درصد از آنها به او برسد کینه او را در دل این آدمها نشانده بود. کلمب در بازگشت به اسپانیا با خشم شاه و ملکه روبه رو شد. آیا آنها به همین سادگی حرفهای دیگران را باور کرده بودند یا همه اینها بهانه ای بود تا کلمب را از سود عظیمش محروم کنند؟ به هر حال کریستف کلمب از دربار اسپانیا رانده شد و در فقر و خفت و خواری درگذشت. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸پاپ زمین را تقسیم میکند پرتغالی ها در اکتشاف سرزمینهای جدید پیش قدم شده بودند و اسپانیایی ها هم با دیدن پیروزی های آنها در هند و سواحل شرقی آفریقا، فوری دست به کار شده و کلمب را به اقیانوس اطلس فرستاده بودند. حالا هر دو کشور کشتیهایی را روی آب داشتند و هر لحظه ممکن بود بر سر جزیره یا قاره جدیدی به جان هم بیفتند. وقتی کریستف کلمب قاره جدید را کشف کرد پادشاه اسپانیا از پاپ الکساندر ششم خواست تصرف این سرزمین ها توسط اسپانیا را تأیید کند. پاپ هم مالکیت پادشاه اسپانیا بر قاره جدید را تأیید کرد. پادشاه پرتغال با دیدن اعلامیه پاپ به جنب و جوش افتاد و از او خواست حمایتش را از پرتغال نیز اعلام کند و تعلق بسیاری از مناطق آفریقا و جزایر اقیانوس اطلس به پرتغال را به رسمیت بشناسد. پاپ که میدانست ماجرا به همین جا ختم نمیشود و این دو قدرت دریایی مدتی بعد پشتیبانی او را برای تصرف و تسلط بر یک سرزمین مشخص خواهند خواست تصمیم گرفت تکلیف هر دو را برای همیشه و به شکلی واضح روشن کند. راه حل نهایی پاپ این بود روی نقشه نقطه ای در صد فرسنگی غرب جزایر آزور که در اقیانوس اطلس قرار داشت و پیش از این توسط پرتغال کشف شده بود مشخص شود سپس یک خط فرضی از شمال به جنوب رسم شود که از این نقطه بگذرد بنا به اعلام پاپ تمام سرزمینهایی که در شرق این خط قرار میگرفتند در محدوده فعالیت اکتشافی پرتغال و تمام مناطق کشف شده در غرب این خط به اسپانیا متعلق بودند. ظاهراً اختلافات دو کشور کاتولیک این طور حل می شد. بعدها خواهیم دید که تصمیم پاپ چه قدر در حل اختلافهای احتمالی مؤثر بوده است. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸یک پرتغالی در دربار فیلیپ خوشگل فرناندو ماژلان یکی از دریانوردان پرتغالی بود که بعد از اعلامیه پاپ برای تقسیم زمین به شدت فکرش مشغول شده بود. او هر قدر بیشتر نقشه های جغرافیایی اش را بالا و پایین میکرد بیشتر مطمئن میشد که جزایر ملوک یا ادویه با این تقسیم بندی در منطقه متعلق به اسپانیا قرار گرفته است. او با مطالعه نقشه ها به فرضیه ای رسیده بود که در پرتغال به دردش نمیخورد؛ چون قرار نبود کسی خلاف میل پاپ عمل کند. ماژلان برای اثبات نظریه اش و رسیدن به پول و شهرت تصمیم گرفت به کشورش پشت کند و نظریه اش را به دربار اسپانیا ارائه کند اکنون فیلیپ که به «خوشگل» شهرت یافته بود بر اسپانیا حکومت میکرد پادشاه اسپانیا با شنیدن صحبتهای ماژلان سر شوق آمد. آنها یک بار به کلمب اعتماد کرده و مزد این اطمینان را گرفته بودند و اکنون در سال ۱۵۱۸ میلادی که تنها چند سالی از اکتشافات کلمب میگذشت پس از طلا میتوانستند به ادویه نیز دست پیدا کنند. ماژلان به پادشاه اسپانیا اطمینان داد که با حرکت به طرف غرب به جزایر ادویه دست پیدا خواهد کرد و آنها را به نام پادشاه اسپانیا فتح میکند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸هدیه های ماژلان برای بومی ها سفرهایی که پیش از این دریانوردان به انجام رسانده بودند ماژلان را مطمئن کرده بود که باید مواد خوراکی فراوانی را همراه ببرد. او ذخیره ای را به اندازه دو سال در کشتی هایش انبار کرد بیسکوییت بیشترین حجم مواد غذایی آنها را تشکیل میداد آن هم به این علت که رطوبت دریا را جذب نمیکرد اما محموله کوچک دیگری هم در کشتی بود هدیه هایی که ماژلان به بومی ها می داد و از آنها طلا و ادویه میگرفت. قدری جیوه و مس و سرب ۳۰ طاقه پارچه ۲۰۰ شبکلاه ۲۰۰ روسری ابریشمی ۲,۰۰۰ زنگوله ۴۰۰ بسته کارد از بدترین جنس ۱,۰۰۰ قلاب ماهیگیری ۱,۰۰۰ آینه کوچک بزرگ و چند کیسه مهره های شیشه ای رنگی کشتیها به سمت غرب به راه افتادند و مدتی بعد به سواحلی رسیدند که امروز به نام قاره آمریکای جنوبی شناخته میشود ماژلان حرکت را به سمت جنوب ادامه داد و سه هفته بعد از تنگه ای که اکنون نام او را در خود دارد گذشت در این منطقه ماژلان با خوشحالی متوجه شد که ساحل یکسره به سمت شمال امتداد دارد. پس مطمئن شد که در طرف دیگر قاره آمریکا قرار گرفته و وارد اقیانوس جدیدی شده است. همراهانش نام «آرام» را برای این اقیانوس انتخاب کردند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸شورش پیشروی در اقیانوس آرام در حالی که هیچ ساحل یا کشتی ای دیده نمیشد به تدریج ملوانان را نگران کرد. ذخیره غذا رو به پایان بود آنها سه ماه و بیست روز در اقیانوس پیش رفته بودند؛ بدون آنکه به نقطه مشخصی برسند. بیماری عجیبی نیز در بین ملوانان شایع شده بود که لثه های بالا و پایین دهان آنها را به شدت متورم میکرد؛ طوری که به هیچ وجه توان غذا خوردن نداشتند. این بیماری ملوانان را یکی یکی از پا در می آورد و جنازه ها به دریا پرتاب میشد. اکنون گروهی از ملوانان به این اعتقاد رسیده بودند که این اقیانوس پایانی ندارد و مرگ در انتظار آنهاست. رهبر آنها ملوانی به نام کوئه زادا بود که از ماژلان خواست از همان راهی که آمده اند بازگردند. ماژلان از محاسبات خود مطمئن بود و به هیچ وجه حاضر به بازگشت نبود او کوئه زادا را تهدید کرد که اگر باز هم ملوانان دیگر را تحریک کند تنبیه خواهد شد؛ اما اعتراضات بالا گرفت و سرانجام گروهی از ملوانها پشت سر کوئه زادا قرار گرفتند و شورش آغاز شد. ماژلان دریانورد با تجربه ای بود و چنین روزهایی را پیش بینی کرده بود. او به سرعت توانست به کمک بقیه همراهانش شورش را سرکوب کند تنبیهی هولناک در انتظار کوئه زادا بود او را به تخته ای چوبی بستند و به هر یک از دستها و پاهایش قطعه بلندی از طناب کشتی را گره زدند. سپس چهار ملوان قوی هیکل که ماژلان به هر یک از آنها یک سکه طلا داده بود شروع به کشیدن طنابها کردند فریادهای کوئه زادا در سکوت اقیانوس میپیچید ماژلان انتقامش را گرفته بود. دیگر هیچ کس جرئت مخالفت با او را نداشت. بدن کوئه زادا به چهار بخش تقسیم و خوراک مرغان دریایی شد. حالا ماژلان مطمئن بود که به هدف نزدیک شده و توانسته کره زمین را دور بزند. ماژلان این سواحل را به نام فیلیپ پادشاه اسپانیا فیلیپین نام گذاشت و به سرعت شروع به معامله با بومی ها کرد. ماژلان به بومی ها شب کلاه قرمز آینه شانه و زنگوله هدیه کرد و در مقابل از آنها ،نارگیل مرغ و عرق خرما گرفت که برای درمان بیماری همراهانش بسیار سودمند بود. علاقه بومی ها به این هدایا باعث شد اسپانیایی ها بقیه اجناسی را که همراه داشتند در ساحل به نمایش بگذارند بومی ها از تماشای این کالاها مات و مبهوت مانده بودند و با علاقه فراوان طلاهای خود را با ابزارهای مسی و فولادی بی ارزش مبادله میکردند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔸️🔶️برده ای که زبان بومی ها را می دانست کشتیهای ماژلان بیست و چهار هزار کیلومتر را در اقیانوس طی کرده بودند که سرانجام در یک صبح بهاری خشکی از دور نمایان شد دریانوردان خسته گرسنه و بیمار توان شادی کردن نداشتند. ماژلان پیش از دیگران به ساحل رفت. او یک بردهٔ اهل مالزی را، که پیش از این در اسپانیا خریده ،بود با خود به ساحل برد. برده مالزیایی با بومیها صحبت کرد و توانست منظورش را به آنها بفهماند. حالا ماژلان مطمئن بود که به هدف نزدیک شده و توانسته کره زمین را دور بزند. ماژلان این سواحل را به نام ،فیلیپ، پادشاه اسپانیا فیلیپین نام گذاشت و به سرعت شروع به معامله با بومیها کرد. ماژلان به بومیها شب کلاه ،قرمز ،آینه، شانه و زنگوله هدیه کرد و در مقابل از آنها ،نارگیل، مرغ و عرق خرما گرفت که برای درمان بیماری همراهانش بسیار سودمند بود. علاقه بومیها به این هدایا باعث شد اسپانیاییها بقیه اجناسی را که همراه داشتند در ساحل به نمایش بگذارند بومیها از تماشای این کالاها مات و مبهوت مانده بودند و با علاقه فراوان طلاهای خود را با ابزارهای مسی و فولادی بی ارزش مبادله میکردند. ✍️ نویسنده:مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
🔶🔸جزیره دزدها و بدکاران ماژلان مدت زیادی در فیلیپین توقف نکرد. او در پی جزایر ادویه بود پس از استراحتی کوتاه کشتی ها دوباره بادبان کشیدند پیشروی در اقیانوس دوباره طولانی شد. بار دیگر کمبود آب، غذا و دارو جان ملوانان را تهدید کرد هنگامی که خط ساحلی از دور پیدا شد فریاد شادی ملوانان به آسمان رفت؛ اما این بار که کشتیها به ساحل نزدیک شدند کسی به طرف ساحل نرفت بومی ها خودشان سوار قایقهای کوچک به طرف آنها می آمدند. بومی ها با طناب از کشتی بالا آمدند. اسپانیایی ها با هر زحمتی بود به آنها فهماندند که به خوراکی و آب احتیاج دارند و خیلی زود فهمیدند که ساکنان این جزیره هیچ چیز درباره صنعت پارچه بافی نمی دانند؛ چون تمام آنها کاملاً عریان بودند ساکنان جزیره از حق مالکیت هم بی خبر بودند و هر چیزی را که در کشتی میدیدند جلوی چشم دریانوردان بر میداشتند و اگر ملوانها جلوی آنها را نمیگرفتند تمام کشتی ها را غارت می کردند. ماژلان نشانی از ادویه در این جزیره پیدا نکرد و مطمئن شد آنجا جزایر ملوک نیست امروز نام این جزیره «گوام» است. بیماری بسیاری از همراهان ماژلان باعث شد آنها پنج روز در جزیره توقف کنند و سپس بار دیگر راهی اقیانوس شوند اسپانیایی ها نام این جزیره را جزیره دزدها و بدکاران گذاشتند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
🔶🔸سلطان سبو، همه شروط ماژلان را می پذیرد ناوگان ماژلان بیش از ۱,۸۰۰ کیلومتر از جزیره دزدها و بدکاران دور شده بود که بار دیگر خط ساحلی جدیدی از دور پیدا شد وقتی کشتیها به جزیره نزدیک شدند بومی ها برای تماشای آنها به ساحل آمدند. ماژلان دستور داد که توپهای روی عرشه را شلیک کنند. غرش توپها در ساحل جزیره پیچید و ساکنان جزیره از ترس روی خاک افتادند و شروع به تعظیم در برابر اسپانیایی ها کردند زیبایی بینظیر جزیره باعث شد ماژلان آن را جزیره بهشتی بنامد؛ اما در زبان محلی به آن سبو» میگفتند برده مالزیایی ماژلان زبان اهالی این جزیره را هم میفهمید. جزیره فرمان روایی داشت که به او سلطان سبو میگفتند سلطان ماژلان و همراهانش را به خانه اش دعوت کرد. خانه سلطان با چوب و برگ درختان ساخته شده بود و ظرفهایی هم که در آن غذا میخوردند چوبی بود؛ اما چیزی که برای ماژلان جالب توجه بود این بود که برنجی که در این ظرفها ریخته شده بود بوی ادویه میداد. پس آنها به جزایر ملوک نزدیک شده بودند. ماژلان فوری درباره سلاحهای آتشین و توپخانه کشتیهایش صحبت کرد و برای سلطان سبو توضیح داد که قدرت پادشاه کشورش اسپانیا صدها برابر بیش از این است. او از سلطان دعوت کرد که تابع پادشاه اسپانیا شود و دین مسیح را بپذیرد. سلطان سبو به سرعت پیشنهاد ماژلان را پذیرفت و قبول کرد که از آن پس یک اسپانیایی و مسیحی کامل باشد و سپس گفت پس از رفتن تو از اینجا سلطان جزیره ماکتان که در همسایگی ماست به اینجا حمله خواهد کرد و همه ما را خواهد کشت. تو گفتی که من تابع پادشاه اسپانیا و تحت حمایت او هستم پس باید با سلاح های آتشینت به آنها حمله کنی و دشمنان ما را از بین ببری علت استقبال سلطان سبو از پیشنهاد ماژلان مشخص شد؛ اما ماژلان در اندیشه جزایر ادویه بود که سلطان نشانی و مسیر آن را برای او مشخص کرده بود جنگیدن با بومی ها در حالی که کشتی های اسپانیایی توپخانه ای قوی در اختیار داشتند مشکل نبود. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ ‏🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸غرور و مرگ ماژلان در حمله به جزیره ماکتان پیشتاز همراهانش قرار گرفت. او و گروهی از دریانوردهای اسپانیایی با شمشیر و سپر به ساحل رسیدند؛ در حالی که توپهای کشتی ها پشت سر آنها غرش میکردند و گلوله هایشان در اطراف جزیره فرود می آمد. ساکنان ماکتان در چند صف به ساحل نزدیک شدند و ماژلان در نهایت شگفتی دید که آنها ترسی از صدای توپخانه اسپانیایی ها ندارند بومی ها به نیزه و تیر و کمان مسلح بودند و پیش از آنکه ماژلان و همراهانش به آنها برسند تیر زهرآلودی در ران راست ماژلان نشست و او را بر زمین انداخت تیرباران بومی ها چنان شدید بود که یاران ماژلان مجبور شدند او را رها کند و به طرف دریا بگریزند. بومیها به ماژلان رسیدند و با نیزه های بلند خود به جان او افتادند. کشتی ها به سرعت از ساحل دور شدند؛ اکنون که ماژلان در میان آنها نبود فرماندهی ناوگان به معاون او دلکانو رسیده بود آنچه برای دلکانو مهم بود این بود که به جزایر ادویه نزدیک شده بودند و ماژلان توانسته بود از مسیری جدید و با دور زدن کره زمین به این جزیره ها برسد. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖سرگذشت استعمار 🔶🔸عطر میخک در دریا ناوگان اسپانیایی به فرماندهی دلکانو به سوی جزایر ادویه می رفت که در نزدیکی جزیره ای که ساکنان محلی به آنهاک میگفتند عطر خوشی به مشام آنها رسید. این بو برای مردانی که هزاران کیلومتر را برای ادویه طی کرده بودند آشنا بود عطر میخک باد عطر میخک را از جنگلهای انبوه جزیره به میان دریا میکشید و هوش از سر ملوانان میبرد فوری قایقها به آب انداخته شد و ملوانان در حالی که کیسه های بزرگی در دست داشتند راهی ساحل شدند. در جزیره اسپانیایی ها با آدمهایی روبه رو شدند که اندامشان پوشیده از مو بود و تک تک کارهای آنها را تقلید میکردند؛ اما همین که ملوانها به آنها نزدیک میشدند از درختها بالا می رفتند. اسپانیایی ها میبایست دنبال عطر میخک میرفتند تا درختها را پیدا کنند؛ اما این عطر دل پذیر از همه جای جنگل به مشام میرسید. با پیشروی در جنگل هر لحظه بوی میخک بیشتر و سرگیجه آورتر میشد؛ اما گذر از جنگل نیز با وجود مارهای سمی که در همان ساعت های اول جان دو تن از ملوانها را گرفته بود دشوار بود آنان سرانجام به انبوه درختان میخک رسیدند در پای هر درخت پشته کوچکی از شکوفه های خشک شده دیده میشد. ملوانها شروع به جمع آوری شکوفه های میخک کردند با آنکه میدانستند نمیتوانند تمام این شکوفه ها را به اسپانیا ببرند. حجم کشتیهای آنها محدود بود و میبایست ادویه دیگری را هم بار میزدند. چند روز صبح تا غروب کار ملوانان پر کردن کیسه ها از میخک و حمل آنها به کشتیها بود. در تمام این مدت جنگل نشینها آنها را تعقیب و کارهایشان را تقلید میکردند. در این چند روز ملوانان حدود سی تن میخک را به کشتی ها حمل کردند در یکی از همین روزها یکی از ملوانان برای دلکانو خبر آورد که حدود سی کشتی از طرف دیگر جزیره در حال عبور هستند. اسپانیایی ها با ترس و دلهره به تماشای عبور این کشتی ها نشستند. هیچ کشتی ای جز کشتیهای اروپایی نمیتوانست از آن مناطق بگذرد برافراشته بودن پرچم پرتغال بر فراز یکی از این کشتیها آنها را مطمئن کرد. ملوانان اسپانیایی نگران ورود پرتغالی ها به جزیره بودند ورود پرتغالیها به جزیره برابر با کشتار تمام آنها بود. آنها از سویی نیز دلهره داشتند که مبادا پرتغالی ها کشتی های آنها را که در طرف دیگر جزیره لنگر انداخته بودند ببینند. پادشاه پرتغال به محض اینکه خبر عزیمت ماژلان به طرف جزایر ملوک را شنیده بود این ناوگان بزرگ را برای نابودی کشتیهای اسپانیایی اعزام کرده بود. حرکت کشتیهای پرتغالی در ساحل جزیره از غرب به شرق بود و این نشان میداد که آنها از همان مسیری که خود پیش از این یافته بودند یعنی سواحل آفریقا و گذشتن از دماغه امید نیک به هند و چین رسیده اند. پادشاه پرتغال که نمیدانست ماژلان به طرف آمریکای جنوبی کشتیرانی کرده و کره زمین را دور زده است کشتیهایش را در همان مسیر قبلی به تعقیب اسپانیایی ها فرستاده بود. پرتغالی ها کشتیهای اسپانیایی را ندیدند و به راه خود ادامه دادند اکنون دلکانو و یارانش باید به سرعت و پیش از آنکه دوباره با آنها رو در رو شوند به جزایر ملوک میرسیدند انبارهای کشتی را از ادویه پر می کردند و راه اسپانیا را در پیش میگرفتند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸غواصان سلطان منظور هنگامی که اسپانیایی ها به جزایر ملوک یا ادویه رسیدند با استقبال گرم حاکم این جزایر روبه رو شدند. فرمان روای ملوک مردی عرب و مسلمان به نام سلطان منظور » بود که پیشرفت و ثروتمند شدن کشورش را در گروی تجارت با اروپایی ها می دانست. سلطان منظور به خوبی از اسپانیایی ها پذیرایی کرد و دستور داد هر قدر که میخواهند ادویه در اختیارشان بگذارند. هنگامی هم که متوجه شد یکی از کشتی های آنها سوراخ شده غواصان چیره دست خود را در اختیار آنها گذاشت تا نقطه ای را که آب از آن به داخل انبارهای کشتی نفوذ میکرد پیدا کنند. این غواصان شیوه مخصوصی برای یافتن این روزنه ها داشتند. آنها زیر آب و در کنار بدنه کشتی موهای بلند خود را باز میکردند و به جریان آب میسپردند. حرکت گسیوان آنها جهت جریان آب را مشخص میکرد و معلوم میشد که آب آنجا به کشتی نفوذ میکند. سلطان منظور پنجاه نجار برجسته خود را نیز در اختیار اسپانیایی ها قرار داد تا کشتی را تعمیر کنند و هنگامی که ناوگان اسپانیایی از جزایر دور میشد سلطان در زورق مخصوص خود نشست و مسافتی را در دریا برای بدرقه آنها پیمود. دلکانو برای رسیدن به کشورش راه بازگشت را پیش نگرفت. آنها اکنون از همان مسیری که پرتغالی ها پیش از این کشف کرده بودند راهی وطن میشدند؛ یعنی سواحل شرقی آفریقا دماغه امید نیک سواحل غربی آفریقا و ورود به مدیترانه تنها یک دلهره بزرگ آزارشان میداد رقبای پرتغالی . ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸کشتی نجات ناوگان اسپانیایی ها به سواحل شرق آفریقا نزدیک میشد که ناگهان در شبی مهتابی متوجه شدند یک کشتی از دوردست به آنها نزدیک میشود. هیچ چراغی روی کشتی روشن نبود دلکانو دستور داد توپها آماده شلیک شوند با نزدیک تر شدن کشتی فریادهای دلکانو که با زبان پرتغالی از آنها می پرسید کیستند و به کجا میروند بلند شد؛ اما باز هم پاسخی به گوش نرسید. دلکانو به یکی از ملوانها دستور داد با قایقی به طرف کشتی برود ملوان خودش را به کشتی رساند با طناب بلندی قلاب انداخت و از کشتی بالا رفت روی عرشه زیر نور ماه چند جنازه را دید که با شمشیر و نیزه هایی که در کنارشان بود هر یک گوشه ای افتاده بودند. ملوان بر روی عرشه رو به هموطنانش فریاد کشید و از آنها خواست چند نفر با چراغ به کشتی بیایند. با ورود ملوانان اسپانیایی به اتاق ناخدا چند طومار در آن پیدا شد که مشخص شد کشتی آرانیا» نام دارد متعلق به پرتغال است و از ایران و بندرعباس به طرف پرتغال می رفته در صندوقچه ناخدا، سکه های طلای ایرانی پیدا شد و قالیچه زیبای ایرانی که در اتاق ناخدا افتاده بود چشم های ملوانان اسپانیایی را خیره کرد. دلکانو کشتی پرتغالی را کشتی نجات نام گذاشت چون ذخایر آرد این کشتی میتوانست جان آنها را نجات دهد. او حدس میزد شورشی در این کشتی رخ داده و نبرد دو طرف آن قدر شدید بوده که هیچ کس در آن زنده نمانده است. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸زبان سرخ ناوگان اسپانیایی پس از مدتی به غرب آفریقا رسید. اکنون آنها نگران برخورد با پرتغالیها نبودند؛ چون هر کس که آنها را مشاهده میکرد تصور میکرد از غرب کره زمین آمده اند؛ جایی که طبق اعلامیه پاپ به آنها تعلق داشت. کسی نمیدانست که این کشتی های اسپانیایی با دور زدن کره زمین از مسیر شرقی یا نیم کره ای که پاپ آن را محل جولان پرتغالی ها قرار داده به خانه برمی گردند. با رسیدن به جزیره سانتیاگو دلکانو دستور داد کشتیها توقف کنند و ملوانان برای خرید آذوقه راهی ساحل شوند. دوازده اسپانیایی وارد جزیره سانتیاگو شدند تا با خرید آرد برنج و ماهی نمک سود به کشتی بازگردند. در ساحل نگاه ملوانان به میخانه ای افتاد و زانوان آنها که مدتها بود شراب ننوشیده بودند سست شد. پیشنهاد یکی از ملوانها برای ورود به میخانه با موافقت بقیه همراه شد؛ فقط با هم قرار گذاشتند که همان طور که دلکانو گفته بود زبانشان را نگه دارند و این راز را فاش نکنند. در میخانه گروهی از ملوانان پرتغالی و سربازانی که جزیره را در تصرف داشتند حاضر بودند. یکی از سربازان پرتغالی گفت: «من میدانم که شما اسپانیایی هستید و با این کشتی زهوار در رفته سفر میکنید بگویید از کجا می آیید؟ ملوان اسپانیایی به دروغ پاسخ داد: «از هند غربی( آمریکا) می آییم و راهی اسپانیا هستیم.» یکی از ملوانان پرتغالی :گفت امروز دیگر سفر به هند غربی دریانوردی نیست دریانورد واقعی کسی است که مثل ما از هندوستان آمده باشد. ملوان اسپانیایی ساکت شد؛ اما ملوان دیگری که شراب عقل را از سرش ربوده بود گفت: نه؛ دریانورد ماییم. اگر شما از هندوستان میآیید ما از جزایر ادویه می آییم.» با شنیدن این حرف سربازان به ملوانان اسپانیایی خیره شدند و دور میز اسپانیایی ها را گرفتند. یکی از سربازها برای رساندن خبر به فرماندهشان بیرون رفت و در میخانه هم قفل شد. فرمانده سربازان پرتغالی و گروه دیگری از سربازان به میخانه رسیدند و به سرعت اسپانیایی ها را دستگیر کردند. گروه دیگری از سربازان هم با تفنگهای آماده شلیک در قایقها نشستند و به طرف کشتی های اسپانیا به راه افتادند. دلکانو روی عرشه کشتی قدم میزد که دید یکی از قایق ها به کشتی نزدیک میشود. دیدن تفنگهای سربازان کافی بود تا نیت آنها را حدس بزند. فریاد دلکانو روی عرشه کشتی پیچید که از ملوانان میخواست لنگر بکشند و به سرعت به طرف دریا حرکت کنند. افراشته شدن بادبان کشتیهای اسپانیایی آنها را به سرعت از ساحل دور کرد و دست پرتغالی ها به آنها نرسید؛ اما پرتغالیها دوازده ملوانی را که به دام افتاده بودند به زنجیر کشیدند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸یک روز از هفت روز هنگامی که خیال اسپانیایی ها از تعقیب سربازان پرتغالی آسوده شد. حسابدار ،دلکانو که به تنهایی به جزیره رفته و برگشته بود سؤال ساده ای از دلکانو پرسید: «امروز چندشنبه است؟ دلکانو پاسخ داد: «چهارشنبه.» حسابدار :گفت در جزیره پنجشنبه بود. دلکانو پاسخ داد امکان ندارد حساب من صحيح است. از روز اول یادداشتهای روزانه داشته ام. حتی دفتر ماژلان هم این جاست طبق نوشته های او هم امروز باید چهارشنبه باشد. آنها چندین بار یادداشتهایشان را زیر و رو کردند و روزها را به دقت شمردند؛ هیچ اشتباهی نشده بود. برای آنها آن روز چهارشنبه بود؛ اما چه اتفاقی رخ داده بود؟ دلکانو و همراهانش به کشف عجیبی رسیدند آنها کره زمین را از غرب به شرق دور زده بودند؛ یعنی در خلاف جهت گردش زمین به دور خودش برای همین یک روز عقب افتاده بودند اگر کسی زمین را از شرق به غرب یعنی در جهت گردش آن دور میزد یک روز جلو می افتاد. در آن سالها کوپرنیک ستاره شناس مشهور، نظریه گردش زمین به دور خود را مطرح کرده بود. او هنگامی که دلکانو و یارانش روی آب بودند هنوز زنده بود؛ اما نظریه اش آن قدر مشهور نشده بود که به گوش دریانوردها برسد. دریانوردان اسپانیایی نخستین کسانی بودند که این وضع را تجربه میکردند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔸️🔶️کلکِ فیلیپ خوشگل به عالی جناب پاپ سرانجام ناوگانی که دِلکانو رهبری آن را بر عهده گرفته بود به اسپانیا رسید مردم همانند قهرمانان از آنها استقبال کردند و پادشاه در حالی که دلکانو را در آغوش کشیده بود زنجیر طلای سلطنتی را بر گردن او انداخت. فیلیپ به دلکانو لقب «دریاسالار» را اعطا کرد و به او :گفت این لقب برای این نیست که شما توانستید کرهٔ زمین را دور بزنید؛ بلکه برای این است که شما تمام کره زمین را به تصرف من درآوردید. امروز میتوانم ادعا کنم که پادشاه تمام دنیا هستم. طبق اعلامیه پاپ دریانوردان من هر قدر که بخواهند میتوانند به طرف غرب پیش بتازند و به هر سرزمینی که برسند به اسپانیا متعلق خواهد بود. شما فقط به سمت مغرب زمین رفتید و هیچ عملی خلاف رأی پاپ نکردید و اکنون در کشور خودتان هستید. پس تمام سرزمینهایی که کشف کرده اید یعنی تمام دنیا، به من تعلق دارد!» عالیجناب ،پاپ که جغرافیدان هم نبود، روزی که کره زمین را به دو قسمت تقسیم میکرد نمیدانست چنین اتفاقی هم ممکن است رخ دهد. منطق و جغرافیا هر دو به نفع فیلیپ خوشگل رأی میدادند؛ فقط ممکن بود پرتغالیها هم یکسره به طرف شرق میرفتند و از آن سو کره زمین را دور میزدند؛ در این وضع طبق اعلام پاپ تمام جهان هم به اسپانیا و هم به پرتغال تعلق داشت! ✍️ نویسنده :مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔸️🔶️ فرمانده ناوگانش را آتش زد در همان دورانی که ماژلان در اقیانوس آرام در پی جزایر ادویه بود حکومت اسپانیا تلاش میکرد اکتشافات خود را در سرزمینی که کریستف کلمب کشف کرده بود گسترش دهد. فرناندو کورتس، یکی از ثروتمندان اسپانیایی، برای فتح مکزیک پیش قدم شد و توانست با چندصد سرباز و چند عراده توپ یک امپراتوری کهن را از روی زمین محو کند. کورتس که پیش از این در فتح کوبا نقش داشت زمینهای فراوانی در کوبا به دست آورده و ثروت فراوانی اندوخته بود؛ اما اکنون در اندیشه یافتن طلا بود؛ نه کشاورزی روی زمین. کورتس همراه حدود پانصد افسر و سرباز، صد ملوان و چندصد خدمتکار سرخپوست و چند رأس اسب به خاک آمریکای مرکزی قدم گذاشت. هنگامی که او برای نخستین بار با رئیس یکی از قبیله های سرخپوست دیدار ،کرد، نام موتک زوما امپراتور آزتک ها را از او شنید رئیس قبیله خود را تابع امپراتور بزرگ میدانست و هنگامی که کورتس اعلام کرد که پادشاه کشورش قدرتمندترین فرمانروای روی زمین است رئیس قبیله اطمینان داد که سلام کورتس را به امپراتور خواهد رساند. مدتی بعد نمایندگان امپراتور به اردوی کورتس رسیدند. هدایایی که همراه آورده بودند چشم اسپانیایی ها را خیره کرد چشم گیرترین تحفه ها یک کلاهخود انباشته از برادههای طلا بود و دو صفحهٔ طلایی و نقره ای که یکی نشانۀ خورشید بود و دیگری نمادی از ماه موتک زوما پیغام داده بود که از شنیدن نام پادشاه اسپانیا خوشحال شده است؛ اما شخص بیگانه نباید زحمت ملاقات او را به خود بدهد. کورتس به این پیغام امپراتور توجهی نکرد. پیام اصلی برای او در همان کلاهخود پر از طلا نهفته بود. او باید دوباره مسیری را در دریا می پیمود تا به پایتخت آزتک ها نزدیک میشد. هنگامی که ناوگان اسپانیاییها به ساحل رسید و همهٔ سربازان و ملوانان از کشتیها پیاده شدند، کورتس دستور داد کشتیها را آتش بزنند اکنون سربازان او تنها یک راه پیش رو داشتند تا زنده بمانند: نابودی امپراتوری آزتک. ✍️ نویسنده: مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
گروهی از مردان مسلح اسپانیایی وارد کاخ پادشاه شدند و قصد خود را بدون هیچ پرده پوشی ای اعلام کردند موتک زوما در آغاز به شدت اعتراض کرد؛ اما عقاید خرافی اش به سرعت سراغش آمد و او با آرامش به آنها تسلیم شد. کورتس از امپراتور خواست هر چه سریع تر بزرگان کشور را به کاخ دعوت کند. موتک زوما تبعیت کرد و در برابر کورتس از مردان نامدار کشورش خواست از آن پس مالیات خود را به اسپانیایی ها بپردازند. ثروت هنگفتی که پس از این به طرف گروه محدود اسپانیاییهای حاضر در کشور سرازیر شد آنها را برای طرح درخواستهای جدیدشان جسورتر کرد بومی ها باید معابدشان را نابود کنند و دین اسپانیایی ها مسیحیت را بپذیرند کورتس دستور داد مجسمه هویت زیلی، خدای بزرگ آزتک ها را از فراز معبد بزرگ آنها بردارند و به جای آن یک صلیب نصب کنند. مردم این بار خشمگین شدند؛ اهانت اسپانیایی ها به معابدشان تمام ترس و واهمه ها را از بین برده بود. کورتس امپراتور را به پشت بام معبد برد تا مردم را آرام کند؛ اما باران سنگ از سوی جمعیت اسپانیایی ها امپراتور را فراری داد در این میان سنگی به سر امپراتور خورد و او بیهوش بر زمین افتاد امپراتور چند روز بعد از دنیا رفت و اسپانیایی ها گروگان و مهمترین برگ برنده خود را از دست دادند. اسپانیایی ها در آن وضع چاره ای جز فرار از شهر نداشتند کورتس در اندیشه بیرون رفتن از پایتخت و بازگشت خشونت آمیز به آن بود. کورتس در ساحل نیروهایش را دوباره سازمان دهی کرد و این بار دستور داد توپخانه اش با تمام نیرو شهر را زیر آتش بگیرد پس از گلوله باران شدید شهر سربازان اسپانیایی با تفنگ و شمشیر وارد پایتخت شدند و قتل عام سرخپوستها را آغاز کردند. پس از مدت کوتاهی تمام کوچه ها، سنگرها و خندق از انبوه جنازه ها پر شده بود جانشین امپراتور کوئوتموک نام داشت که به اسارت درآمد و به دستور کورتس زنده در آتش سوزانده شد. پس از آن تمام کشور به زیر سلطه فاتحان درآمد. شارل کن پادشاه جدید اسپانیا که جانشین فیلیپ شده بود به کورتس لقب نايب السلطنه داد و سرزمین مکزیک را اسپانیای نو نامید. كورتس پس از مکزیک گواتمالا و هندوراس را نیز به قلمرو اسپانیا افزود و تا سال ۱۵۴۰ میلادی بر این سرزمین وسیع حکمرانی کرد؛ اما در این سال به دربار اسپانیا احضار شد گروه زیادی نزد پادشاه از او بدگویی کرده بودند. کورتس مورد غضب پادشاه قرار گرفت و دیگر به سرزمینی که فتح کرده بود بازنگشت. او نیز همچون نخستین فاتح ،آمریکا، کریستف کلمب سالهای پایانی عمر را در تنگدستی و خواری به سر برد و سرانجام در دهکده کوچک و دورافتاده ای در تنهایی درگذشت. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸جدال در مجلس عروسي واسكونوني بالبوا یکی دیگر از اسپانیایی هایی بود که قرار بود در قاره جدید به کشاورزی مشغول باشد؛ اما وسوسه طلا آرام و قرارش را ربوده بود. او که در آغاز در هاییتی ساکن شده بود تصمیم گرفت از کشت و کار چشم پوشی کند و به قبایل سرخپوست همسایه حمله ور شود. بالبوا و اسپانیایی های همراهش با چند قبیله سرخپوست زد و خورد کردند در این میان رئیس یکی از این قبایل پیشنهادی طرح کرد او حاضر بود دخترش را به ازدواج بالبوآ درآورد و هدایایی به او و دوستانش بدهد و در مقابل آنها نیز دست از سر قبیله او بردارند. بالبوا پذیرفت مراسم عروسی برگزار شد و رئیس قبیله تصمیم گرفت به بالبوآ و هر یک از دوستانش یک قطعه طلا و یک برده تقدیم کند. هدایا بین اسپانیایی ها تقسیم شد؛ اما آزمندی برخی از آنها باعث شد دست به شمشیر شوند و بر سر هدایا به جان هم بیفتند. اسپانیایی ها آماده ریختن خون یکدیگر بودند که یکی از برادران عروس جلو آمد و گفت چرا برای این اشیای ناچیز قصد جان هم را کرده اید؟ من راهی نشانتان میدهم تا به هر قدر طلا که میخواهید دست پیدا کنید.» سپس دستش را به سوی جنوب دراز کرد و گفت: پشت آن کوههای بلند دریای بزرگی وجود دارد و در ساحل آن مردمی زندگی میکنند که کشتی های بزرگشان تقریباً به اندازه ناوگان شماست. این مردم آن قدر طلا دارند که پادشاهانشان در ظرف ها و جام های طلایی مینوشند و میخورند طلا نزد آنها همان ارزشی را دارد که آهن نزد شما. صحبت های این سرخپوست جوان حال بالبوآ را دگرگون کرد. او در همان لحظه مهمترین تصمیم زندگی اش را گرفت؛ کشف سرزمینهایی در آن سوی کشوری که امروز پاناما نام دارد. بالبوا به پادشاه اسپانیا نامه نوشت و پس از آن سفرش را آغاز کرد گرمای سخت جنگلهای حاره باتلاقهای پر از مار و تمساح بیماری هایی که با نیش پشه ها منتقل میشد و همچنین حمله های ناگهانی قبیله های جنگل نشین این سفر را به کابوسی برای همراهان بالبوا تبدیل کرده بود. پس از گذر از تمام این دشواریها سرانجام گروه اسپانیایی به دامنه کوهی رسیدند که راهنمای سرخپوست آنها ادعا میکرد دریا پشت این کوه قرار دارد و اگر در ساحل این دریا پیش بروند به سرزمین ثروتمند اینکاها خواهند رسید. بالبوا تصميم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود؛ میخواست نخستین فرد اروپایی باشد که چشمش به این دریا می افتد. هنگامی که به قلعه رسید جنگل دست نخورده ای را زیر پایش مشاهده کرد که رودخانه های متعدد همچون گیسوانی نقره ای از میان آن میگذشتند و در آن سوی جنگل دریا را دید که زیر نور خورشید میدرخشید بالبوآ از شادی به زانو افتاد او در حقیقت اقیانوس آرام را دیده بود. از کوه پایین آمد و همراهانش را به بالای کوه راهنمایی کرد آنها سپس به طرف دریا سرازیر شدند و بالبوآ در حالی که در دستی پرچم و در دست دیگر شمشیر داشت وارد دریا شد و آن را به نام پادشاه اسپانیا تصاحب کرد. اکنون سرزمینهایی بسیار ثروتمندتر از کشورهایی که پیش از این فتح کرده بودند انتظار آنها را می کشید. بالبوا برای تقدیم گزارشی از کشفیات خود به دربار اسپانیا رفت؛ اما نمیدانست دشمنان بیشماری در آنجا انتظارش را میکشند کسانی با شنیدن خبر پیروزی های او نزد پادشاه بدگویی کرده بودند تا شاید خودشان بتوانند برای فتح این سرزمینها راهی شوند. بالبوا به اتهام خیانت به کشور و پادشاه در سال ۱۵۱۷ میلادی اعدام شد. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸معبدهای طلایی یکی از افراد بالبوآ مردی به نام فرانسیسکو پیثارو» بود که در سال ۱۵۲۶ میلادی قرار شد اکتشافات او را ادامه دهد و کشور پرو را فتح کند. پرو وارث تمدن کهن اینکا بود و اسپانیایی ها توصیف های شگفت انگیزی در باره ثروت آن از سرخپوست ها شنیده بودند. در این مأموریت دو فرد دیگر نیز در کنار پیثارو بودند دیه گو آلمایرو که یک نظامی کارکشته بود و کشیشی به نام «دولوک». اسپانیایی ها به رهبری پیتارو سوار بر کشتی از سواحل شمال غربی آمریکای لاتین جایی که امروز کشور پاناما قرار دارد به راه افتادند و مدتی بعد کشتی آنان در ساحل بندری به نام تومبز لنگر انداخت. بومیها با روی باز به استقبال اسپانیایی ها آمدند و شهری را به آنها نشان دادند که خیابانهای عریض و ساختمانهای باشکوهش زیبایی خیره کننده ای به آن بخشیده بود؛ اما آنچه بیش از همه پیثارو و افرادش را به شگفتی واداشت معبدهایی بود که دیوارهای آنها با طلا پوشیده شده بود و در زیر آفتاب میدرخشید. پیتارو سوگند خورد که به این بهشت زمینی بازگردد و آن را فتح کند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔸️🔶️ تسخیر امپراتوری اینکا پیثارو با ۱۸۰ سرباز چند اسب و چند عراده توپ به امپراتوری اینکا یا پرو بازگشت . اولین ایستگاه آنها همان شهر تومبز بود که در سفر اول از آن دیدن کرده بود و اکنون پس از چند ماه سفر دریایی دوباره آن را میدید در ،تومبز خبر نویدبخشی دریافت کرد؛ جنگ داخلی امپراتوری اینکا را تضعیف کرده بود. دو برادر، یعنی آتاهوالیا و هواسکار که پس از مرگ پدرشان امپراتوری را بین خودشان تقسیم کرده بودند، به جان هم افتاده بودند. هواسکار در این جنگ شکست خورده و اسیر شده بود آتاهوالپا هم در شهر کاخامارکا اقامت میکرد. اسپانیاییها راهی کاخامارکا شدند و پیثارو یکی از او بخواهد با کشورگشایان اسپانیایی دیدار کند. اسپانیایی ها در میدان بزرگ شهر تجمع کرده بودند که تخت روان پادشاه همراه خدمتکاران و سربازان به گونه ای شکوهمند ظاهر شد. پیثارو از کشیشی که همراهش بود خواست برای آتاهوالپا توضیح دهد که آنها چرا به پرو آمده اند. آتاهوالپا، که چیز زیادی از نطق کشیش نمیفهمید، سرانجام متوجه شد که آنها با بیشرمی از او میخواهند که به اطاعت یک پادشاه بیگانه گردن بگذارد و پرسید که آنها با چه حقی چنین درخواستی را طرح میکنند. کشیش کتاب مقدسی را که در دست داشت به او نشان داد و گفت: «به این حق.» آتاهوالپا کتاب را از دست او گرفت، آن را ورق زد و سپس با بی تفاوتی به گوشهای پرتاب کرد. پیثارو از این رفتار آتاهوالپا خشمگین شد کلاهخودش را بر سر گذاشت شمشیرش را از نیام بیرون کشید و شال گردن سفیدش را به علامت حمله تکان داد . اسپانیایی ها یک گلوله توپ شلیک .کردند سرخپوستها به شکلی دیوانه وار پا به فرار گذاشتند سواره نظام اسپانیایی وارد کارزار شد و قتل عام هولناکی را آغاز کرد. اسپانیاییها امپراتور را اسیر کردند و به زندان انداختند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸زندانی از طلا آتاهوالپا در زندان چاره ای برای آزادی خود اندیشید. او که از حرص و ولع اسپانیایی ها به طلا آگاهی داشت به پیثارو پیشنهاد کرد در برابر آزادی خود میتواند اتاقی را که در آن زندانی بود پر از طلا کند. این اتاق هفت متر طول و پنج متر عرض داشت. پیثارو پیشنهاد را پذیرفت. آتاهوالپا پیکهایی را به بخشهای گوناگون کشورش روانه کرد تا از مردم بخواهند برای آزادی پادشاهشان هر قدر که میتوانند طلا جمع آوری کنند. چیزی نگذشت که گروههای بزرگی از سرخپوستان با ذخایر طلای خود به طرف شهر کاخامارکا سرازیر شدند. سلولی که آتاهوالپا در آن زندانی بود از این طلاها لبریز شد پیثارو نمیتوانست شادی خود را از دیدن این صحنه پنهان کند آتاهوالیا از او خواست که اکنون به عهد خود وفا و او را آزاد کند. پیثارو چنین قصدی نداشت. اسپانیایی ها امپراتور اینکا را به اتهام قتل برادر پرستش خدایان دروغین و توطئه برضد اسپانیایی ها به اعدام محکوم کردند او باید روی تلی از هیزم سوزانده میشد؛ اما به او گفته شد که اگر دین مسیحیت را بپذیرد به جای سوزانده شدن خفه خواهد شد. آتاهوالپا در آغاز از پذیرفتن مسیحیت سر باز زد؛ اما همین که او را روی تل هیزم قرار دادند جرئتش را از دست داد و گفت که حاضر است مسیحی شود. آتاهوالپا را غسل تعمید دادند و سپس با یک سیم فلزی در حالی که کشیش برایش دعا میخواند خفه اش کردند. پیثارو پس از قتل امپراتور عازم فتح شیلی شد. سپس به پرو بازگشت و شهر لیما را پایه گذاری کرد که امروز نیز پایتخت این کشور است در لیما گروهی از جویندگان طلا به خانه اش ریختند و گلوی فاتح بزرگ را بریدند و به زندگی پرماجرای او پایان دادند. پس از فتوحات پیثارو اسپانیایی ها تنها آرژانتین و پاراگوئه را فتح کردند و از آن پس به بهره برداری از منابع و معادن کشورهای تسخیر شده پرداختند. گسترش کشاورزی در این سرزمین ها باعث شد اروپایی ها با محصولاتی مانند ذرت سیب زمینی کاکائو و توتون آشنا شوند. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
📖 سرگذشت استعمار 🔶🔸جایی که همه ما مست و سرخوشیم دیدیم که اسپانیایی ها در آغاز تلاش کردند با ملایمت و مهربانی با سرخپوستها رودررو شوند. شیره قند از خوراکیهای دل پذیری بود که سرخپوستها پیش از آن مزه آن را نچشیده بودند و ظرفهای آن را با اشتیاق و اشتهای فراوان از دست اسپانیاییها می گرفتند؛ اما جذاب ترین سوغات سفیدها برای سرخپوست ها «شراب» بود بومیها که تا پیش از ورود سفید پوستان با مشروبات الکلی آشنا نبودند با نوشیدن اندکی از آن به سرعت مست و سرخوش می شدند و برای نوشیدن اندکی بیشتر از آن دنبال سفیدها به راه می افتادند. اعتیاد سرخپوستها به الکل باعث شکستن مقاومتشان در برابر سفیدها میشد و بعضی از قبایل آنها آن قدر در نوشیدن این آب عجیب افراط کردند که رو به از هم پاشیدگی و انقراض گذاشتند. ورود سفیدها به بعضی مناطق در حالی که شیشه های شراب را برای توزیع در میان سرخپوست ها در دست داشتند باعث نام گذاری خاص این نواحی شد. مان هاتان منطقه ای که امروز بخشی از شهر نیویورک است چنین معنی میدهد جایی که همه ما مست و سرخوشیم. سفیدها میتوانستند معامله های پرسودی با سرخ ها بکنند. آنها گاهی در برابر یک شیشه مشروب یک گاری پر از پوست از سرخپوست ها می گرفتند. اسپانیایی ها روبه رو شدن با بومی ها در آن روزها را این گونه توصیف کرده اند در یک دست انجیل داشتیم و در دست دیگر یک بطری شراب؛ تفنگی را هم به پشت انداخته بودیم. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
🔶🔸جنون طلا جنون طلا که بسیاری از اسپانیایی ها را مبتلا کرده بود باعث میشد نه تنها سرخپوستان را غارت کنند بلکه قبرهای مردگان آنها را بشکافند تا اشیای گران قیمتی را که همراه آنها دفن شده بود پیدا کنند. ستایش مردگان از آیینهایی بود که در میان بسیاری از سرخپوستها رایج بود؛ اما آنها که در آغاز سفیدها را به نام پسران آسمان و نجات بخشهایی که از قعر اقیانوس برای رهایی آنها آمده بودند میشناختند، اکنون با شگفتی میدیدند که این رنگ پریده ها حتی به اجساد مردگان آنها هم رحم نمی کنند و به چیزی جز طلا نمی اندیشند. سرخپوست ها برای کاویدن زمین و سینه کوه ها در پی طلا به بردگی کشیده میشدند؛ اما گاه نیز مرگ را به اسارت به دست اسپانیایی ها ترجیح میدادند و دیده میشد در یک قبیله زنان مردان و کودکان به خودکشی جمعی دست میزنند. گاهی نیز مشاهده میشد که یک قبیله سرخپوست پیروزی کوچکی در برابر سفیدها به دست می آورد. در این وضع برای انتقام گیری از اسپانیایی ها و طعنه زدن به حرص و ولع آنها به طلا طلای مذاب را به حلق اسیران می ریختند. تب طلا باعث شد اسپانیایی ها در یک و نیم قرن ۱۸۰,۰۰۰ کیلو طلا را از سرزمین سرخپوستان به اروپا منتقل کنند. پس از آن کشف معادن نقره در پرو آرژانتین و نقاط دیگر موجب شد شانزده میلیون کیلو نقره به اسپانیا ارسال شود. نامهایی که اسپانیایی ها روی مناطق تازه کشف شده می گذاشتند همچون پرتغالیهایی که پیش از این ساحل عاج و ساحل طلا را یافته بودند نشان از نیت اصلی آنها در فتح این سرزمینها داشت؛ آرژانتین یعنی سرزمین نقره کاستاریکا یعنی ساحل غنی و پورتوریکو ساحل نیرومند. موفقیت های اسپانیا و پرتغال در آن سوی دریاها باعث شد بقیه کشورهای اروپایی هم به فکر یافتن و فتح سرزمینهای جدید بیفتند. هلند فرانسه و انگلستان نیز کشتیهای خود را به سوی اقیانوسها فرستادند ورود این کشورها فصلی تازه را در تاریخ استعمار آغاز کرد؛ فصلی که آن را با نام رقابتهای استعماری می شناسیم. ✍️ نویسنده : مهدی میرکیایی ─━━━━━⊱🌼⊰━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯