eitaa logo
‌گـــــــادوانـــــ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
8 فایل
📜بیانیه گام دوم انقلاب 🌏"گام دوم پیشبرد انقلاب را جوانان باید بردارند" #امام_خامنه_ای 🌖جهاد تبیین و روشنگری های سیاسی و فرهنگی ارتباط با ادمین @komeyl5484 @aslani70 کانال دفاع مقدس https://eitaa.com/frontlineIR
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانادا فروش تسلیحات به رژیم صهیونیستی را متوقف کرد 🔹در پی تشدید جنایات رژیم صهیونیستی، وزیر خارجۀ کانادا گفته از این پس صادرات تسلیحات به تل‌آویو متوقف خواهد شد. 🔹دیروز مجلس عوام این کشور به طرح توقف فروش تسلیحات به تل‌آویو رای داده بود. ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
142677_293.mp3
4.21M
📖 ترتیل سریع جزء نهم قرآن کریم 🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی ❤️ 👌 💢 حجم: ۴.۱ مگابایت ⏰ زمان: ۳۴:۱۳ ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
نکات کلیدی جزء نهم🌹 ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سحری خوردن بعد اذان صبح چه حکمی دارد؟🤔 آیا هنگام سحری خوردن باید تحقیق کرد؟🤔 (مسئله۹) 🌙 ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿با سلام و عرض تبریک سال نو به تمامی همراهان بزرگوار؛ امشب صفحه ۲۷و ۲۸ از کتاب صندوقچه گل رز را تقدیم شما میکنیم🌼🍂🌼🍂
📖صندوقچه گل رز 📜صفحه ۲۷-۲۸ از لابه‌لای نور بی رمق آفتاب، نسیم نیمه جانی وارد اتاق شد دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم لحظه ای نگذشته بود که درد آشنایی به سراغم آمد عشق غریبی به جنینی که در شکم داشتم، در درونم موج زد. دانستم که وقت‌اش رسیده است. به همسرم علی اکبر گفته بودم آن روز را سر کار نرود و کنارم بماند. وقتی جسم بی حال مرا دید برق شادی در چشمانش درخشید انگار دنیا را به‌اش دادند. یک نیسان آبی داشتیم سریع روشن کرد دستانم را گرفت و سوار شدم دخترم نرگس بانگرانی کنار ماشین ایستاد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم :«ناراحت نباش عزیزکم! زود بر می گردم.» مادرم اصرار داشت همراه ما بیاید. علی اکبر گفت:« همین که مراقب بچّه‌ها باشید لطف بزرگی به من و زهرا کرده‌اید.» سوار شدیم و رفتیم بیمارستانِ مهدیه‌ی تهران. یک ساعتی طول کشید تا ابوالفضل به دنیا آمد. صدای گریه اش دلم را شاد کرد. کمی که حالم بهتر شد بچّه را برایم آوردند بغلش کردم او خواب بود و من محو تماشایش. آرام آرام لبانش به بهانه ی گریه روی هم گره خورد چشمانش را باز کرد و گریه‌ی شیرینش را سر داد گریه ای که برای من چونان آهنگی بود که برای شنیدنِ آن، لحظه شماری کرده بودم. به نوزادم شیر دادم او را روی سینه ام گذاشتم و آرام به پشت اش زدم تا هوایی که همراه شیر بلعیده بود از معده ی کوچکش خارج شود و اذیتش نکند. همان‌طور که نفس می‌کشید نفس به نفس اش دادم انگار پرده‌ی از زندگی برایم به نمایش درآمد هوا کم کم تاریک می‌شد از تخت پایین آمدن و پرده ی اتاق را کنار زدم آسمان ابری بود. ابرها با سرعت حرکت می‌کردند. گاه ماه را نیز از لابه لای آنها می‌دیدم گمانم خبر باران یا برف را برای دیاری مژدگانی می بردند. شب تولد ابوالفضل آسمان عجیب تماشایی شده بود. مشغول تماشای آسمان بودم که صدای بچه ام را شنیدم. کنارش دراز کشیدم و برایش تعریف کردم که : « اون بالا توی آسمون چه خبر است و تو عزیزکم بی خبر از تمام عالم چه ناز خوابیده ای .» یک شب بیمارستان خوابیدم تا صبح کنار هم بودیم. شاید تنها شبی بود که من و ابوالفضل هر دو فقط برای هم بودیم. از تلألو نور خورشید دانستم که شب به صبح رسیده است. علی اکبر آمد با دسته گُلی قشنگ و یک جعبه شیرینی. همان گلهایی که من عاشقش بودم و همان شیرینی که دوست داشتم. بعد از تولد ابوالفضل یک اتفاق خوب برایم افتاد دیگر درد معده نداشتم به طور معجزه آسایی خوب شدم و نذرم را ادا کردم زهرا ابویسانی « مادر شهید» زهرا را تحویل خانم پرستار دادم و گوشه ای منتظر ایستادم. از شدّت دل‌شوره دستانم را مدام به هم قفل میکردم باز و بسته میکردم. راه میرفتم و راه میرفتم. در تب و تاب تولد ابوالفضل سر از پا نمیشناختم انگار که بچّه اولم باشد. نمیدانم چه مدّتی گذشت تا بالاخره سایه ی سفید پوشی را دیدم که از پشت درب شیشه ای به سمت خروجی می آمد. در باز شد و پرستار مژده داد که خداوند پسری به من عطا کرده است. خیالم راحت شد. وسایل لازم را خریدم و تحویل پرستار دادم و آمدم خانه فردای همان روز با مادر خانم ام فاطمه خانم سوار نیسان شدیم. گل و شیرینی خریدم و به بیمارستان رفتم غلامحسین راه چمنی از آشناهای من نگهبان بیمارستان مهدیه بود کلی ما را تحویل گرفت و اجازه داد ماشین را به داخل ببرم با خیال راحت ماشین را در حیاط بیمارستان پارک کردم غلامحسین ما را به داخل برد و جایی را نشانمان داد که بنشینیم. بعد هم محبّت کرد و خودش به دنبال کارهای ترخیص رفت طولی نکشید که آمد. تمام کارهای لازم را انجام داده بود. فقط چند تا امضا از من گرفتند. همسرم را به همراه نوزادم تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادیم. ✍️نویسنده:هاجر پور واجد ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا