📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۶۹-۷۰-۷۱
🔹️یک بغل گل سرخ
یک روز من و همسرم به همراه ابوالفضل و خانمش رفتیم کلک چال و زیارت شهدای گمنام در تپه ی نور الشهدا. ابوالفضل وسایل مخصوص کوه را همیشه همراه داشت. گاز پیک نیکی کوچک را در آورد ظرف کوچکی هم همراهش بود تخم مرغ درست کرد و خوردیم. بعد به سمت خانه راه افتادیم همسرم رانندگی میکرد و ابوالفضل کنارش نشسته بود. من و زن داداشم هم صندلی عقب نشسته بودیم. توی ترافیک سنگینی گیر کردیم ماشینها متوقف بودند. در این شلوغی و در همهمه ی بوق ماشینها و سروصدای موتور سوارها پسر نوجوانی یک دسته ی بزرگ گل سرخ بغلش بود. گمانم پنجاه شاخه میشد. آمد کنار ماشین ایستاد گردنش را به حالت خواهش کج کرد و به ابوالفضل گفت: «آقا! یک شاخه گل از من می خرید؟ ابوالفضل دسته ی گل را یک جا ازش خرید و داد صندلی عقب وقتی پول گلها را به این بچه داد برق شادی را در صورتش دیدم. خانمش گفت: خدا خیرت بدهد ابوالفضل طفلک خیلی خوشحال شد! حتماً دعایت می کند. ابوالفضل گفت: روزی یعنی همین دعای مظلوم اگر یتیم هم باشد که... » بغض اش گرفت و ادامه نداد. برایم خیلی جالب بود؛ هم به خاطر حرکت خوب و انسان دوستانه اش و هم اینکه یک هو این همه گل آمد بغلم، خانمش گلها را با من تقسیم کرد. شاخه های گل سرخ را گذاشتم داخل آب و مدتها داشتم شان.
توی خانه های مان هیئت برگزار میکردیم آن روز هیئت نوبت من بود. پشتی کم داشتم. گفتم: «ابوالفضل پشتیهایتان را برایم می آوری؟» گفت: «باشد؛ به روی چشم» طولی نکشید در زدند؛ رفتم دم در، دیدم ابوالفضل آمده. گفتم. چقدر زود آمدی داداش!» پرسید: «خوشحال شدی؟»
-خیلی! اما نه به خاطر پشتی، به خاطر دیدن روی گل تو!
-حالا که خوشحال شدی بگو ببینم برای خرجی هیئت سهمت را چقدر بنویسم؟» من هم یک مبلغی را گفتم.
پشتی ها را جابه جا کرد، دوتا چایی ریخت و صدایم کرد.
-آبجی می خواهم یه چیزی را بدانی.
- چی داداش؟
-اینکه وقتی از تو، مرضیه، داوود، مهدی، علی اصغر، می پرسم سهم هیئت تان را چقدر بنویسم فکر نکنید دنبال این مبالغ هستم؛ من کل این پولهایی را که از شما می گیرم خودم میتوانم پرداخت کنم اما دوست دارم شما توی ثوابش شریک باشید.
یک حبه ی قند با استکان چایی را دادم دستش و گفتم: «ممنون داداش که به فکر آخرت خواهر برادرات هستی خدا خیرت بدهد!
-تو فرزند اول خانواده ی ما هستی همیشه باید حواس ات به همه چیز باشد. امروز یه قولی به من بده؛ قول بده اگر یک روزی نبودم حواس ات به هیئت باشد؛ حواس ات به مهمانی های خانوادگی باشد. مواظبت کن صله ی ارحام مان همیشه برقرار باشد و دورهمی ها به قوت خودش باقی بماند. دلم لرزید، اشکم درآمد و گفتم: «ان شاء الله خودت هستی و کارها را راست و ریس میکنی.»
-تعارف نمیکنم باید قول بدهی
- باشه داداش! قول میدهم تا جایی که بتونم انجام وظیفه کنم.
پرسید: «از من راضی هستی؟»
دوباره دلم لرزید و گفتم : «چرا می پرسی؟! معلوم است که راضی ام!» گفت: «پس فلان روز آماده شو برویم آبسرد.» سفر دسته جمعی با خانواده را خیلی دوست داشت. جمع و جور کردم با هم رفتیم آب سردِ دماوند. طبق معمول همه ی وسایل همراهش بود کمک کرد جوجه کباب درست کردیم و اعضای خانواده روز خوبی را کنار هم گذراندند.
نرجس خاتون راه چمنی خواهر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۷۲-۷۳-۷۴
🔹️مهمانی هاش هم با حال بود
از مأموریت که برگشت زنگ زد :« نرجس امشب خانه ی ما دعوت هستید. خودت بیا شوهر و بچه هات را نیاور.» البته این شوخی مخصوص ابوالفضل بود. همه جنس شوخی هایش را می شناختند. مثلاً به داداشم میگفت: «داوود شب خانه ی ما دعوتی خودت بيا و بچه هات را نیاور !»
همه را دور هم جمع کرد پذیرایی کرد برای بزرگ و کوچک تک تک ما سوغاتی خریده بود. شیک و خوشگل با ادب و احترام اول از بچه ها شروع کرد و هدیه ی همه را داد. یک شب همه ی ما را دعوت کرد. آن موقع هنوز زیر زمین خانه ی بابا مینشستند. همه حاضر بودیم به جز پدر و مادرم متوجه شد که برای پدرم مهمان آمده عمو و زن عمو بودند با بچه هایشان انگار دنیا را بهش داده بودند. عاشق صله ی ارحام و مهمانی بود. کلی ذوق کرد. سریع رفت بالا و همه شان را آورد پایین. ما خودمان پر جمعیت بودیم و به سختی جاشده بودیم آنها هم شش نفر بودند. اما به خاطر دل رئوف ابوالفضل و روی باز زن داداشم مهناز خانم، نه جا تنگ شد و نه غذا کم آمد، انگار همه چیز اندازه بود. آن شب ابوالفضل یک فرصت طلایی به دست آورده بود، چون مهمانانی به مهمانانش اضافه شده بودند و از این بابت خیلی خوشحال بود. اصلاً به خاطر مهربانی خودش و همسرش فضای خانه شان باصفا بود وقتی می رفتم منزلشان فرصت خوبی بود که کنارش بنشینم هم آرامش می گرفتم و هم روحیه. به همت ابوالفضل حداقل ماهی یک بار دور هم جمع می شدیم و ساعات خوشی را کنار هم میگذراندیم بعد از رفتن اش دیدارهای دور همی مان کمی ضعیف شد. مادرم میگویند:« یکی تان حرکتی کنید. جای ابوالفضل را بگیرید.» اما مگر کسی میتواند جای خالی او را پر کند؟! مهمانی هایش با حال بود غذا زیاد درست می کرد؛ اگر اضافه می ماند به هر کدام مان یک ظرف غذا میداد که به یادش بخوریم؛ به خصوص در ماه مبارک رمضان می گفت: «هیچ وقت غذا را تنها نخورید». البته منظورش این نبود که همیشه مهمان داشته باشید بلکه مقصودش این بود که: «از اموال و روزی تان به دیگران هم خیر برسانید.» اگر توی مسجد آشنایی را میدید که لازم بود او را به منزل دعوت کند، اول زنگ میزد به همسرش و از حال و اوضاع خانه مطلع می شد، بعد مهمان را می برد خانه و ازش پذیرایی میکرد همسرش هیچ وقت نه نمی آورد، حتی اگر شده بود با یک املت خوش مزه مهمان داری میکرد. آن وقت ها که توی زیر زمین خانه ی پدری مینشستند، یک بار همه خانه شان دعوت بودیم. همگی جمع شدیم مادرم مشکل ریوی داشت. ابوالفضل گفت: سرخ کردنی ها را ببرید بیرون سرخ کنید که مبادا مادر اذیت شود.» وسایل را بردم حیاط پرسیدم: «ابوالفضل جان از این چهار پایه ها ندارید که روی آن بنشینم؟» گفت: «چرا داریم ولی باید اجازه اش را از همسرم بگیری.» اول ناراحت شدم ولی بعد متوجه شدم که چون آن چهارپایه از جهاز خانمش هست، گفته که از خودش اجازه بگیرم ابوالفضل این طور دقیق بود و به مال غیر دست نمی زد؛ حتی اگر مربوط به همسرش بود متوجه شدم که خیلی به حقوق دیگران اهمیت می دهد که به خاطر من که خواهرش هستم بدون اجازه دست به امانت همسرش نزد. صاحب خانه اش میگفت: «آقا ابوالفضل مرد نیک روزگار بود. هیچ آزار و اذیتی ازش ندیدم شبها اگر دیر به خانه می آمد، کفش هایش را در می آورد، چراغ را هم روشن نمیکرد و با نور کم سوی گوشی تلفن همراهش راه را پیدا می کرد که مبادا کسی اذیت شود.
نرجس خاتون راه چمنی خواهر شهید
یک روز نمیدانم دایی جان میخواست چه کار کند که پدر بزرگ و مادر بزرگم ایشان را منع کردند. دایی هم بدون اینکه حرفی بزند و مثلاً با پدر بزرگ و مادر بزرگ بحث کند آن کار را انجام نداد برای من جای سؤال شد که چرا حتی علت منع شان را نپرسید و آن قدر راحت از نظر خودش منصرف شد. از دایی همین را سؤال کردم گفت: «زمانی که پدر و مادر انجام کاری را منع می کنند، به غیر از واجبات دینی که خداوند بر ما تکلیف کرده است انجام آن کار بر فرزند حرام میشود و حتی اگر علاقه ی زیادی به انجام آن کار داشته باشی نباید انجام اش بدهی؛ چون آنها جز صلاح ما چیزی نمی خواهند.»
دایی جان بیش تر اوقات در مأموریت بود و خیلی نمی توانست به پدر بزرگ و مادر بزرگ کمکی کند اما زمانی که بود از فرصت استفاده می کرد و برای شان سنگ تمام میگذاشت یک روز رفته بودند مشهد دایی جان صدایم کرد رفتیم رنگ خریدیم و آن را آماده ی استفاده کرد. بعد کل خانه را خالی کرد؛ فرشها را شست و خانه را رنگ کرد. کم و کسری هایی توی خانه یا یخچال بود که آنها را هم تهیه کرد. با خودم میگفتم:« امیر حسین تو که چنین الگویی کنارت هست بدبخت هستی اگر کج بروی!»
امیر حسین طالبی راد «خواهر زاده شهید»
ادامه دارد...
نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۷۵-۷۶-۷۷
🔹️نماز اول وقت
یک روز عصر با هم رفتیم دنبال خانه به بنگاه های محل سرزدیم. اذان مغرب شد. داداش از مسئول بنگاه پرسید: این نزدیکی ها مسجدی هست که من بروم نمازم را بخوانم؟» گفت: «این نزدیکی ها نه .»ابوالفضل پرسید: «مقوایی چیزی دارید که بتوانم آن را روی زمین پهن کنم و نمازم را بخوانم؟» گفت: «بله! یک تکه مقوا دارم، الآن برای تان می آورم.» ابوالفضل روی همان مقوا نمازش را خواند. همیشه یک جانماز و قرآن همراهش داشت. آن روز خیلی به ابوالفضل غبطه خوردم تصمیم گرفتم خودم را شبیه ابوالفضل کنم و همیشه کارها و رفتارهای خوب اش را ترویج کنم تا برای اهل ایمان و بچه شیعه ها ماندگار شود.
علی اصغر راه چمنی برادر شهید
عازم سبزوار بودیم حدود نیم ساعت مانده بود به مقصد برسیم که اذان دادند. ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکی ها هست. نگه می دارم نمازمان را بخوانیم.» گفتم: «نیم ساعت بیشتر نمانده تا برسیم، می رویم لباس مان را عوض می کنیم، نفسی تازه میکنیم و با خیال راحت نمازمان را می خوانیم.» ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمی خواهید بخوانید اشکالی ندارد اما من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم.» توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعاً لذت بردم و خستگی از تنم بر طرف شد میگفت:« مگر نه این است که مولای مان امام حسین علیه السلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد؟ »
گرچه نمازم را اکثراً اول وقت میخوانم اما آن نماز شیرینی خاصی داشت؛ و حالا شده خاطره ای قشنگ، مؤثر و متأثر کننده از ابوالفضل.
داوود راه چمنی برادر شهید
یک روز رفته بودیم تهران موقع برگشت به پاکدشت، اذان مغرب شد. آقا ابوالفضل گفتند: «بایستیم نمازم را بخوانم بعد راه بیافتیم.» آن حوالی مسجد نبود گفتم: «به پاک دشت راهی نمانده برویم منزل نمازتان را می خوانید.» گفت: « نه من باید نمازم را اول وقت بخوانم.» پیاده شد و دنبال قبله گشت اما نتوانست پیدا کند. مجبور شدیم که به راه خودمان ادامه دهیم اما از چهره اش معلوم بود از اینکه نتوانسته بود نمازش را اول وقت بخواند چقدر ناراحت شده بود. به محض اینکه رسیدیم سریع نمازش را خواند.
اعظم راه چمنی زن داداش شهید
امور مسجد برایش در اولویت بود و اگر کوتاهی ای صورت می گرفت حتماً جبران میکرد. یه جورایی دست راست مسجد بود؛ از هیچ خدمتی دریغ نمی کرد چایی می داد، آشپزی میکرد، سفره می انداخت شربت درست می کرد و بین مردم پخش می کرد مداحی هم میکرد طوری بود که اگر کسی برای انجام یکی از این کارها پیدا نمیشد خادمین مسجد به حضور دایی ام دلگرم بودند. در طول برگزاری یکی از مراسم مذهبی در مسجد، دایی ابوالفضل مأموریت بود. هیچ کس نتوانست جای خالی او را پر کند و کار مسجد لنگ ماند. بعد از یک هفته آمد مداحی کرد ختم قرآن گذاشت، جوانها را جمع کرد و به آنها مداحی یاد داد که اگر نبود در غیابش مسجد بدون مداح نباشد. کلی عذر خواهی هم کرد و گفت اینها به جبران آن یک هفته ای که نبودم. همیشه به وجودش افتخار می کردم و از بودن با دایی احساس غرور بهم دست می داد. ساده پوش اما تمیز و مرتب بود. خودش را معطر می کرد. حرف و عمل اش یکی بود و برای رفتارهایش از آیات قرآن یا حدیث، مستند می آورد. کلاس پنجم بودم وسط روز بود دایی ابوالفضل ام وضو گرفت. گفتم: «دایی! الآن که وقت نماز نیست!» دایی در پاسخ من، از اثرات دائم الوضو بودن برایم گفت چیزی نگذشت که اذان شد و دوباره وضو گرفت و نماز خواند. برایم سؤال شد که دایی وضو داشت، پس چرا دوباره وضو گرفت؟ جرات نمی کردم بپرسم. با خودم می گفتم شاید وضوی اش باطل شده باشد، این دیگر چه سؤالی است. که بخواهم بپرسم؟ اما چون حالا دیگر دایی الگوی من شده بود، دوست داشتم علت رفتارهایش را بدانم بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم دایی گفت: «وضو روی وضو، نور علی نور است. درجه ی انسان را بالا می برد و نور چهره را زیاد می کند.» همه را هم با دلیل و مدرک میگفت. من هم از آن روز به بعد سعی می کنم با وضو باشم و وضو روی وضو بگیرم .
امیر حسین طالبی راد و خوهر زاده شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۷۸-۷۹
🔹️دوست خوب بچه ها
ابوالفضل وقتی وارد خانه مان میشد بچه ها را صدا میزد و می گفت: «بدویدا بیایید بوس ام کنید!» بچه ها یکی یکی می رفتند بوس اش میکردند از گردنش آویزان می شدند. ابوالفضل با آنها کشتی می گرفت، مچ می انداخت، بعد هم به ردیف می نشاندشان و میگفت: «فلانی تو قرآن بخوان؛ تو شعر بخوان. » گاهی هم به پسرها می گفت: «اذان بگویید.» هنوز هم که هنوز است دخترم یاد میکند که عمو می گفت بیایید منو بوس کنید و چقدر با ما بازی میکرد. غیر از ابوالفضل کسی چنین رابطه ی عاطفی خوبی با بچه ها نداشت. تنبیهی که ابوالفضل برای بچه هایی که توی هیئت شیطنت میکردند در نظر می گرفت خیلی قشنگ بود. دست و پایشان را می بست و می گفت: «حالا خودتان را آزاد کنید! بچه ها با این حرکت یاد میگرفتند اگر جایی گیر افتادند باید برای آزادی خودشان حسابی تلاش کنند گاهی طول میکشید تا یکی از بچه ها بتواند خودش را آزاد کند. ابوالفضل برای این که بچه ها خودشان مشکل شان را حل کنند، اصلاً عجله نداشت و بسیار صبور بود طوری که همه را متعجب می کرد. روحیه ی خودش هم این طور بود که هیچ مشکلی برایش سخت نبود. وقتی منزل پدرشان می رفتیم اصلا آرام و قرار نداشت مدام با بچه ها بازی می کرد. بچه ها انواع بازی ها را با آقا ابوالفضل تجربه می کردند. جای لوستر طناب می بست و بچه ها را یکی یکی سوار طناب می کرد. تمام رفتارهای اش جنبه ی تربیتی و آموزشی داشت به دنبال هر بازی یک درس اخلاقی خودش را نشان می داد. «صلح»، «دوستی»، «گذشت»، «انفاق»، «تلاش»، «اتحاد» و... با کوچک ترها بیشتر بود تا با بزرگترها؛ انگار مأمور شده بود بچه ها را تربیت کند.
اعظم راه چمنی زن داداش شهید
به محض اینکه میرسید با پسرم امیر حسین گلاویز می شد، باهاش گشتی می گرفت، دست و پای اش را می بست و می گفت: «حالا باید بازش کنی.» مادرم صدایش در می آمد و می گفت: «ابوالفضل!بچه را کُشتی.» می گفت: «نگران نباش مادر! من کاری اش ندارم میخواهم انرژی اش تخلیه بشه و آرام بگیرد.» پسرم امیر حسین خیلی شیطنت داشت. هیچ کس نمی توانست این بچه را آرام کند. هر زمان ابوالفضل کنار ما بود آن شب امیر حسین راحت می خوابید. کلا بچه ها را دوست داشت و هرجا و در هر شرایطی که بود بچه ها را در اولویت قرار میداد؛ باهاشون بازی میکرد درس و قرآن و شعر یادشان میداد، فنون رزمی را با آنها تمرین میکرد و هر زمان سفری داشت برای همه به خصوص بچه ها سوغاتی می آورد بیشتر هم ماشینَک و تفنگ یا سرباز می آورد.
مرضیه راه چمنی خواهر شهید
یک ژست جدی به خودش گرفت و گفت: «آبجی نرجس هر زمان خواستی ملیکا خانم را شوهر بدهی از من هم باید اجازه بگیریها من هم باید داماد را ببینم و نظر بدهم.» دخترم خیلی به ابوالفضل علاقه داشت و او هم دخترم را خیلی دوست داشت خیلی از حرفهایش را به دایی اش می گفت به قول معروف باهم جیک و بوک داشتند. آخرین بارکه رفتیم منزلشان تازه از مشهد آمده بودند. دختر دومم «زینب» پرید بغلش دستانش را انداخت دور گردنش و پاهایش را به کمرش قفل کرد. هر چه گفتم: «بیا پایین! دایی را اذیت نکن.» محل نگذاشت. ابوالفضل گفت: «چکارش داری بچه را نرجس؟ بگذار راحت باشه.» به بچه ها احترام می گذاشت به خصوص به بچه های کار. دلش برای آنها خیلی می سوخت میگفت: «آبجی هر زمان چشمم به اینها می افتد، جگرم کباب می شود. معلوم نیست این طفلکی ها چی می خورند، کجا می خوابند، تکلیف شان با این دنیا چه میشود؟»
نرجس خاتون راه چمنی خواهر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۸۰-۸۱
🔹️الگوی من ابوالفضل
گرچه دو سال از من کوچک تر بود اما پند و اندرزش به دلم می نشست. در دوران زندگی که در کنار هم بودیم مطالبی از ابوالفضل آموختم که هم چنان برایم راه گشا هستند. هر زمان کوه میرفتیم با هم حرف میزدیم. اون بیشتر می گفت و من لذت میبردم. صحبت هایش دل نشین بود. عطر صمیمیت و خیر خواهی میداد. رنگی از ریا و خود بینی در لابه لای کلماتش پیدا نمی شد. می گفت: مهدی جان باید طوری زندگی کنیم که صد سال آینده را در نظر بگیریم، متوجه حرفش نشدم توضیح داد که ما فقط برای خودمان زندگی نمیکنیم دنیای ما همانطور که متعلق به گذشتگان بوده است به همان نسبت به آیندگان هم تعلق دارد. سراغ هر کاری که می رفت اول علم آن را می آموخت. دانسته هایش را بدون منت و نامحسوس در اختیار دیگران قرار میداد یک روز قرار گذاشتیم با ابوالفضل به کوه برویم. بعضی ها بلد نبودند در قالب پیشنهاد بیان کرد که دوستان به نظر شما چکار کنیم و چطور برویم؟ هر که نظرش را گفت از نکته نظرات استفاده کرد و راه افتادیم و رفتیم خیلی لذت بردم که برادرم هم راه مناسب را انتخاب کرد و هم یک سری مطلب کوه نوردی را آموزش داد. بهش گفتم داداش چرا برای بعضی از آموزش ها از بسیج مزد نمی گیری؟ آخه خیلی وقت میگذاری زحمت میکشی خسته می شوی لبخندی زد و گفت: داداش من، ما نیامده ایم که زندگی راحتی داشته باشیم. باید کار کنیم، زحمت بکشیم خسته شویم تا رشد کنیم برای متعالی شدن باید جنگید. زندگی همش پول نیست. رضایت خداوند از همه چیز مهم تر است. به قدری متفکرانه حرف می زد که ذهنم را درگیر میکرد با خودم خلوت می کردم و به عمق و ریشه آن فکر می کردم.
متواضع بی ریا و تو دار بود. بنده خدایی توی حوزه ۳ پاکدشت ستوان ۲ بود. تعریف کرد: برای آموزش یک سری از نیروهای تازه وارد مربی می خواستیم. ابوالفضل راه چمنی را معرفی کردند اما من ایشان را نمی شناختم. دقایقی قبل از ساعت مقرر جوانی وارد شد. خیلی ساده سلامی کرد و رفت داخل، من هم منتظر مربی بودم که بیاید. نیم ساعتی گذشت اما نیامد. با مسؤل این نیرو تماس گرفتم و گفتم پس چه شد؟ چرا نیامد؟ ایشان گفتند: آقای راه چمنی همیشه زودتر از قرار در محل کار حاضر میشوند. حتما آمده اند و شما متوجه نشده اید. با خودم گفتم نکند همین جوانی است که رفت داخل؟ سریع رفتم و نام ایشان را پرسیدم. بله خودش بود عصبانی شدم که چرا به بنده با این یال و کوپال احترام نگذاشت و ساده برخورد کرد برگشتم و مجدد تماس گرفتم و پرسیدم همین است؟ ابوالفضل راه چمنی؟ گفتند بله خودش است. ابوالفضل راه چمنی هنوز مات و مبهوتم. چقدر ساده و بی آلایش یک دنیا تواضع و فروتنی در این جوان نهفته بود با خودم گفتم من کجا و این جماعت کجا .
مثبت اندیشی ابوالفضل زبان زد خاص و عام بود. شهید بزرگوار مدافع حرم سعید خواجه صالحانی تعریف میکردند یک روز کیف پول ابوالفضل را از ساک اش دزدیدند بهش گفتم :« من میدونم چه کسی برداشته است. می روم و برات پس میگیرم.» گفت :«اشکالی ندارد. نیازی نیست به دنبالش بروی چیز مهمی داخلش نبود. من دعا میکنم آنچه که داخل کیف هست به دردش بخورد و مشکلش حل شود.» شهید صالحانی بزرگوار میگفت: « شهید ابوالفضل راه چمنی روح بلندی داشت. از دیدگاه ایشان دنیا همانند پر کاهی بود که به فوت آدمیزاد بند است هیچ و پوچ » می گفت: «هر کدام از دوستانم سرگردی را برای الگوی خودشان انتخاب کرده اند. من شهید بزرگوار ابوالفضل راه چمنی را الگوی خودم پسندیدم.» ایشان با صراحت ویقین فرمودند که من قبل از سالگرد ابوالفضل شهید خواهم شد ایشان ۱۳۹۶/۱/۴ چهارده روز مانده به سالگرد ابوالفضل در سوریه به شهادت رسیدند.
مهدی راه چمنی «برادر شهید»
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۸۲-۸۳
🔹️من و و دایی ابوالفضل
زنگ زد به مادرم و سراغ ام را گرفت پرسید: «امیر حسین هست؟» مادرم جواب داد: «بله ابوالفضل جان هستش .» گفت: « بهش بگو آماده شود برویم صخره نوردی » شروع کرد، رمز و راز فنون دفاع شخصی را بهم یاد داد تا در موارد لازم بتوانم از خودم دفاع کنم و گلیم خودم را از آب بیرون بکشم هر زمان منزل پدر بزرگم جمع می شدیم با هم می رفتیم حیاط، بالا رفتن از دیوار را تمرین می داد تا فنونی که آموخته ام فراموشم نشود. برای بالا بردن قدرت بدنی و سرعت عمل بین بچه ها مسابقه می گذاشت. کلاس پنجم بودم رفتیم رودهن باغ دایی علی اصغرم. داخل حیاط شان یک استخر خانوادگی داشتند شنا کردن را بلد نبودم همان روز دایی ابوالفضل با من خیلی تمرین کرد؛ شنا را یادم داد به خصوص شیرجه زدن و کنترل نفس زیر آب را با من تمرین کرد. قبل از آن اصلا نمی توانستم زیر آب دوام بیاورم، اما بعد از آن تمرینها نفس گیری ام خیلی بهتر شد. گاهی باهاش شوخی می کردم سر به سرش میگذاشتم و برای اینکه نشان دهم که قوی هستم محکم می زدم به بازوهایش؛ دایی ابوالفضل هیچی نمی گفت فقط نگاهم می کرد و لبخند می زد. بعد یک باره فنی به من میزد که به هم گره می خوردم. مادر بزرگم نگران می شد که: «بچه طوریش نشه!» می گفت: «نگران نباش مادر، امیر حسین قوی تر از این حرف هاست.» بخاطر همین رفتارهای گاه و بی گاه دایی ابوالفضل و تمرین ها و تکرارهایی که در یاد دادن فنون داشت، من بدنم قوی، محکم و انعطاف پذیر شد. درگیری های تن به تن و «دوئل» خیلی آمادگی به من داد که مثلاً اگر خواب باشم کسی بیاید و ناگهان بخواهد خفه ام کند باید چه فنون و روشی را به کار بگیرم و چطور از خودم دفاع کنم از کمترین امکانات برای یاد دادن و آموزش استفاده می کرد. می گفت: «از دیوار برو بالا و همان جا بایست تا ترسی که از ارتفاع داری بریزد و دیگر از ایستادن در جاهای بلند و مرتفع نترسی.»
دایی از پانزده سالگی با پدرم به بدن سازی می رفتند. از همان زمان ورزش را به صورت مهارتی یاد گرفتند بدنش قوی و محکم و انعطاف پذیر بود، طوری که هر چه مشت به بدن شان میزدم اصلاً تاثیر نداشت. اما من برعکس اگر کوچک ترین ضربه ای به من میزد بدنم درد میگرفت. کم کم بر اثر تمریناتی که دایی داد، قوی شدم. بچه که بودم برایم یک اسباب بازی «سرباز تکاور» از سوریه سوغاتی آورده بود. خیلی قشنگ و جالب بود سینه خیز می رفت. آن هدیه را خیلی دوست داشتم، همیشه باهاش بازی میکنم انگار که یک سرباز واقعی بود. برای پدرم یک کاپشن زیبای اسکیموها را آورده بود هر زمان پدرم آن را می پوشد یاد دایی ابوالفضل در من زنده میشود. دایی یک پل ارتباطی قوی بود بین من و خداوند و اهل بيت عليهم السلام. در این راستا خیلی به من کمک کرد وقتی کنارم بود و با من حرف می زد، آرامش خاصی داشتم احساس امنیت میکردم و خودم را از خطرات دور می دیدم. به من تأکید میکرد که حتماً در کانون بحث های سیاسی و فرهنگی ثبت نام کنم و حتی تلفن زد که بروم اما من نرفتم نتوانستم به سفارش اش عمل کنم و حالا پشیمان و ناراحتم و دیگر دایی ابوالفضل نیست که ازش عذر خواهی کنم اما برای اینکه از من راضی باشد بهش قول میدهم به تمام سفارش هایی که به من کرد، عمل کنم میخواهم خودسازی کنم و همانند دایی ابوالفضلم باشم...
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۸۴-۸۵
گاهی اوقات شاهد بودم که به بچه ای بیشتر توجه میکرد، خجالت می کشیدم بپرسم چرا. میترسیدم گمان کند که حسودیام میشود اما یک روز خودش گفت که :« امیرحسین! بچه های یتیم جایگاه خاصی پیش خداوند دارند، طوری که اگر کسی ناراحت شان کند و آنها گریه کنند عرش خدا به لرزه می افتد و اگر کسی بر سرشان از روی محبت دستی بکشد خداوند ثواب زیادی به او میدهد و او را به خود نزدیک می کند.» متوجه شدم که یک بچه ی یتیم بود که دایی بهش توجه می کرد و بعدها فهمیدم که در سوریه برای بچه های یتیم آب و غذا می رسانده و از آنها دلجویی میکرده است. گاهی اوقات پیش می آمد در بعضی مجالس دروغی گفته میشد یا غیبت می شد. دایی ابوالفضل با دلیل و برهان و آیات قرآن، طرف مقابل را مجاب میکرد که این کارها گناه کبیره است. من نمیدانستم گناه کبیره یعنی چه یک روز پرسیدم: «دایی جان گناه کبیره یعنی چی؟ » دایی برایم توضیح داد که گناه کبیره گناهی است که در قرآن یا روایات برای ارتکاب آن وعده ی عذاب داده شده است و اگر عامل آن توبه نکند به شکل بسیار دردناکی مجازات میشود. دلایلش را هم برایم گفت که چرا بعضی گناهها کبیره است. از آن روز به بعد خیلی بیشتر حواسم هست که این گناهان را مرتکب نشوم و به دیگران هم تذکر می دهم. مرا به مجالس مذهبی میبرد و نوحه خوانی را یادم میداد که چطور شروع کنم و چی بخوانم و چطور به اتمام برسانم دوست داشت در این محافل شرکت کنم و حداقل به مداحی آن قدر مسلط باشم که اگر جایی لازم شد، بتوانم جلسه ای را اداره کنم به خصوص بر مداحی در جلسات مذهبی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها که خیلی برای برقراری اش زحمت کشیده بود تأکید داشت. مواقعی که با دایی توی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها بودیم بدون اینکه به دوستانم بگویم که ایشان دایی من هستند خودشان از مهربانی و رابطه ی تنگاتنگ دایی ابوالفضل با من متوجه نسبت مان می شدند. یک روز بین دایی و یک بنده خدایی بحث اعتقادی پیش آمد. گمان کردم الآن است که او را به باد کتک بگیرد. دایی ابوالفضل از قدرت بدنی فوق العاده ای برخوردار بود، اما اصلا این اتفاق نیفتاد. بلکه با آرامش، تواضع، ادب و مهربانی با آن بنده ی خدا صحبت کرد و بالاخره ایشان را قانع کرد. گفتم: «دایی من اولش ترسیدم دعواتون بشه.» گفت: «دعوا چرا دایی جان؟ یادت باشه تازمانی که از قدرت جادویی ادب و اخلاق استفاده کنی، هیچ وقت مغلوب نمی شوی.» همان روز از دایی ام یاد گرفتم، هر آدمی مخالفان فکری، مذهبی، دینی و اعتقادی خودش را می تواند با آرامش و ادب متقاعد کند. هرگز به زبان نمی آورد که از فرماندهان است و این نشانه ی فروتنی دایی ام بود. یک بار یکی از دوستانش در رابطه با تفاوتهای جنگ هشت ساله ی دوران دفاع مقدس با جنگ مدافعان حرم نظرش را خواست. دایی ام گفت: «من در جایگاهی نیستم که بخواهم درباره ی این دو امر مهم قضاوت کنم، رد یا تأیید کنم. من مطیع فرمان خداوند و ولی امرم هستم اگر فرمان دهند بروم، می روم و اگر فرمان دهند، بمانم می مانم هر چه صلاحدید رهبرم و صلاح کشورم باشد، همان را اطاعت می کنم و اگر لازم باشد جانم را هم در این راه فدا میکنم. »
امیر حسین طالبی راده خواهر زاده شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۸۶-۸۷
🔹️مثلِ او
آقا ابوالفضل را قلباً دوست داشتم و خیلی مایل بودم کنارش بنشینم و برایم حرف بزند. یه جورایی نشستن در کنار ایشان برایم یک آرزو شده بود. اما راه و رسم ما با هم متفاوت بود. من شر و شور بودم و آقا ابوالفضل آرام و مؤدب. همیشه صدای ضبط صوت ام بلند بود خجالت میکشیدم از کنار آقا ابوالفضل رد شوم. اول نگاه می کردم اگر آقا ابوالفضل آن دور و بر بود صدای ضبط را کم می کردم رد که میشدم دوباره صدای ضبط را زیاد میکردم. من با هیئت مسجد حضرت زینب سلام الله عليها قاطی نبودم. پاتوق ما جای دیگری بود. شاید بهتر است بگویم بچه هایی در قد و تیپ خودم که فاصله ی زیادی با آقا ابوالفضل داشتیم جای دیگری جمع می شدیم. به خاطر رفتارهای غلط خودم هیچ وقت جرأت نکرده بودم حتی از چند متری اش رد شوم. از طرفی خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینم اش تا اینکه در درس ریاضی مشکل پیدا کردم. مادرم گفت: «آقا ابوالفضل پسر زهرا خانم درس ریاضی اش خیلی خوبه برو از ایشان یاد بگیر .» اما اصلاً روی ام نمی شد خودم این را مطرح کنم مادرم با مادر آقا ابوالفضل تماس گرفت که می شود مهدی بیاید پیش پسرتان ریاضی یاد بگیرد؟ آقا ابوالفضل قبول کرد و انتظارم به پایان رسید. بلاخره رفتم و رو به روی ایشان نشستم مطالب کتاب را خیلی خوب و کامل تدریس کرد و امتحان گرفت. قسمتهایی را که ضعیف بودم مجدد با من کار کرد. تا به آن روز، چیزی از درس ریاضی متوجه نشده بودم و برایم مثل یک غول ترسناک شده بود اما با روش تدریس آقا ابوالفضل به ریاضی علاقه مند شدم. همان روز کنار درس ریاضی مسائل دیگری را هم از ایشان آموختم. مثلاً متوجه شدم که با پدر و مادرش، مهربان و مؤدب حرف می زند. همچنین به محض این که اذان دادند نمازش را خواند. چنانچه آدم تنبلی باشیم همین دو مورد برای خوشبختی یک انسان کفایت می کند: «اطاعت از خداوند» و «احترام به پدر و مادر». از فعالیت هایش توی سوریه که شنیدم به خودم گفتم «چرا مثل ایشان نباشم؟» بارها تصمیم گرفتم بروم سوریه اما مادرم اجازه نداد و گفت: «هنوز برای تو زود است. هنوز به آن درجه نرسیده ای .» شنیده بودم که به دوستانش می گفته همه چیز امتحان الهی ست ان شاء الله که سربلند بیرون بیاییم. خیلی از رفتارهای آقا ابوالفضل را در ذهنم انجام می دهم تا جرأت پیدا کنم و در واقعیت هم بهش برسم عهد بستم کاری نکنم که آقا ابوالفضل ناراحت شود و بر عهد خودم ماندم عکسش را توی اتاقم نصب کرده ام تا هر روز ببینم اش و به یاد قول و قراری که باهاش بسته ام باشم اگر کاری از من سربزند که خلاف وعده ام باشد وقتی چشمم به چهره اش می افتد خجالت میکشم و بهش قول میدهم کارهای ناپسندم را تکرار نکنم .
مهدی جوانمرد از اقوام شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۸۸-۸۹
🔹️جدیت و مثبت اندیشی
جدیت در کلاس درس و برنامه های کاری ابوالفضل زبانزد همه بود. نه بد اخلاق بود و نه اخمو همیشه با لبخند و تبسمی زیبا مطالب را برای دانش آموزانش تدریس میکرد. پس از اتمام هر مبحث ، سؤال می کرد آیا همگی درس را آموختید؟ چنانچه همه حاضران جوابشان مثبت بود، نکاتی را می پرسید تا اطمینان حاصل کند چنانچه عده ای آموخته بودند و بعضی متوجه مباحث نشده بودند، عذر میخواست و مطلب را مجدد توضیح می داد. درس را با اشکال و مدلهای متفاوت انگیزه های مادی و معنوی بیان می کرد. مادامی که همه دانش آموزان مطلب را نیاموخته بودند، سراغ بحث بعدی نمی رفت به دانش آموزانش میگفت شما در دست من امانت هستید. همه ما یک مشت واحد هستیم حتی یک نفر هم نباید ضعیف بماند. اگر یکی از شما متوجه بحث نظامی نشود احتمال اینکه از ناحیه همان یک نفر شکست بخوریم هست. بنابراین وظیفه من یاد دادن است و تکلیف تک تک شما هم آموختن درس و بکار گیری آن در مواقع نیاز و ضروریست. به خاطر دقت در آموزش دانش آموزانش در کارهای عملی موفق بودند. در پایان دوره تدریس دانش آموزانش با ناراحتی و دلتنگی از او جدا می شدند. گاه شاهد بغض و گریه هایشان بودم. ابوالفضل همواره مثبت اندیش بود و گمان بد را از خودش دور می کرد. اگر در محیط کار و بین دوستان اتفاقی می افتاد همه را به آرامش و افکار مثبت دعوت می کرد. یک بار یکی از فرماندهان به یکی از مربیان اشکالی وارد کرد. دوستان در غیاب فرمانده به دفاع از مربی برخاستند و فرمانده را زیر سؤال بردند. ابوالفضل گفت: «یک تنه به قاضی نروید. باید دلیل کار ایشان را بپرسیم آن وقت قضاوت کنیم. » یک روز بعد از اینکه از نماز خانه خارج شدیم، به سراغ فرمانده رفتیم. روی صندلی نشستیم ابوالفضل با ادب و احترام از ایشان پرسید: «چرا چنین ایرادی به مربی وارد نمودید؟ در صورتیکه ایشان فردی مورد اعتماد و کاردان و معتقدی هستند.» فرمانده در جواب گفتند: « بله درست است. ایشان نیروی خوبی هستند اما یک ایراد بزرگ دارند. چون خیلی در جمع حضور نداشتند لذا خودبین هستند و روحیه انتقاد پذیری ندارند خواستم اثر محیط را در خود ببیند و انتقاد پذیری اش تقویت شود. »
همکار شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۹۰-۹۱
🔹️خدمت به دیگران
«نمی توانم»، «نمیشود»، «باشد برای بعد» و از این قبیل حرف ها نداشت. هرگز بهانه تراشی نمی کرد و منت نمیگذاشت هر زمان کار داشتم با خیال راحت به داداش ابوالفضل میگفتم و هرگز «نه» نمی آورد یک روز سبزی لازم داشتم همسرم نبود. ابوالفضل تازه از سوریه آمده بود هنوز ندیده بودم اش زنگ زدم به زن داداشم و گفتم:«ابوالفضل میتواند بیاید با هم برویم سبزی بخریم؟» گفت: «بله، که می آید آماده شو با هم می آییم دنبالت.» من حاضر شدم جلوی در ایستادم یک پراید داشت آمد دنبالم سوار شدم و داخل ماشین باهاش روبوسی کردم سبزی را خریدیم و من را رساند در خانه مان و بعد رفت. فردای همان روز فرش خانه را شسته بودیم برای پهن کردن فرش کمک می خواستیم به همسرم گفتم زنگ بزن به ابوالفضل که برای پهن کردن فرشها بیاید کمکات کند. پنج دقیقه نشد که ابوالفضل آمد. خانمش هم همراهش بود. تعریف کرد: «دیروز حرم حضرت امام رَحِمَهُ الله بودیم. رفته بودیم برای مراسم ۱۴ خرداد یکی از همسایه ها مزار یکی از عزیزانش را بلد نبود؛ ابوالفضل گفت برویم برای پیدا کردن مزار کمکش کنیم بعد بیاییم مراسم، خیلی گشتیم. بعد زنگ زدیم به پسرش تا بالاخره آن مزار را پیدا کردیم؛ وقتی برگشتیم حرم مراسم تمام شده بود متوجه شدم همان روز هر دو با دهان روزه چند ساعت دنبال مزار آن بنده ی خدا گشته بودند و نه تنها احساس خستگی نکرده بودند بلکه خیلی هم راضی بودند. همان خانم بعد از شهادت ابوالفضل آمد و به مادرم گفت: «آن روز پسرتان خیلی کمک ام کرد میخواستم هدیه ای برای تشکر بخرم.» اما ابوالفضل دیگر نبود.
وقتی مهمان داشتیم، زنگ می زد و می گفت: «نرجس! اگر کمک می خواهی بیایم.» وقتی می آمد می گفت: «فکر نکنی چون خواهر من هستی به کمک ات می آیم؛ می آیم چون وظیفه ی هر مسلمانی است که به مسلمان دیگر کمک کند. »
نرگس راه چمنی خواهر شهید
یک روز رفتم منزل پدرم سری بهشان بزنم. کمی نشستم ابوالفضل آمد. سلام و علیک کردیم و حال و احوال هم را پرسیدیم بلند شدم که بروم منزل گفت: « آبجی مرضیه من میرسونمات.» گفتم: «نه داداش! خودم می روم.» از منزل پدر تا خانه ی ما فقط چند دقیقه راه بود؛ برای همین، پیاده روی تا خانه اصلا برایم سخت نبود؛ ولی ابوالفضل برای همه ی عمر نسخهای برایم پیچید و گفت: «تا من زنده هستم، هر جا خواستی بروی خودم تو را می رسانم؛ هر کاری هم داشتی به من بگو تا برایت انجام بدهم؛ دیگر هم حرفی نشنوم!» روز عروسی اش بود رفتم داخل مامازن خرید کنم. ابوالفضل هم آن جا بود. تازه از کربلا برگشته بود و من هنوز زیارتش نکرده بودم. حقیقتاً تعجب کردم خیلی آرام و خونسرد بود انگار نه انگار که امشب عروسی داردا تا من را دید آمد طرفم و روبوسی کردیم پرسید: «آبجی! این جا چه کار داری برایت انجام بدهم؟» گفتم:« کمی خرید داشتم انجام دادم حالا هم دارم می روم خونه.» گفت: «بیا سوار شو برسونم ات» گفتم:« بابا امشب عروسی توست، خودت یک دنیا کار داری» گفت:« چه کاری واجب تر از کار خواهرم.» به اجبار من را نشاند توی ماشین، رساند به خانه و بعدش رفت. آخر سر بهش گفتم « والله داماد روز عروسی این شکلی ندیدیم! ماشاءالله! نه دل شورهای نه نگرانی.» گفت: «آبجی جون برو به سلامت، کاری داشتی حتماً بهم بگو.» همان طور که داشت دور می شد، دعایش کردم.
مرضیه راه چمنی خواهر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۹۲-۹۳
🔹️متفاوت از بقیه بچه ها
آقا ابوالفضل از نوزده سالگی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. شغلش بسیار حساس و دشوار بود و هر کسی تحملش را نداشت. با پشتکار و پرتلاش بود و اصلاً اهل تنبلی و راحت طلبی نبود همیشه سعی می کرد برای کارش کم نگذارد. یک شب تا دیر وقت در حال مطالعه بود؛ دو تا چایی ریختم و کنارش نشستم. گفتم: «داری چی میخونی؟» گفت:« باید برای فردا مطالبی را آماده کنم.» پرسیدم: «شما که همه چی بلدی پس چرا مطالعه میکنی؟» گفت: «بلد هستم ولی برای کاری که دارم باید دائم مطالعه داشته باشم. مطالب جدید را یاد بگیرم و به نیروهایم یاد بدهم.» در شبانه روز خیلی کم میخوابید کلا از زیاد خوابیدن متنفر بود، مگر در مواقعی که از سر کار می آمد. وقتی میرسید آنقدر خسته بود که نمی خوابید بلکه بی هوش میشد. اگر هم قرار بود نیم ساعتی در روز بخوابد به من میگفت: خانم روی من پتو نیانداز که خوابم عمیق نشود و بتوانم راحت بلند شوم.» کم غذا بود. اوایل ناراحت میشدم به ابوالفضل میگفتم: «چرا کم خوردی آقا؟ غذا خوشمزه نبود یا این غذا را دوست نداری؟» می گفت: «چرا دوست دارم خانم من، خیلی هم خوشمزه شده بود اما آدم باید قبل از اینکه سیر بشه از غذا دست بکشه. » شبها غذا کم میخورد میترسید خوابش سنگین شود. آقا ابوالفضل بانشاط، پرانرژی، مهربان و خوش اخلاق بود. دوست و آشنا با دیدنش روحیه میگرفتند خوش خلقی اش زبانزد اطرافیان بود و همه دوستش داشتند. برای پدر و مادرشان احترام خاصی قائل بود. وقتی از سر کار بر میگشت با این که خسته بود ولی اول به پدر و مادرش سر میزد بعد می آمد خانه. می گفت نگاه کردن به صورت والدین عبادت است. سعی می کرد محیط شادی را برای آنها فراهم سازد. کوچک ترین بی احترامی به آنها نمی کرد، به خصوص به مادرش فوق العاده علاقهمند بود. علاقه ی مادر هم به ابوالفضل، متفاوت از بقیه ی بچه ها بود. اگر کسی برای آنها ناراحتی به وجود می آورد عصبانی می شد. به غریبه ها هم احترام میگذاشت. با مردم با ادب رفتار می کرد و مراقب نوع کلمات و جملاتی بود که دارد بیان میکند. حرف و عملش هم یکی بود. هر چه می گفت اول خودش به آن عمل می کرد. به خانه ی یکی از بستگان رفته بودیم که ماهواره داشتند. آقا ابوالفضل سعی می کرد طوری حرف بزند که قانع شوند ماهواره وسیله ی خوبی نیست، سلامت زندگی ها را هدف قرار میدهد و قداست و پاکی را از سفره ی زندگی بر می چیند. گفت: «این حرف که ما کانالهای مبتذل اش را بسته ایم و استفاده ی سالم از آن می کنیم، یک بهانه است میگفت بسیاری از معضلات اجتماعی زیر سر همین «شیطان در خانه» است.» اعضای آن خانواده به خاطر اطمینان و علاقه ای که به ابوالفضل داشتند، حرفش را قبول کردند. از بد حجابی و اوضاع نابسامانی که روز به روز بیشتر می شد و از عفت و قداست بانوان جامعه ی اسلامی میکاست، غصه میخورد. یادم هست در سفر برگشت از مشهد دختر خانم بد حجابی توی قطار ما بود که ابوالفضل از حضورش اذیت می شد، پسری هم همسفرمان بود که به طرق مختلف این دختر را اذیت میکرد. قطاری که داخلش بودیم اتوبوسی بود زن و مرد و بزرگ و کوچک همه نشسته بودیم. دختر خانم از من خواست به آقا ابوالفضل بگویم که با این پسر برخورد کند. با این که از وضع نامناسب آن دختر خانم ناراحت بود، ولی خواهش ایشان را پذیرفت و آن جوان را به روش خودش ادب کرد. بعداً به من گفت : «این دختر خانم، خودش مقصر بود؛ اگر دختری آن پوشش نامناسب را انتخاب نکند، هیچ مردی به خودش اجازه نمی دهد که مزاحمش بشود. »
مهناز ابویسانی «همسر شهید»
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۹۴-۹۵
🔹️بی قرار حرم
یک ماه بعد از عروسی مان به سوریه رفت بعد از آن دیگر آرام و قرار نداشت. ابوالفضل بی قرار حرم شد و من بی قرار ابوالفضل. او مدافع حرم شد و من مدافع راهش. او می رفت برای دفاع از حرم بی بی سلام الله علیها و من می ایستادم برای دفاع از اهدافش. از گوشه و کنار خبر می رسید که بعضی بستگان و آشنایان می گویند چرا ابوالفضل به سوریه میرود؟ و بعضی هم به من اعتراض می کردند که به عنوان همسر ابوالفضل چرا با او همراهی میکنم و اجازه می دهم که برود؟ بعضی هم می گفتند مگر چقدر پول می دهند؟!
بعضی هم حرف هایی که می زدند همه یک هدف را دنبال میکردند و آن این که ابوالفضل هر کاری که می کند بکند و هر کجا که میرود برود؛ فقط جزو مدافعین حرم نباشد! ابوالفضل، خانواده اش و من این حرفها برایمان پوچ و بی اساس بود. ما داشتیم با خدا معامله میکردیم معامله ای که ابتدا و انتهایش به لبخند بی بی علیها السلام ختم می شد. ابوالفضل بی اعتنا به این حرفها در طول سال، چند بار به مأموریت می رفت و هر بار ۴۵ روز یا دو ماه می ماند. چندین بار پشت سر هم به سوریه اعزام شد. هفتمین اعزامش شهریور ۹۴ بود بعد از دوماه مأموریت اش به پایان رسید و به خانه برگشت. همان روزها گفت: « احتمال این که به همین زودی بروم هست.» مدتی گذشت و خبری نشد. همچنان ابوالفضل دل تنگ و بی قرار حرم بود. خیلی ناراحت بود. یه جورایی دلش پیش حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه علیها السلام جا مانده بود. یک روزه کلیپی از شهدای مدافع حرم دیدم. تعدادی از همکاران ابوالفضل که شهید شده بودند داخل کلیپ بودند. کلیپ را بهش نشان دادم. حال عجیبی پیدا کرد. بغضش گرفت و از اتاق خارج شد. من دنبالش نرفتم که راحت باشد. خودم هم نتوانستم بغض ابوالفضل را تحمل کنم و گریستم. می دانستم حال عجیبی دارد. به قول خودش از رفقای اش جا مانده بود. تأخیر در سفر بغض اش را سنگین تر می کرد. روزها و شب ها آمدند و رفتند. یک هو تصمیم گرفت به پابوس آقا على بن موسى الرضا علیه السلام برود. گفت: «خانم! جمع وجور کن برویم مشهد.» هجدهم بهمن به مشهد مقدس رفتیم قرار گذاشتیم که توی این سفر از امام رضا علیه السلام بخواهیم به نام نامی اش از بی بی علیها السلام بخواهد آقا ابوالفضل را برای بار هشتم دعوت کند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم توی صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایم کرد و دوباره دعا کردن در مورد این خواسته اش را به یاد من آورد. حتی از من پرسید که متن دعایی که میخواهی بکنی چیه ؟ چی می خواهی به آقا بگویی ؟ من هم عیناً همان خواسته ای را که داشت بهش گفتم. سفرمان به پایان رسید و به پاکدشت بازگشتیم یک هفته نشده بود. داشتیم چایی می خوردیم استکان نیمه پر دستاش بود گوشی اش زنگ خورد. تا چشم اش به شماره افتاد استکان را داخل سینی رها کرد و بعد نگاهی به من انداخت چند ثانیه ساکت ماند. با اشاره ی دست پرسیدم:« کیه؟ چرا حرف نمی زنی؟» سرش را به علامت تایید تکان داد و صحبت کرد. از جنس صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه باهاش تماس گرفته اند. می خواستند ببینند ابوالفضل آمادگی رفتن به مأموریت را دارد یا نه؟
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۹۶-۹۷
صورتش گل انداخته بود، انگار انتظارش به پایان رسیده باشد. با اشارهی دست بهش گفتم که: «بگو می آیم ولی آقا ابوالفضل به کسی که آن سوی خط تلفن بود، گفت که به تان خبر میدهم.» از احساس من خبر داشت و با خودش فکر کرده بود شاید بعداً پشیمان شوم بعد از قطع تلفن تا چند لحظه ای بین ما سکوت عجیبی برقرار شد. از شدت دل شوره حالم بد شده بود و بغض کرده بودم. دقایقی بدون کلام به هم خیره شدیم. گفت: «مگه خودت نگفتی برو؟ مگه خودت برایم دعا نکردی؟ پس چرا گریه می کنی؟» تازه متوجه شدم از چشمانم اشک جاری شده است. گفتم: «نمی دانم. دست خودم نیست دلم شور میزنه»این اولین باری بود که دلم برای رفتنش آشوب شد. بهم گفت: « نمیدانم چرا دل خودم هم آشوبه.» کمی گلاب خوردم تا آرام شوم به آقا ابوالفضل هم که از دل شوره معده درد گرفته بود شیرین بیان دادم مدام با من شوخی میکرد که از آن حالت بیرون بیایم. گفت:« اگر تا ساعت دوازده ظهر زنگ نزدند یعنی نیروی دیگری را به جای من میفرستند و مأموریت من منتفی میشود .» وسط های حرف زدن مان گوشی ابوالفضل زنگ خورد با حالت شوخی گفت وای خانم خودشه! از من پرسید: «جواب اینها را چی بدهم؟ » گفتم بگو می آیم از دلش خبر داشتم نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم مخالفت من فقط غصه اش را زیادتر می کرد. چند روز گذشت، به تاریخ تولدش نزدیک میشدیم. همان ایام مرضیه خانم خواهر ابوالفضل توی تلویزیون برنامه ی ملازمان حرم را دیده بود که یکی از همسران شهدا گفته بود: آرزو میکنم اگر قرار است پسرم شهادت نصیبش شود، در سن سی سالگی شهید شود. با خودم گفتم: «ابوالفضل دارد سی ساله می شود؛ نکند شهید شود؟ »
آن سال اولین بار بود که آن روزها پیش ما بود به خودم گفتم فرصت مناسبی است تا برایش تولد بگیرم و قبل از رفتنش یک بار دیگر دور هم جمع بشویم. سال های قبل، ایام تولد خودش، تولد من، روز زن و روز پدر مدام مأموریت بود و هیچ وقت نشد با حضور ابوالفضل جشن بگیرم یا برایش هدیه ای بخرم. اول اسفند برای من روز عجیب و غریبی بود میخواستم تولد بگیرم و خوش حالش کنم. اما نمی دانستم چطوری کیک سفارش بدهم؟ به خودش نمی خواستم بسپارم و خودم هم احتیاط میکردم که بروم میترسیدم مرا مغازه شیرینی فروشی ببیند و موضوع بر ملا شود آخه میخواستم آقا ابوالفضل رو غافلگیر کنم. در همین کش و قوس بودم که خانم صاحب خانه در زد و آمد داخل فهمید که دارم بال بال میزنم قضیه را برایش تعریف کردم گفت: «باشد من برایت سفارش می دهم.» در همین حین ابوالفضل از سر کار آمد و سلام و علیک کرد و رفت توی اتاقش رفتم ازش پول بگیرم گفت برو از جیبم بردار. پول را برداشتم. پرسید: « لازم نیست بدانم پول را برای چه کاری میخواهی؟» گفتم: «این بار اگر نپرسی ممنون میشوم. » پول را یواشکی دادم به خانم صاحبخانه و گفتم بگویید حتماً روی اش بنویسند همسر عزیزم تولدت مبارک اما ابوالفضل کنجکاو شده بود و به شوخی میپرسید: «راستش را بگو خانم این بنده ی خدا را دنبال چه کاری فرستادی؟» گفتم: «عجله نکن! به وقتش خودم می گویم. » یه کمی گذشت و گوشی خانه زنگ خورد؛ برداشتم، زن صاحب خانه بود گفت: «سفارش دادم اما عصر نیستم؛ می روم جایی؛ خودت برو بگیر.» کلی ازش تشکر کردم و دلم آرام شد. همین که گوشی را گذاشتم ابوالفضل آمد کنارم و با شوخی و خنده گفت: « همان بنده ی خدا بود؟ نمیخواهی بگویی چه کاسه ای زیر نیم کاسه است؟» آنقدر کنجکاوی کرد که مجبور شدم و بهش گفتم: «امشب تولدت هست، من برایت کیک سفارش داده ام میخواهیم کیک را ببریم خانه ی پدرت و همه با هم بخوریم» گفت: باشه! من نماز مغرب می روم مسجد؛ بعد می آیم دنبالت برویم کیک را بگیریم و برویم خانه ی بابا. آقا ابوالفضل آماده شد که برود مسجد، گفتم: «بگذار چند تا عکس ازت بگیرم.» چند تا عکس گرفتم. رفت مسجد. من هم نمازم را خواندم و آماده شدم. خواهر آقا ابوالفضل زنگ زد که: « پس چرا نمی آیید؟ گفتم: «هنوز آقا ابوالفضل از مسجد نیامده.» بهش زنگ زدم، گفت الآن می آیم. با تأخیر آمد کلّی عذر خواهی کرد….
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
چند دقیقه نگذشته بود که به اندازه ی یک سال دل تنگ اش شدم؛ دل تنگ مهربانی هایش، دل تنگ آخرین نگاه و آخرین لبخندش همه ی این زیبایی ها به همراه قدم هایش میرفتند تا برایم تنهایی را رقم بزنند. همین که رفت سریع عکس ها و فیلم را نگاه کردم موقع رفتن نمیخواستم گریه کنم راضی نبودم اشکم دلش را بلرزاند. به همین خاطر بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود نتوانستم درست و حسابی باهاش خداحافظی کنم. اما امان از آخرین نگاه از جلوی چشمانم تکان نمی خورد. انگار یک دنیا حرف برای گفتن داشت گوشه ای از حیاط نشستم و زارزار گریه کردم همه ی اشکهایم انگاری راهشان را یک باره پیدا کرده بودند؛ پیاپی و بی مهابا روی گونه هایم جاری میشدند و بر دامنم می چکیدند و باز هم تسلی پیدا نمی کردم نمی توانم آن حال را درست وصف کنم چون به قول حافظ «فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت» دهم اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد و خودش را شب به هیئتشان رساند. انگار میخواست با در و دیوار مسجد، پرده ها و پرچم هایش و کوچه پس کوچه هایی که او را به مسجد می رساند خداحافظی کند. قرار بود سه شنبه یازدهم اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ می زدم و از احوالش باخبر میشدم آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم! الآن توی هواپیما هستم و آماده ی پرواز» گفتم برو به سلامت به محض اینکه رسیدی حتماً زنگ بزن معمولا هر روز زنگ می زد. بعضی وقت ها روزی دوبار در هر بار هم حدود ۲۰ دقیقه صحبت می کردیم. توی یکی از این روزها که زنگ زد گفتم: «ابوالفضلم تو شهید نمی شوی.» پرسید: «برای چی این حرف را می زنی؟» گفتم: «همسران شهدا را که توی برنامه ی ملازمان حرم میبینم چنان خوب و زیبا صحبت می کنند که لذت می برم از دانه دانه ی کلمات شان صبوری می بارد. من هنوز به این درجه نرسیده ام.» …
مهناز ابویسانی و همسر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
آن مسئول ناباورانه به ابوذر نگاه کرده بود. ابوذر که این طور دیده بود خیلی محکم گفته بود: حاضرم سرم را بدهم اما دروغ نگویم چنان صلابتی توی این جمله بود که دل ما لرزید. آخرش هم معلوم شد آن اتفاق کار ابوذر نبوده است. اکثر آدم ها، اطراف خود حصاری کشیده اند؛ صبح سر کار می روند و شب باز می گردند؛ حقوقی می گیرند و مشغول زندگیشان هستند. به همین منوال روزها و شب ها بی وقفه میآیند و میروند و عمر میگذرد؛ اما ابوذر خودش را در چنین زنجیره ای محصور نکرده بود همیشه این هم و غم را داشت که درست زندگی کند و زندگی دیگران را هم درست کند می گفت: «غیر از بحث حفظ نظام که داخلش هستیم افسر جنگ نرم هم باید باشیم. از اطراف غافل نمانیم. سعی کنیم تاثیر گذار باشیم هر کداممان بتوانیم یک نفر را توی مسیر انقلاب بیاوریم و به ادامه دادن این راه دلگرم اش کنیم، حرکت بزرگی کرده ایم.» ابوذر این ادعا را توی عمل هم ثابت می کرد. جوان ها را توی کلاس ورزش جمع می کرد با دل سوزی و مهربانی با آنها کار می کرد و می کوشید روش درست زندگی کردن را از بُعد اجتماعی و اخلاقی، یادشان دهد؛ و بعد کم کم آنها را با قرآن مأنوس می کرد که البته خدمت بزرگی بود.
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۰۴-۱۰۵
تکلیف معلوم شد مأموریت ابلاغ شد. رفتم اتاق ابوذر و گفتم:« خبر داری این مأموریت را باید با هم برویم؟» با یک حالت خوشحالی گفت:« آره جواد! خبر دارم.» قبل از آخرین مرحله که رفتیم قرار بود به همراه بچه های زینبیون به شهر حلب برویم. آن ایام فضای سوریه مثل الآن نبود یک سری اتفاقات بروز و ظهورش آشکار نبود. هضم اش برای مردم سخت بود یک سری ناباوری ها و عدم پذیرش ها در دل مردم شکل گرفته بود. مثلاً به اعتراض میپرسیدند: «جوانهای ایرانی چرا برای شرکت در جنگ به سوریه میروند و چرا از حکومت بشار اسد دفاع میکنند؟ » ما دل آزرده میشدیم؛ رفقای ما شهید می شدند؛ غریبانه می آمدند و مظلومانه دفن میشدند حرف ما این بود که ما صرفاً برای ثبات و بقای حکومت سوریه به آن کشور نمی رویم بلکه هدف والاتری داریم. ما مطیع فرمانده مان حضرت آقا سید علی خامنه ای حفظه الله تعالی هستیم که نشان داده اند رهبری حکیم و بسیار آگاه اند. ایشان هر چه فرمان بدهند ما بدون چون و چرا اطاعت میکنیم ایشان فرمان دهند بمیرید ما میمیریم، بمانید میمانیم، بروید میرویم هر چه ایشان بگویند ما فقط اطاعت میکنیم.
ابوذر همیشه توی جیب اش قرآن داشت در همین حال و احوال قرآنش را در آورد و استخاره کرد صدایم زد جواد! یک دقیقه بیا این جا رفتم نگاه کردم و ماتم برد. الله اکبر! این آیه آمده بود: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ كُرَّهُ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لا تَعْلَمُونَ» آیه ی ۲۱۶ سوره ی بقره بود؛ خدای متعال می فرمود:« بر شما کارزار واجب شده است، در حالی که برای شما ناگوار است و بسا چیزی را خوش نمی دارید و آن برای شما خوب است و بسا چیزی را دوست می دارید و آن برای شما بد است، و خدا میداند و شما نمی دانید. این آیه به معنای دقیق کلمه یک نشانه بود از طریق این آیه ی شریفه درستی راهی را که انتخاب کرده بودیم بیش از پیش درک کردیم و عزم ما بیش تر جزم شد. در چشم هر دوی ما اشک حلقه زد. آن روز را خیلی خوب به یاد دارم، گویی آن صحنه را همین الآن پیش رو دارم و به وضوح می بینم. انگار یه جورایی به ابوذر الهام شد؛ گفت: «خب دیگه تکلیف معلوم شد این مأموریت را برویم دیگر برنمی گردیم.» به بچه ها گفت: «اگر میخواهید عکس بگیرید که ما برنمی گردیم.» همه دوربین آوردند و به شکلهای مختلف با ما عکس گرفتند؛ می خندیدند گریه میکردند ما را در آغوش میگرفتند و توی بغلشان می فشردند. فضای عجیب و غیر قابل توصیفی بود انگار داشتند با دوستانشان که قرار بود بعد از گذشت چند روز آینده دیگر نباشند وداع می کردند. برای اعزام به منطقه آماده شدیم شب بود رفتیم فرودگاه سوار هواپیما شدیم. نگاهی به ابوالفضل کردم چهره ای آرام داشت مثل مسافری بود که راهش را پیدا کرده و بدون هیچ دغدغه ای با آرامش راه را طی میکند. چند ساعت بعد هواپیما در فرودگاه دمشق به زمین نشست و ما پیاده شدیم دو روز توی دمشق ماندیم. برای رزمندگانی که به سوریه می آمدند مراکز پادگان مانندی بود که بچه ها را آن جا برای زیارت و رفع خستگی نگه میداشتند و بعد به سمت مناطق اعزام می کردند. ما هم دو روز در چنین مکانی اسکان داشتیم و قرار بود بعداً به حلب برویم.
پروازها می بایست طبق شرایط و اوضاع آب هوایی منطقه صورت می گرفت. توی دمشق مراکزی از نیروهای خودمان بود که فعالیت پشتیبانی و آموزش را بر عهده داشتند به خودمان گفتیم ما که قرار نیست زنده بمانیم حداقل قبل از شهادت، این بچه ها را ببنیم برای ما جا افتاده بود که زنده بر نمی گردیم…
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۰۶-۱۰۷
سوار ماشین تویوتا شدیم و رفتیم سراغ شان. اتفاقاً وقت ناهار بود که رسیدیم، کنسرو ماهی داشتند. ما که رسیدیم غذا را اضافه کردند و ما هم کنارشان چند لقمه ای خوردیم. توی جمع آنها فرد کارآمد و با تجربه ای بود که سید رضا صدای اش می کردند. از اوضاع آن جا کاملاً با خبر بود و میدانست منطقه ای که خواهیم رفت چقدر خطرناک است. به محض این که ما را دید ناراحت شد. انگار غم دنیا روی چهره اش نشست کمی با ما شوخی کرد و بعد رو کرد به بقیه و گفت: «این بچه ها دارند می روند خط بیایید باهاشون عکس بگیریم که دیگه بر نمی گردند.» بعد از گرفتن عکسهای یادگاری نوبت خداحافظی شد. سید رضا گوشه ای ایستاده بود و مثل ابر بهار گریه میکرد برای خداحافظی هم جلو نیامد؛ من و ابوذر رفتیم و کنارش ایستادیم؛ بالاخره سید رضا خداحافظی کوتاهی با ما کرد. به همراه زینبیون که بچه های پاکستانی بودند پرواز کردیم و شبانه به فرودگاه حلب رسیدیم. یک نفر آمد دنبال ما با هم رفتیم شهرک شیخ نجار یک منطقه ی صنعتی بود که به آن منطقه صنایع میگفتند اکثر کارخانجات حلب توی این شهرک بود. بخشی اش نابود شده بود ولی قسمت اداری سالم بود. شرایط خیلی بدی بود شیشه ی پنجره ها براثر انفجار شکسته شده و روی زمین ریخته بود. پنجره ها را با مشما پوشانده بودند درها را سرقت کرده بودند. بوی بد کلافه مان می کرد سرما بر تمام جسم ما چیره شده بود؛ انگار قصد گرفتن جان ما را داشت. البته ما با این اوضاع و دشواریهای طاقت فرسا بیگانه نبودیم، فقط خواستم تشریح کنم که چه شرایطی داشتیم به فرماندهان گردان معرفی شدیم اولین بار بود آنها را می دیدیم طی صحبت متوجه شدم سابقه ی حضورشان در منطقه زیاد است. اینها با عنوان بسیجی به منطقه ی حلب آمده بودند. قرار شد کنار این دو نفر مشغول شویم. چند تا پرسش و پاسخ با هم داشتیم. اوضاع حاکم بر منطقه را پرسیدیم. آنها هم برای ما تشریح کردند که کجاها چه اتفاقاتی افتاده است. از خصوصیات زینبیون پرسیدیم گفتند: نیروهای قوی و نترسی هستند هر جا در عملیات گره بیافتد و کار سخت شود زینبیون را جلو میفرستند حضور این بچه ها نیروهای خودی را قرص و دل گرم می کند؛ هر جا هم دشمن بفهمد بچه های پاکستان حضور دارند، آنجا را خالی می کند. ابوذر چون خودش هم بچه ی قوی و شجاعی بود این ها را که شنید، خوشحال شد گفت: «اینها کنار ما باشند چه شود! همان شب اول به قدری با هم اخت شدیم که انگار ده سال است هم دیگر را می شناسیم. یک برهه ای اعزام به مناطق سوریه سخت شد. ابوذر ناراحت بود که نکند قائله ی سوریه تمام شود و دستمان خالی بماند؛ نگران بود که نکند دیگر توفیق حضور در منطقه را پیدا نکنیم میگفت اگر نرویم و اتفاقاتی به نفع دشمن بیافتد چه جوابی داریم به خدا بدهیم؟ خلاصه نذر کرد و روزه گرفت تا بتواند باز هم به سوریه بیاید. حالا که میدید همه ی عوامل باب میل اش هست خوشحال بود. زینبیون تعریف میکردند که اگر کسی اهل خطر نباشد، می ترسد و درجا می زند. اما ابوذر چون مرد عمل بود از این که کنار افرادی قرار گرفته است که خط شکن و نترس هستند، خیلی خوشحال بود. توی منطقه اینچنین نبود که هر روز عملیات داشته باشیم. اوقاتی که عملیات نبود مشغول کارهای پشتیبانی میشدیم از وقت استفاده می کردیم آموزشهای تکمیلی لازم را میدیدیم تمرینات مان را انجام می دادیم و بدن مان را قوی می کردیم بعد یکهو فرمان عملیات داده میشد این سری هم اوضاع از همین قرار بود. باید منتظر میماندیم تا خبری شود و وارد عملیات شویم گفتیم حالا که از جنگ خبری نیست بیکار نمانیم توی آشپزخانه کار می کردیم؛ بار خالی میکردیم؛ گاهی هم بار میزدیم؛ مهمات خالی میکردیم؛ خشاب توزیع می کردیم؛ مهمات جابه جا میکردیم؛ به خطوط سر می زدیم و با منطقه آشنا می شدیم. خلاصه هر کاری را مفید میدیدیم انجام می دادیم. دو هفته این جوری گذشت. کم کم به عید نزدیک میشدیم. گفتم: «ابوذر! خبری که از عملیات نیست. پاشو برویم پیش زن و بچه مان، الآن مدتی است که فقط داریم کارهای پشتیبانی را میکنیم جای ما که این جا نیست.» ابوذر گفت: «صبر کن، خدا را شکر کن که آمده ایم اینجا و توی این مکان داریم نفس میکشیم. »
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۰۸-۱۰۹
…خیلی ها آرزو داشتند الآن این جا باشند اما روزی شان نبود.» دو تا پایم را در یک کفش کردم و گفتم :« جای من این جا نیست. نیامده ام که خشاب پخش کنم و بار جابه جا کنم؛ من الآن باید عملیاتی را علیه دشمن فرماندهی کنم.» گفت: «خب الآن همه ی نیروهایی که این جا هستند همین کارها را میکنند. آنها هم مشغول کارهای پشتیبانی و تدارکاتی و غیر نظامی هستند. فرق تو با اینها چیه؟ » گفتم :«اینها صبر دارند اما من صبرم تمام شده! » با ناراحتی گفت: «یادت باشد که چقدر برای آمدن به این جا نذر و نیاز کردیم. شش هفت ماه توی نوبت بودیم میخواستیم بیاییم ولی مدام مشکلات مختلف پیش می آمد. یادت که نرفته؟ حالا آمده ایم کنار این بچه ها که اگر خدا بخواهد کاری انجام بدهیم آن وقت تو میگویی برویم؟!» این حرف ها را که زد آرام شدم به خودم گفتم: «ابوذر راست میگه من حواسم نیست دارم غافل میشوم صحبتهای ابوذر، تلنگری بود برای من که بیدار شوم همین افکار و خودبینی شد فرق بین من و ابوذر، همین شد که امثال ابوذر را خریدند و بردند و امثال من جا ماندند. اگر ابوذر نبود، چه بسا به فاصله ی دو سه روز بر می گشتم. همچنان قرآن خواندن ابوذر براه بود امین و صابر که هر دو جانباز بودند با ابوذر شوخی میکردند و میگفتند: « ای بابا تو میخواهی شهید بشوی ما که نمی خواهیم، این قدر نماز و قرآن نخوان، نورانی می شوی بعد موشکی، خمپاره ای چیزی می آید میخورد فرق سرمان یک کاری دست ما هم میدهی! »
ابوذر دوست نداشت جلوی دیگران قرآن بخواند اما فضا طوری بود که هرکاری انجام می دادیم بقیه میدیدند. از طرفی بخشی از قرآن را حفظ بود زمانی که نمی توانست قرآن به دست بگیرد، از حفظ می خواند. روزها به همین منوال میگذشت و بالاخره نوروز سال ۱۳۹۵ رسید. ساعت تحویل سال درست یکشنبه هشت و دوازده ثانیه صبح بود. رفتیم کمی خرت و پرت تهیه کردیم شیرینی و آجیل و تخمه و میوه خریدیم. برای خودمان یک سفره ی هفت سین چیدیم که هیچ کدام از چیزهایی که توی سفره گذاشته بودیم سین نداشت علی و صابر و امین و من و ابوذر پنج تایی نشستیم دور سفره و عکس گرفتیم تصمیم داشتیم تا سال تحویل بیدار بمانیم اعمال سال نو را انجام دهیم بعد استراحت کنیم ساعت بین دوونیم تا سه بود همچنان بیدار بودیم، اما سوی چشمان ما انگار کم میشد بالاخره خستگی چندان غلبه کرد که افتادیم، کمی خوابیدیم . دم دمه های اذان بود علی فرمانده قرار گاه زینبیون آمد و بیدارمان کرد؛ گفت بلند شوید بلند شوید! خبرهایی شده سروصدا می آید. انگار دارد اتفاقاتی می افتد! داعشی ها از چند محور خط را شکسته وارد شهر شیخ نجار شده بودند. شهرک صنعتی شیخ نجار حاشیه ی شمال حلب بود پوتینها را پوشیدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به مقابله ی با داعش. آنها روزهای خاصی عملیات می کردند. اول خدعه شان را نمی دانستیم اما بعد دستشان رو شد. همه ساله، موقع تحویل سال نو یا ایام ولادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و همچنین روزهای ولادت ائمه ی معصومين عليهم السلام وارد عمل میشدند. نیرنگشان را که متوجه شدیم باز هم عملیات میکردند و می گفتند: «ولادت ها روزهای با برکتی است کشتن شیعه بیشتر ثواب دارد.» شب سال تحویل هم می گفتند: چون ایرانی ها عیدشان هست هشیاریشان پایین می آید و عملیات بهتر جواب می دهد. ما می دانستیم این اتفاق می افتد بنابراین حواس مان جمع بود. اما محوری که شکسته بودند دست بچه های ایرانی نبود. خود سوری ها مراقب آن جا بودند. متأسفانه هجوم دشمن شدید بود و آن نامردها توانسته بودند وارد شهر شوند. توی آن چند روزی که کار خاصی نداشتیم طرح های نظامی لازم را برای مقابله با داعش ریخته بودیم طرح پدافندی یک و طرح پدافندی دو. آمادگی لازم را داشتیم که اگر حمله شد کدام گروه کجا برود، کجا مستقر شود و مسئولیت اش چه باشد. همه این را میدانستند و آماده بودند تا دستور آمد، هر کسی بند پوتینش را بست و آمادهی حرکت شد.
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۱۰-۱۱۱
چهار گروه تشکیل داده بودیم بچه های زینبیون را برداشتیم و رفتیم. هر کدام توی محور از پیش تعیین شده مستقر شدیم. توی این فاصله داعش وارد شهر شده بود تیم های کوچک کوچک درست کرده بودند و بچه های ما را از فاصله ی نزدیک می زدند. هر کدام، سر محورمان مستقر شدیم که بفهمیم چی به چیست تا کجاها نفوذ کرده اند و چه اتفاقاتی افتاده است.
با ابوذر و بچه ها از طریق شبکه در ارتباط بودیم. اوضاع و احوال محور را از طریق همدیگر مطلع می شدیم. دقیقاً ساعتی که سال تحویل شد ما زیر سنگین ترین آتش داعش بودیم.
با هجوم گسترده ای سر سال تحویل به ما حمله کردند به خاطر شجاعت زینبیون و تدابیر نیروهای ایرانی پس رانده شدند. عملیاتشان ناکام ماند خطهایی هم که سقوط کرده بود. با دوسه نفر مجروح پس گرفتیم خبردار شدیم که بالغ بر هزار نفر از نیروهای داعش به خط ما زده اند؛ یک سری هم نیروهای پیش قراول به نام انتحاری داشتند که رعب و وحشت ایجاد میکردند. به هر ترتیبی بود پس زده شدند و ما فراتر از مکانی که بودیم رفتیم و مستقر شدیم. یکی دو روز ماندیم تا نیروی های داعش کاملاً عقب نشینی کنند. برای استراحت به عقب برگشتیم ابوذر هم رسید و یک جا مستقر شدیم. یک هو دیدم کج راه می رود. پرسیدم: « چی شده ابوذر؟ چرا کج راه می روی؟ تو که سالم بودی؟» طفره رفت و چیزی نگفت نمیدانم از کجا، کمربند پهنی را گیر آورده بود و بسته بود به کمرش معلوم بود خیلی درد میکشید اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد. بالاخره درد امانش را برید و به من گفت: «جواد می شود کمرم را بمالی؟» پرسیدم: «باباجان آخه چی شده؟ اگر حالت خوب نیست برویم دکتر. اگر بخواهی این طوری بمانی که باید برگردی تهران» ابوذر یک کلمه نگفت که چرا دچار آن کمر درد شدید شده، اما از دیگران شنیدم ماجرا چه بوده است. ابوذر و همرزمان اش، مهمات کم می آورند، بچه ها نمی توانند جعبه های مهمات را حمل کنند. ابوذر می رود دنبال مهمات و همه ی جعبه ها را که خیلی هم سنگین بوده اند به تنهایی بین دو سنگر حمل می کند. مسیر دو جان پناه حدود دویست متر بوده حین حمل آخرین جعبه، درد شدیدی کمرش را ناکار میکند. حالا شده بود دوم سوم عید؛ هر شب تا ساعت ده توی خط مستقر بودیم، گاهی هم تا خود صبح مواظب بودیم که داعشی ها دوباره هجوم نیاورند. آنها با نفرات زیادی آمده بودند که کار را یکسره کنند؛ البته برای سقوط خط ما هم خیلی تلاش کردند. گاهی هم میخواستند با تک تیراندازهای شان نفوذ کنند اما به خاطر شجاعت و هوشیاری بچه های زینبیون و تدابیر ابوذر نقشه شان ابتر ماند. تا دهم عید، هر روز غروب آفتاب می رفتیم پای کار و تا خود صبح توی خط بودیم و مراقبت میکردیم. توی روز دید بیشتری داشتیم، نیاز نبود زیاد تمرکز کنیم و حجم نیرو را پایین می آوردیم اما شب حساس بود لذا بیشتر مواظبت می کردیم به نیروی بیشتر و انرژی زیادتری نیاز داشتیم. داعش ضربه ی مهلکی خورده بود حدود دویست و پنجاه جنازه از آنها روی زمین افتاده بود و خیلی عصبانی بودند. تا دهم یازدهم عید حضور داشتیم رصد میکردیم، دیده بانی می کردیم می رفتیم می آمدیم پشت دوربین میرفتیم و مرصد را چک میکردیم. دهم و یازدهم عید، دو تن از نیروها مأموریتشان تمام شد. آنها را به فرودگاه حلب بردیم و سوار هواپیما کردیم بچه ها رفتند دمشق که از آن جا هم به ایران بروند. آنها که رفتند کار برای ما سنگین شد تجربه ی کاری آنها بیش تر بود و کاربلدتر بودند اما به هر حال باید میرفتند سه چهار ماهی میشد که توی منطقه بودند. من ماندم و دو تن از نیروها حجم کار زیاد شد. سیزده بدر را رد کردیم. روز چهاردهم بود که شبانه به ما خبر دادند دشمن از منطقه ی جنوب حلب و «الحاضر» وارد شده است. مناطقی که بچه ها توی عملیات محرم گرفته بودند دوباره در معرض سقوط قرار گرفت. ما شمال حلب بودیم هر جا اتفاقی می افتاد اولین فراخوان برای بچه های تیپ زینبیون بود.
‼️رصدخانه ، مکان مراقبت. جمع آن «مراصد» است.
برگرفته از سایت المعانی به این نشانی [www.almaany.com]
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
برای ما مرصدی بود که دیده بانی کل منطقه را داشت. حرکت ما محورهای خلصه، زیتان، ذربه بود. از خلصه تا زیتان دست ما بود، اما ذربه دست دشمن بود. نقشه را آوردیم و با ابوذر بررسی کردیم توجیه شدیم.
رفتیم دیدگاه دیدبانی تا فاصله ی زیادی را نشان میداد خوشبختانه کل منطقه ی دشمن را می دیدیم همیشه توی عملیات به همین منوال بود منطقه را شناسایی میکردیم. تیم شناسایی اعزام می کردیم اطلاعات جمع میکردیم. طرح می ریختیم بعد وارد عملیات میشدیم همین مراحل دو روز زمان میخواست. اما در حال حاضر وقت خیلی کم بود ما عجله داشتیم باید کارها را جلو می انداختیم. فوری بررسی انجام دادیم زمین را دیدیم، گشت شناسایی اعزام کردیم؛ اطلاعات گرفتیم طرح ریزی کردیم و اعلام آمادگی کردیم که می خواهیم عملیات کنیم. توی این فاصله ابوذر مدام یاد آوری میکرد جواد یادت هست که چه قولی به من دادی؟ گفتم باشه بابا! یادم هست چشم.
زمزمه پیچید که ابوذر با یک عده به عنوان نیروی احتیاط بمانند و من با بچه های پیش قراول برای عملیات بروم همه ی نیروها را با هم نمی بردند. جهت احتیاط یک عده را نگه می داشتند اگر لازم میشد می آمدند کمک، ابوذر گوشهاش تیز شد. دوباره گفت: جواد قول دادی ها یادت نره چی گفتی ها؟ قول دادی ها؟ هنوز چیزی به ما ابلاغ نشده بود گفتم :« باشه ابوذر جان! هنوز که چیزی معلوم نیست.»
🔸️ادامه دارد...
✍️نويسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
ابوذر آمد و به ما دست داد، رسیدیم پشت خاکریز صبر کردیم؛ چهل دقیقه ای گذشت تا همه رسیدند. پشت خاکریز منتظر ماندیم تا فرمان حمله صادر شود. این مدت خیلی سخت گذشت یک جا ثابت ایستاده باشی عرق کرده باشی هوا هم سرد باشد، شب عملیات هم باشد. باد و سرما با نامهربانی تمام همچون شلاق، سفت و محکم می خورد بر سر و صورت و بدنهایی که از شدت عرق خیس شده بودند. در این گیر و دار انتظار فرمان برای حمله بیشتر اذیتمان میکرد. یک سوزی توی منطقه پیچید. خب هنوز هوای منطقه سرد بود. به ابوذر گفتم: «نمی دانم سردم هست یا ترسیده ام؟!» گفت: «نه، سرده! اتفاقاً من هم سردم است تا این جا دویده ایم، عرق کرده ایم باد هم می زند و سرما را بیشتر حس میکنیم» مرا محکم توی بغلش گرفت وگفت: « بگذار گرمت کنم .» همان طور که بغلم کرده بود، داشتیم با هم مراحل عملیات را مرور میکردیم باید به سه دسته تقسیم شویم. یک دسته پشت خاکریز مستقر شوند دو دسته هم از دو جناح پوشش بدهند. خاکی را باید رد کنیم و وارد شهر ذربه بشویم. براساس طرح و نقشه ای که تشریح کرده ایم توی شهر پخش بشویم و آن را از دشمن پس بگیریم.
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۱۸-۱۱۹-۱۲۰
🔹️طلوع در «ذربه»
آن جا ندای بی سیم ها با نام عمار بود «ابوذر عمار یک» و من «عمار دو» بودم. مسئول ما على هم، «عمار سه» بود. گفتم: عمار یک وضعیت تو چطوره؟ گفت: «خوبم» گفتم: «اینجا که اوضاع خیلی به هم ریخته ست. آتش سنگین است!» گفت: ای بابا برای ما که خوب نشد خبرها همه اش سمت تو می آید. گفتم: «دست من که نیست! حالا این مکالمات توی شبکه رد و بدل می شد. یک بار توی شبکه بهش اعلام کردند عمار یک پشت این خانه ای که سمتش می روید چند نفر کمین کرده اند مراقب باش با احتیاط بروید! ابوذر دوسه تا از بچه ها را بر میدارد و میرود سمت آن خانه که اوضاع را بررسی کند. بچه ها را زنجیروار پشت سر یکدیگر قرار میدهد و خودش به تنهایی جلو میرود دوسه نفر از داعشی ها که پشت آن دیوار بودند، از فاصله ی حدوداً پنج شش متری با ابوذر درگیر میشوند. او هم سریع بر می گردد تا اعلام کند که اوضاع خطرناک است و نیرو بردارد و از دو مسیر وارد شوند و پاتک بزنند یا مسیر را عوض کنند که نامردها از پشت سر به سمتش شلیک میکنند و گلوله می خورد به سرش. گفتم: «عمار دو عمار یک! صدا نیامد تکرار کردم عمار دو عمار یک! بازهم صدایی دریافت نکردم برای سومین بار که گفتم و هیچ خبری از ابوذر نشد دلم شور افتاد کسی اجازه نداشت خبر شهادت را توی بی سیم اعلام کند. بچه ها روحیه شان ضعیف میشد و دشمن انرژی میگرفت قاعده و اصول درستش همین بود که خبر شهادت را نگوییم مخصوصاً اگر شهید از فرماندهان باشد؛ آن هم فرماندهی مثل ابوذر، به خاطر همین هیچ کسی روی شبکه نمی آمد. زدن ابوذر برای دشمن خیلی مهم بود به شهادت رساندن ابوذر را یکی از مهمترین فتوحات شان میدانستند. فردای شهادتش شبکه های معارضین با افتخار زیر نویس کردند: «فرمانده ابوذر را زدیم!» یکی از بچه ها که طاقت نداشت آمد پیش من و با گریه و ناراحتی گفت: «استاد شهید شد.» زینبیون به فرمانده شان «استاد» می گفتند. من هم اصلا توی حال خودم نبودم نمی دانستم باید چکار کنم فقط گفتم: «استاد را نگذارید آنجا بماند استاد را با خودتان بیاورید. » بچه های زینبیون پیکر شهید را از معرکه خارج کردند. یکی از آنها بدن ابوذر را روی دوش انداخته بود و آمد تا رسید به من؛ ابوذر را بعد از شهادتش دیدم؛ انگار صد سال بود که خوابیده است. وقتی پیکر شهید را شخصاً دیدم و مطمئن شدم که خود ابوذر است، گفتم: «حالا ببریدش عقب! چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۵ در منطقه ی «ذربه» ی سوریه، خورشید شهادت بر عمر ابوالفضل طلوع کرد و فدایی بی بی زینب سلام الله علیها شد. در آن شرایط خدا کمک کرد سرپا بمانم؛ اگر خودم را می باختم قضیه را نمی شد جمع اش کرد؛ عین سیصد نفرمان همه شهید میشدیم تکفیری ها، دور تا دور ما سنگرهای کمین داشتند. مثل مور و ملخ اطرافمان ریخته بودند. وسط شان گیر افتاده بودیم. خدا بود که توانی خاص به من داد تا بتوانم مصیبت شهادت ابوذر را تحمل کنم به دفاع ادامه دادیم و با استقامت و پای مردی بچه ها توانستیم پیروز شویم با آن همه آتش سنگینی که بر سر ما ریختند، فقط چند تا مجروح داشتیم از خطر گذشتیم اما بدون داشتن ابوذر، ابوذر پرواز کرده بود. دو روز بعد، وقتی توانستم حال آن روزم را با روز شهادت ابوذر، مقایسه کنم به خوبی تفاوت را احساس کردم خیلی فرق کرده بودم! آخر دو روز پیش ابوذر بین ما بود و طنین صدای مردانه اش چنان صلابتی را به وجود ما تزریق میکرد که وصف ناپذیر است. خودش کمک کرد سرپا باشم و بتوانم بمانم و ادامه بدهم. کنار خط «الحاضر»، معراج شهدا بود. کاورش را در آوردیم کارهایی که لازم بود انجام دادیم و پیکر شهید را توی تابوت گذاشتیم. اصلاً باورم نمیشد ابوذر دیگر نباشد با خودم می گفتم: «واقعاً دیگر ابوذر بین ما نخواهد بود؟ ابوذر رفت؟ آن بگو بخندها شوخی ها و مسخره بازیهایی که داشتیم ... یعنی همه چیز تمام شد؟» خیلی خیلی گریه کردم؛ آن قدر که حالم بد شد. یک سری از بچه های ایرانی بودند کارهای مربوط به تشییع شهدا را انجام می دادند. پیکر شهدا را توی تابوت میگذاشتند و می فرستادند دمشق؛ و از آنجا هم به معراج شهدای تهران، از من خواستند با شهید برگردم تهران گفتم: «کار دارم نمیتوانم.» در واقع دلم نمی آمد برگردم رویم نمی شد به چشم اعضای خانواده اش نگاه کنم برنگشتم توی تشیع جنازه اش نبودم. قرار بود ۲۵ فروردین با هم برگردیم اما ابوالفضل عجله داشت و زودتر برگشت به قولی که به من داده بود نتوانست وفا کند اما من به قولی که به ابوالفضل داده بودم وفا کردم.
هم رزم شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۲۱-۱۲۲-۱۲۳
هنوز شربت نخوردم
روز قبل از سال تحویل آقا ابوالفضل زنگ زد و با هم صحبت کردیم. پرسید: فردا ساعت چند سال تحویل میشود؟ ساعت تحویل سال را به اشتباه چند دقیقه ای جابه جا به آقا ابوالفضل گفتم. موقع سال تحویل توی حیاط مشغول بودم وقتی آمدم داخل، دیدم رهبر معظم انقلاب مشغول صحبت اند. متوجه شدم سال ۱۳۹۵ تحویل شده و من ساعت را اشتباهی به آقا ابوالفضل گفته ام گوشی تلفن همراهم زنگ خورد آقا ابوالفضل بود؛ با خوشحالی جواب دادم. بعد از احوال پرسی خندیدم و عید را تبریک گفتم گفت: «مگر سال تحویل شده؟!» گفتم: «بله شده من ساعت را به شما اشتباهی گفته بودم. توی ایام تعطیلات سال نو که به عید دیدنی میرفتم آقا ابوالفضل زنگ زد؛ از او پرسیدم شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله، که رفتیم! به استقبال نیروهای داعش رفتیم. با انواع سلاح ازشان پذیرایی کردیم و دخل شان را در آوردیم و روانه جهنم شان کردیم.» اولین بار بود که اسم داعش را پشت گوشی تلفن می گفت. تعجب کردم. همیشه مراعات میکرد. مثلاً اگر من حواسم نبود و می گفتم: «از داعشی ها چه خبر؟» می گفت: «دایی کیه؟ وقتی این طوری میگفت متوجه می شدم که نباید حرف بزنم یکشنبه پانزدهم فروردین تماس گرفت خیلی دل تنگ اش شده بودم. بهش گفتم: «دلم برات تنگ شده حالا نمیشه به جای ۴۵ روز، چهل روزه بیایی؟» گفت: «نه خانم خیلی کار دارم اما بدان توی ثواب قدم هایی که من بر می دارم تو هم شریک هستی. » با این حرف ها سعی میکرد مرا تشویق به صبوری کند اما دست خودم نبود دوری اش خیلی اذیت ام میکرد خیلی بهش دلبسته بودم. ولی این دل بستگی را در تصمیم گیری برای رفتنش دخالت نمی دادم. حتی در جواب کسی که به شوخی بهم گفت: «یه ذره جلوی ابوالفضل غیبت دیگران رو کن تا شهید نشه!» گفتم:« نه! نمی خواهم جلوی پیشرفت اش را بگیرم اگر شهادت برایش سکوی پرش بود دوست نداشتم این عاقبت بخیری را از ایشان بگیرم ولی همیشه باهاش شوخی می کردم و میگفتم اگه آنجا برایت شربت شهادت آوردند، نخوری ها!» یادم هست یک بار به من گفت:« این جا شربت شهادت پیدا نمیشه چیکار کنم؟» بهش گفتم کاری نداره! خودت درست کن، بده بقیه بخورند. خودت نخوری ها! خندید و گفت: «این طوری خودم شهید نمی شوم، اما بقیه شهید می شوند.» شربت شهادت یه جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم ، پیامی از یک مخاطب ناشناس آمده بود که متنش این بود: «ملازم مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده هنوز هم شربت نخورده است! به متن توجه نکرده بودم فکر کردم یکی از همکاران آقا ابوالفضل است. چون بیشتر اوقات خط من دستش بود فکر کردم با همسرم کار دارد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه ی مادرم زنگ میخورد. گوشی را که برداشتم دیدم آقا ابوالفضل است. بعد از احوال پرسی گفت که: «این شماره تلفن، خط دوستم است کاری با من داشتی به همین شماره پیام بده. دوشنبه شانزدهم فروردین تماس گرفت مثل همیشه خیلی صحبت کردیم. بهش گفتم ببخش اگر زن خوبی برایت نبودم به من گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داده زن خوب، شغل خوب » بعدش هم زد زیر خنده. با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت: «شغل خوب مرا به خدا نزدیک میکند و زن خوب در این راه صبوری می کند. » وقتی دید من از حرفش خوشم آمده سریع گفت: « پس حالا میشه یک ماه دیگه هم بمونم؟» من هم با خنده گفتم:« دو ماه دیگه بمان اما بدان دلم خیلی برایت تنگ شده.» همان موقع گفت: «این جا سرم خیلی شلوغه یک هفته نمی توانم باهات تماس بگیرم.» آخرین تماسی بود که با ابوالفضل داشتم و آخرین صدایی که ازش توی گوشم جا خوش کرده:«خدانگهدار خانمم مراقب خودت باش .»
مهناز ابویسانی همسر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۲۴-۱۲۵
🔹️خبر شهادت
آخرین تماس اش روز دوشنبه بود بهم گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم. » سه شنبه که تماس نگرفت خیلی نگران نشدم. آخر شب که می خواستم بخوابم آرامشی داشتم این آرامش کمی برایم عجیب بود. چهارشنبه بر خلاف همیشه اصلاً به گوشی نگاه نکردم دوستانم مدام زنگ می زدند و از حالم می پرسیدند. همین مسئله موجب تعجب من شده بود. گوشی آقا ابوالفضل دست من بود؛ تعدادی از دوستانش زنگ می زدند اما جواب نمیدادم با خودم میگفتم با من که کاری ندارند. اما همچنان شگفت زده بودم با خودم گفتم اینها که میدانند آقا ابوالفضل مأموریت است. پس چرا زنگ می زنند؟ مشغول خوردن ناهار بودیم که خاله ام آمد توی حیاط و گوشه ای ایستاد. چهره اش در هم کشیده بود. داداشم رفت بیرون و شروع کرد با خاله صحبت کردن بعد از چند دقیقه مادرم را صدا کرد که: «بیا خاله با شما کار دارد. دیدم صدای گریه خاله ام می آید بی خبر از همه جا رفتم بیرون؛ پرسیدم چی شده خاله؟» گفت: «پدر بزرگ به شدت مریض است ناراحت او هستیم.» مامان قبول نکرد که گریه ی خاله به خاطر مریضی پدر بزرگ باشد یک دفعه مامان گفت: «ای وای ابوالفضل ؟» خاله ام گفت: «آره! ولی زخمی شده؟» مامانم گفت: «نه! حتماً شهید شده.» بعد گریه کرد. شوکی به من وارد شد که نگو و نپرس فقط میگفتم: «دروغه! دروغه!» با این که شهادت برایم یه چیز طبیعی بود و میدانستم راهی هست که خودمان انتخاب کرده ایم، ولی باورم نمیشد به این زودی اتفاق بیافتد. دلم می سوخت اما چشمم اشکی نداشتم. خانم همکار آقا ابوالفضل، صبح تماس گرفت صدایش گرفته بود. پرسیدم:« چرا صدایت گرفته؟» گفت: «سرما خورده ام.» اما سرما نخورده بود؛ به قدری گریه کرده بود که صدایش در نمی آمد. دوباره زنگ زد. دید حالم خوب نیست فهمید که متوجه شده ام، باهاش کلی دعوا کردم؛ گفتم: «چرا همان صبح به من نگفتی؟» گفت: «بنده ی خدا بهت چی می گفتم؟ میگفتم ابوالفضلت دیگه توی این دنیا نیست؟ »
پدر و مادرش توی راه مشهد به سبزوار بودند آنها هم خبر شهادت را شنیده بودند. سر راه آمدند ما را سوار کردند و به سمت پاکدشت حرکت کردیم. پدر و مادرش خیلی ناراحت بودند. وقتی همدیگر را دیدیم، اصلاً نمی توانستیم حرفی بزنیم کم کم به پاکدشت نزدیک میشدیم اما هنوز باور نکرده بودم همه اش منتظر بودم توی کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم، مدام به گوشی ام نگاه میکردم تا این که بالاخره خبر را دیدم پرواز پرستویی دیگر «شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی» انگار با دیدن عکس روی سرم آب سرد ریخته اند. باز امیدی داشتم. هنوز به خانه ای که جای زندگی ابوالفضل بود نرسیده بودم میگفتم همه ی اینها خواب و خیال است. الآن درب منزل پدری اش را که بزنم، حتماً ابوالفضل، در را باز می کند. با این افکار کمی آرام شدم وارد کوچه که شدیم مملو از جمعیت بود. آقایان منزل پدرش بودند و خانم ها منزل همسایه روبرویی. دیگر باورم شد آقا ابوالفضل نیست.
مهناز ابویسانی همسر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
آخرین باری که ابوالفضل به سوریه رفت مریض شدم. ابوالفضل زنگ زده بود به همسرش؛ ایشان هم گفته بودند که مادر مریض هستند و بیمارستان بستری اند.» زنگ زد با من حرف زد؛ حالم را پرسید. گفتم: «مادر تو بیا، من خوب میشوم.» گفت: نگران نباش مادر! میروم حرم حضرت زینب سلام الله علیها برایت دعا میکنم. از اینکه گفت می روم حرم برایت دعا می کنم حالم بهتر شد. از بیمارستان مرخص شدم پسرم من را بیرون برد، گردشی کردیم، حالم عوض شد اما انگار داشت قلبم از جا کنده میشد. همسرم گفت: «می خواهی مشهد برویم کمی آرام بشوی؟ » من هم از خدا خواسته کمی خرت و پرت جمع کردم و عازم مشهد شدیم توی راه بودیم که ابوالفضل زنگ زد و حالم را پرسید. گفتم: «خوبم مادر! داریم میرویم مشهد .» خوشحال شد پرسیدم: «مادر چرا دیشب زنگ نزدی؟» آخر هر شب زنگ میزد گفت: «جایی بودم، خسته بودم. نشد زنگ بزنم.» متوجه شدم که عملیات بوده اند. چشمم که به گنبد طلایی ضامن آهو افتاد آرام شدم اما این آرامش موقتی بود؛ دوباره توی قلبم غوغایی به پا شد که نگو و نپرس. زیارت کردیم و راه افتادیم که برگردیم ابوالفضل زنگ زد که: « سر راه، مهناز را هم بردارید و به پاکدشت بیاورید؛ من فرصت نمیکنم که دنبال او بروم.» در مسیرمان از مشهد به سبزوار و بعد هم به منزل عروسم رفتیم. همان روز خبر شهادتش را دادند انگار آرامش بعد از توفان بود! گویی قلبم منتظر رسیدن همین خبر بود که ساکت شود و سر جای خود آرام بنشیند. یک آهی کشیدم و گفتم: «ابوالفضلم دیگر نیست بچه ام خیلی خسته بود و حالا می تواند برای همیشه آرام و بی صدا بخوابد!» خبر شهادتش را زمانی آوردند که حال جسمی ام خوب شده بود. اما روحیه ام حسابی به هم ریخته بود. خیلی دل تنگش شدم.
🔸️ادامه دارد...
✍️نويسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۲۹-۱۳۰
ابوالفضل را اکثراً من به فرودگاه میبردم، اما نمی دانستم از آن فرودگاه به کجا می رود. یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم: «داداش! کجا می روی؟» گفت: «مأموریت» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «لب دریا، زاهدان، همین جاها دیگه.» گفتم: «آخه داداش فرودگاه امام مگر برای سفرهای خارجی نیست؟» ابوالفضل گفت :« حالا نپرس علی جان نمی توانم بگویم. در آینده ی نزدیک برایت می گویم.» هر زمان که می رفت همه را دعوت میکرد و مهمانی می داد. سری آخر، متوجه رفتن اش نشدم. یک هو دیدم یک پیام برایم آمد که: «خدا حافظ! من رفتم.» پیام از یک شماره ی غریبه بود گفتم نکند ابوالفضل رفته باشد؟ تمام تن و بدنم لرزید. این اواخر میدانستیم که به سوریه میرود. سریع بهش زنگ زدم و با هم صحبت کردیم پرسیدم چرا با گوشی خودت پیام ندادی؟ چیزی نگفت. متوجه شدم که معذوراتی داشته و نتوانسته با خط خودش تماس بگیرد. هر زمان که می رفت سوریه من دویست تا غذا نذر می کردم تا به سلامت برگردد. وقتی می رفت دلم آشوب میشد اما این سری آخر، هیچ دل شوره ای نداشتم و غذا هم نذر نکردم نمیدانم چرا؟ آرامش خاصی داشتم. زمانی که خبر شهادتش را شنیدم یک لحظه دل تنگش شدم اما برای من اتفاق چندان عجیبی نبود. منتظر چنین روزی بودم آرزویی بود که ابوالفضل بارها از آن برایم حرف زده بود؛ مدام دغدغه ی شهادت داشت و آرزویش این بود که در راه حرم بی بی عليها السلام شهادت نصیبش شود. حقیقتاً لایق این شهادت هم بود.
علی اصغر راه چمنی برادر شهید
هجدهم فروردین ۱۳۹۵ مشغول کار بودم که یکی از دوستانم که سالها بود از او خبر نداشتم به من زنگ زد و از حال و احوال ابوالفضل پرسید؛ گفت: مگر ابوالفضل سوریه است؟ نمیخواستم بگویم که ابوالفضل چکاره است و کجاست. گفتم: «نه!» گفت:« ای بابا خاطر جمعی؟ الآن توی تمام فضای مجازی پرشده که ابوالفضل راه چمنی در سوریه شهید شده است.» از شنیدن این حرف خیلی یکه خوردم؛ مثل این بود که تمام توان و رمق بدنم را یک باره از دست دادم انگار بندبند رگهایم پاره شدند زنگ زدم به برادرم علی اصغر که گفت: «پاشو بیا ابوالفضل مجروح شده» این را که گفت، فهمیدم ابوالفضل شهید شده است. نمی دانستم از این که ابوالفضل بالاخره به آرزویش رسیده خوشحال باشم یا از این ناراحت باشم که دیگر کنار ما نیست. توی این یک ماهی که نبود اصلاً دل تنگش نشده بودم اما همان لحظه که خبر شهادتش را شنیدم دل تنگی عجیبی به سراغم آمد. گمان می کردم سال هاست او را ندیده ام. حال و هوای عجیبی بود. کفش هایم را پوشیده و نپوشیده، با عجله آمدم بیرون سوار یکی از ماشین های عبوری شدم راننده نواری گذاشته بود که هم ناجور بود و هم صدایش زیاد بود من هم داشتم گریه میکردم به راننده گفتم:« آقا اگه می شود صدای ضبط را کم کنید؟» گفت:« نه آقا! نمیشه. اگر ناراحتی پیاده شو! » نگه داشت و من هم پیاده شدم و با یک ماشین دیگر آمدم، مسیر برایم تمامی نداشت گویی هر چه میرفتم مقصد دورتر میشد وقتی به خانه رسیدم، دیدم چه جمعیتی آمده است از سپاه زنگ زدند که «ابوالفضل راه چمنی مجروح شده.» مسئولین می خواستند خبر شهادت را آرام آرام به ما بدهند تا مبادا پدر و مادرم شوکه شوند. غافل از اینکه همه ما از شهادت ابوالفضل خبر داشتیم. یکی از دوستان ابوالفضل میگفت داعش می دانست ایام عید نیرو کم داریم؛ حملات شان بیش تر و سنگین تر شده بود چندین بار مورد حمله های سختی از طرف تکفیری ها قرار گرفتیم و نزدیک بود شهید شویم. ابوالفضل می گفت: «اگر شهادتی در سرنوشت ام باشد دوست دارم بعد از سیزده بدر باشد.» پرسیدم چرا؟ مگر چه فرقی میکند. گفت: «دوست دارم دید و بازدیدها به اتمام برسد، مبادا شادی خانواده و اقوام خراب شود نمی خواهم شادی شان با شهادت من به عزا تبدیل شود.» همان طور هم شد که ابوالفضل دوست داشت، او هجدهم فروردین شهید شد. زمانی که همه ی مردم برگشته بودند سر خانه و زندگی شان و تشییع جنازه اش هم بی نظیر بود. جمعیت زیادی آمده بود.
هرازگاهی که ابوالفضل از شهادت حرف میزد می گفت: «داوود جان! از خدا خواسته ام اگر شهادتی در سرنوشت ام باشد، شهادت از ناحیه ی سر، روزی من شود.» یده همین شکل شهادت هم روزی اش شد؛ ابوالفضل از ناحیه ی سر گلوله خورد و به شهادت رسید. می هم زمان شهادت و هم شکل شهادت مطابق خواسته ی ابوالفضل از دل پروردگارش بود و دقیقاً به همان ترتیب اتفاق افتاد که خودش دوست داشت.
داوود راه چمنی برادر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نويسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۳۱-۱۳۲
همسرم معمولاً حدود ساعت پنج بعد از ظهر به منزل می رسید اما آن روز که خبر شهادت ابوالفضل را دادند ساعت دو آمد من از هیچ چیز خبر نداشتم فقط از این زود آمدن همسرم تعجب کردم خودم کمی ناخوش احوال بودم. پرسیدم: «چرا زود آمدی؟ همسرم گفت حالم خوش نبود، زود آمدم.» خانه ی ما در بلوار ابوذر بود و منزل مادرم در مامازن. همسرم گفت: «آماده شو برویم خانه ی پدر و مادرت.» گفتم:« دخترمان ملیکا مدرسه است و هنوز تعطیل نشده اند». گفت: «اشکالی ندارد، باید برویم. کار دارم.» و حسابی نگران شدم که چه اتفاقی افتاده است؟ کمی وسایلم را جمع کردم؛ بعد همسرم که دید توی بهت هستم گفت:« شنیدم ابوالفضل مجروح شده و بیمارستان بستری است. باید برویم ملاقاتش.» این را که گفت به شک افتادم که ابوالفضل مجروح شده یا شهید؟ زدم زیر گریه، همان لحظه همسرم شروع کرد با داداشم علی اصغر صحبت کردن و از او پرسید: «ابوالفضل را کی میآورند بیمارستان؟» خاطرم جمع شد که ابوالفضل زنده است و فقط مجروح شده وقتی رفتیم خانه ی مادرم، زن داداشم گریه می کرد. گفتم: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» گفت: «ابوالفضل به آرزویش رسید.» از زمانی که همسرم گفت ابوالفضل مجروح شده، دو ساعت طول کشید تا خبر شهادتش را بشنوم در این دو ساعت با خودم کلنجار می رفتم که ابوالفضل شهید شده یا واقعاً مجروح شده؟ برای همین تا خبر شهادتش به من برسد، کمی آماده شده بودم اما خواهرم طفلک خیلی اذیت شد. چون یک هو از این خبر تلخ، مطلع شد و تمام بدنش قفل کرد.
از اینکه ابوالفضل نیست غصه نمیخورم چون شهادت آرزوی والایی بود که داداشم از خداوند خواسته بود اما دل تنگم. همه ی ما دلتنگیم، پدرم، مادرم، همسرش، خواهرها و برادرها و همه ی بچه های فامیل به نظرم در و دیوار پاک دشت، حیاط، مسجد و پرنده ها و کوچه ها و خیابان ها هم همه و همه دل تنگ ابوالفضل هستند. هر زمان سر مزارش میروم گمان میکنم به خانه اش می روم. مزار ابوالفضل برای من حکم خانه ای را دارد که برادرم در آن زندگی می کند و من وظیفه خودم میدانم که بروم و مرتب به او سر بزنم.
یک شب خواب دیدم آمده و یک سری وسایل ورزشی عجیب و غریبی هم دستش هست. پرسیدم: «ابوالفضل! اینها چیه دستت گرفته ای؟» یکی از آنها را به من داد و گفت: «بیا این هم برای تو باشد، نرجس جان!» انگار می دانستم که شهید شده. پرسیدم: «آنجا پیش امام حسین علیه السلام خوش می گذرد؟» اول سکوت کرد انگار نمی خواست راز آنجا را بگوید؛ بعد گفت: «مگه میشود بد بگذرد آبجی خانم؟» به قدری به حال ابوالفضل غبطه خوردم که نگو و نپرس! وقتی بیدار شدم طوری گریه ام گرفت که نفسم بالا نمی آمد.
نرگس راه چمنی خواهر شهید
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۳۳-۱۳۴
نزدیک آمدن دایی از سوریه بود و همه چشم به راه بودیم. دایی ابوالفضل زنگ زد و به مادرم گفت که گوشی را بده امیر حسین از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم: «دایی! کجایی؟» گفت: « دارم زیارت میکنم.» گفتم: «دایی! می دانم سوریه هستی!» گفت: «اینجا هم می جنگم و هم زیارت میکنم.» ضدایی توی همان سفر شهید شد. خبر را اول به پدرم داده بودند. دیدم پدرم رنگ چهره اش سرخ شد اما خودش را کنترل کرد که پیش ما گریه نکند چشمانش پر از اشک شد؛ رفت توی اتاق و خودش را با مرتب کردن لباس ها مشغول کرد که ما متوجه نشویم. بعد من را صدا کرد میخواست خبر شهادت دایی را به من بگوید، اما گریه اش شدت پیدا کرد با صدایی خفه طوری که مادرم نشنود، خبر شهادت دایی را به من داد. خیلی خبر تلخی بود اصلا نمی توانستم باور کنم بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد به حیاط رفتم صورتم را لای دستانم پوشاندم و گریه کردم. دنیا برای من خیلی بی ارزش شده بود. داغدیده و گیج و منگ مانده بودم که چه کنم نیم ساعت نشد که زن عمویم آمد. مادرم متوجه قضیه شده بود. گریه می کرد. نمی دانستم باید چکار کنم رفتیم خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ تا برایم ممکن بود از گریه خودداری کردم ولی بغض وحشتناکی گلوی ام را فشار می داد. تحمل سکوت را نداشتم دلم میخواست فریاد بزنم و دایی ابوالفضل را صدا کنم. شب خانه ی پدر بزرگ ماندم و تازه فرصت پیدا کردم درست و حسابی گریه کنم. سرم را گذاشتم روی پای پدرم و زارزار گریه کردم انگار همه منتظر یک تلنگر بودند. که دوباره گریه کنند یک هو دیدم صدای همه ی اهل خانه بلند شد؛ همه زدند زیر گریه، دایی من برای ما دری از درهای بهشت و الگوی همه مان بود.
امیر حسین طالبی راد خواهر زاده شهید
همسرم تلفن زد و گفت توی فضای مجازی جست و جو کن؛ ببین ابوالفضل طوری اش شده؟ میگویند مجروح شده و او را به مسجد آورده اند.» با خودم گفتم اگر مجروح شده پس چرا آورده اند مسجد؟ شکی توی دلم به وجود آمد. دلم شور افتاد. یاد سیزده فروردین افتادم آن روز ابوالفضل زنگ زد، ولی رفتارش مثل همیشه نبود. هر زمان تماس میگرفت در حد یک احوال پرسی ساده، صحبت می کردیم اما آن روز که زنگ زد خیلی صحبت کردیم. بعد گفت: «گوشی را بده به امیر حسین با پسرم هم خیلی صحبت کرد بعد به او گفت: «گوشی را دوباره بده به مامان.» از این کارش جا خوردم دوباره با من حرف زد. حس مبهمی به من می گفت که اتفاقی دارد می افتد؛ و لابد ابوالفضل دلیلی دارد که این طور صحبت را طولانی میکند بعدها که دوستانش آمدند گفتند که گرفتار شده بودیم و نزدیک بود همان روز شهید شویم. ابوالفضل گفته بود دعا کنیم امروز شهید نشویم تا تعطیلی و شادی
خانواده ها به هم نخورد.
مات و مبهوت بودم که همسرم آمد و یکراست رفت توی اتاق در اتاق را آرام باز کردم دیدم در کمد را باز کرده اما ندیدم دارد چه کار می کند. امیر حسین را صدا زد. او هم رفت داخل اتاق بعد بلند بلند گفت: « مرضیه آماده شو برویم ملاقات ابوالفضل.» جرأت نمی کردم توی فضای مجازی خبری از ابوالفضل بگیرم. چند دقیقه که گذشت امیر حسین در حالی که دستانش را روی صورتش گذاشته بود رفت توی حیاط، آماده شدم و سوار ماشین شدیم رفتیم منزل پدرم. اما چشمان همسرم و امیر حسین هر دو قرمز شده بود شستم خبردار شد که چیزی را دارند از من پنهان میکنند؛ در زدیم یادم نیست کی در را باز کرد پدر و مادرم هم رفته بودند مشهد و آن موقع توی راه بازگشت بودند آرام و بی صدا روی مبل نشسته بودم که زنگ زدند. امیر حسین در را باز کرد زن داداشم بود تا به من رسید بغلم کرد و های های گریه کرد. اول متوجه نشدم که برای چه دارد گریه میکند. پرسیدم مگر ابو الفضل مجروح نشده است؟ گفت: «نه! شهید شده!» یک آن انگار تمام بدنم را زنجیر بستند همه ی بدنم به هم قفل شد. فقط نگاه می کردم یکی یکی اقوام، آشنایان و همسایه ها آمدند. ساعت دوازده نیمه شب هم پدر و مادرم با زن ابوالفضل از راه رسیدند. چه غوغایی شد! هیچ جوری نمی توانستم به خودم بقبولانم که داداش ابوالفضلم دیگر نیست. اصلا نمیخواستم به شهادتش فکر کنم. شدت این مصیبت داشت دیوانه ام می کرد. فردا که شد جمعی از مسئولین از سازمانهای دولتی آمدند؛ بعد رفتیم معراج شهدا داداش را تحویل گرفتیم و دفن کردیم وقتی خاک روی بدنش ریختند تازه متوجه شدم که دیگر داداش ابوالفضل را نخواهم دید. تازه بغضم راهش را پیدا کرد. نشستم و زارزار گریه کردم حالم خیلی بد شد، طوری که خانواده، نگران سلامتم شدند.
مرضیه راه چمنی «خواهر شهید»
🔸️ادامه دارد...
✍️نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
📖صندوقچه گل رز
📜صفحه ۱۳۵-۱۳۶
🔹️معراج
جمعه ۲۰ فروردین رفتیم معراج شهدا میثم مطیعی نوحه سرایی کرد. هجوم جمعیت که مملو از عشق بود باور نکردنی بود، غلغله بود. روز عجیبی بود. خداوند لطف بزرگی به ما عنایت کرده بود با احترام پیکر پسرمان را تحویل گرفتیم نگاهی به تابوت کردم و با خودم گفتم آیا این ابوالفضل من است؟ یعنی فرزندم شهید شده؟ رفته و دیگر برنمی گردد؟ فقط آنهایی که درد فقدان عزیز شهیدشان را کشیده اند، می دانند من چه میگویم. حالا من مانده بودم با معراج شهدا و خیابانی پر از جمعیت و تابوتی که جگر گوشه ام داخلش بود، نمیدانستم مادرش کدام گوشه کز کرده و دختران و پسرانم کجا مویه میکنند همه اینها به کنار نمیتوانستم به چشمان اشک آلود و منتظر عروسم نگاه کنم اگر از من می پرسید که « بابا! ابوالفضل من کو؟» چه جوابی داشتم به او بدهم؟ هر کدام از ما از سنگینی دل تنگی و غم غیبت ابوالفضل، یک گوشه ای می سوختیم و می ساختیم.
علی اکبر راه چمنی پدر شهید
جمعه بیستم فروردین ۱۳۹۵ یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود. ساعت یک بعد از ظهر برای تحویل گرفتن پیکر همسرم به معراج رفتیم مداحی کردند و زیارت عاشورا خواندند. هاج و واج بودم انگار خواب میدیدم. با خودم میگفتم « الآن همه ی این مراسم تمام میشود میروم منزل و ابوالفضل در را برایم باز می کند.» مراسم تمام شد. گفتند: دیدار خصوصی داریم. اعضای خانواده میتوانند بروند و شهیدشان را ببینند. رفتم داخل روی تابوت را برداشتم لبخند روی لبش بود و آرامش توی چهره اش موج می زد. دور سرش و گردنش پارچه ی سبزی بود و روی پیشانی اش، سربندی مشکی بود با نوشته ی سبز رنگ کلنا عباسک یازینب میخواستم دستش را بگیرم اما کفن پیچ بود. باور کردم اینی که این جا خوابیده عزیز من است و دیگر برنمی گردد. انتظارم به پایان رسیده بود کنار تابوت نشستم و شروع کردم سلام ابوالفضلم! سلام فدایی بیبی! خوش آمدی زیارتت قبول ببخش که این جا بهت آقا نمی گم میخوام خودمونی باشم روز خواستگاری گفتی خودت را برای روزهای سخت آماده کن یادت هست؟ گفتی قول بده کنارم باشی یادت هست؟ اما نگفتی به این زودی تنهام میگذاری، یادم ندادی با بغضم هایم چگونه کنار بیایم، یادم ندادی بی تو چگونه صبوری کنم، یادم ندادی روزهای بی تو بودن را چگونه تحمل کنم ببین ابوالفضل من قول دادم و به قولم وفا کردم. حالا نوبت توست تو هم به من قول بده قول بده کنارم باشی و کمک ام کنی این غم سوزناک جدایی را تحمل کنم. تابوت روی دوش مردم رفت، مردمی که همیشه عاشقانه به یاد شهدا هستند. ابوالفضل انگار داشت پرواز میکرد این را به وضوح می دیدم. او اصلا نیامده بود که بماند برای پریدن آمده بود برای رفتن برای نماندن و برای فدایی شدن .
مهناز ابویسانی «همسر شهید»
🔸️ادامه دارد...
✍️نويسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
2️⃣
دوران بارداری ام آبله مرغان گرفتم دکترها گفتند امکان دارد فرزندت نابینا شود. خیلی ناراحت بودم نمیدانستم باید چکار کنم. یک هو به یاد آقا ابوالفضل افتادم با خودم گفتم این آقا شهید مدافع حرم هستند. پیش بیبی علیها السلام آبرو و اعتبار دارند میروم سر مزارشان و از ایشان می خواهم که فرزندم را شفا دهند. بر سر مزارش رفتم و قسمش دادم گفتم تو را قسم میدهم به راهی که رفتی و به جایی که جنگیدی و به آن کسی که به خاطرش جوانیت را فدا کردی چشمان پسرم را بهش بده! وقتی فرزندم متولد شد فقط منتظر یک معجزه بودم و سریع به چشمانش توجه کردم شکر خدا مشکلی نداشت گویی معجزه شده بود. دکترها گفتند: «با بیماری ای که شما داشتید امکان نداشت چشمان بچه سالم مانده باشد مگر به قدرت معجزه!»
سارا بنایی عروس عمه شهید
ابوالفضل به من میگفت: «داوود جان داداش هر زمان به مشکلی برخورد کردی و دیدی چاره ای نداری سریع دو رکعت نماز بخوان. حتماً آرام می شوی.» این حرفش توی ذهنم بود اما اتفاقی نیفتاده بود تا امتحانش کنم. انگار دارویی بود که برای ایام شهادت خودش تجویز کرده بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم خیلی بد شد؛ یک جا بند نمی شدم؛ مثل مرغ سرکنده، بال بال می زدم. از شدت ناراحتی زدم در را شکستم یک هو به یاد این نسخه ی ابوالفضل افتادم. سریع وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و حس کردم نماز با حالی شد! حالم خوب شد. انگار چشمانم بسته بود و حالا به روی حقایقی والا باز شده بود. اطرافم را دیدم و حقیقت را پذیرفتم حرفها و سفارشات داداشم مثل یک گوهر گرانبها همیشه همراهم هست.
هر زمان می رویم کوه عکسش را با خودمان میبریم تا یاد و خاطراتش در بین ما زنده بماند؛ و یادمان باشد که روزی لابه لای این سنگلاخ ها و سراشیبی ها و تپه های بلند عزیزی همراه ما بود که به جمع ما صفا می بخشید و جایش خیلی خالی است. اوایل که عکس اش را میدیدند، می پرسیدند: «پس خودش کجاست؟» حالا دیگر میگویند خدا رحمتش کند چه جوان نازنینی بود! ابوالفضل کنار ما هست با ما راه میرود و همچنان برایمان حرفهای زیبا می زند. یادآوری نصیحت هایش ما را آرام میکند و تن صدای مهربانش همچنان توی گوش ما می پیچد:
«داداش بیا! جاماندی ها!»
«آبجی! قول دادی ها!»
«یادت نرود چی گفتم!»
داوود راه چمنی برادر شهید
نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯