eitaa logo
گُلهاے بهشتی
127 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
89 فایل
درطبقی از اخلاص براے نشاندن لبخند برلبان آقا صاحب‌الزمان(عج)❤ 👌نشر پست ها بدون لینک کانال ما با ذکر #5صلوات هدیه به حضرت وقرائت سوره #حمد برای شادی روح پدر و مادرم#حلال است 🆔 @Golhayehbeheshtii313 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄—
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سه ساله ڪربلا سلام کوچولو های کربلایی🕌 من ذوالجناحم، اسب سفید 🦄و بسیار زیبایی که همه آرزوی داشتن من، تو سرشون بود. اما من فقط و فقط دوست داشتم؛ با ارباب ✨حسينم باشم. آخه ایشون خیلی خیلی مهربون بودن. یه روز که ✨ارباب حسينم می خواستن به مسافرت برون؛ منم حسابی خودم رو آماده کردم که همراهشون باشم. آخه ميدونيد این مسافرتی بود که بازگشتی نداشت. ارباب ✨حسین مهربونم این رو می دونستن. حتما می پرسید از کجا⁉️ خب من می دیدم که فرشته های خداوند✨ پیش ایشون میان و خبرهای مهمی رو بهشون میدن👌 یکی از خبرها این بود. ارباب حسین مهربونم☀️ باید برون و مردم شهر کوفه رو از دست ظلم و ستم آدم های بد👹👺 نجات بدن چون مردم خیلی نامه به ایشون نوشته📝 بودن تا به کمکشون برن. به امر خدای توانا بار سفرمون رو بستیم و حرکت کردیم. ارباب حسينم☀️ خانواده شون رو هم با خودشون به این سفر آورده بودن دختر کوچولوی ايشون حضرت رقیه(سلام الله عليها)✨ نام داشتند. ایشون سه سالشون بود. توی مسیر خیلی شیرین زبونی می کردند. گاهی روی من سوار می شدن، گاهی تو بغل آقام امام حسین مهربون☀️ بودن گاهی با پاهای قشنگش پیاده می آمدند خلاصه بچه ها.... رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که بهش می گفتن کربلا. آدم های بد و ستمگر👹👺 ارباب حسین(علیه السلام)✨ و همراهانشون رو محاصره کردن. اونها👹 می خواستند هیچ ڪار خوبی تو دنیا نباشه و همیشه کارهای زشت و بد انجام بدن
✨جناب حُر ، آزادمردِ کربلا ✨ 🍃سلام بچه ها به شب چهارم محرم رسیدیم😔 میخوایم داستان امشب رو از زبان حضرت رقیه سلام الله علیها براتون بگیم پس امشب هم با ما همراه باشید من رقیه سه ساله کربلا، دختر دردونه بابام سید الشهدا☀️ هستم.‌ براتون بگم که ما به همراه کاروان بابا حسینم☀️ حرکت کردیم تا به کوفه بریم. آخه مردم به بابا حسینم☀️ نامه📨 نوشتن که به کوفه برود و آنها را از چنگال حاکمان ظالم و ستمگر👹 نجات بده.‌ اونها می دونستن بابای من چه قدرتی💪 داره توی راه ما بچه ها می خندیدیم. صدای خنده مون همه جا را پر کرده بود🙂 عمه زینب✨ هم لبخند روی لبش بود. ‌ همین طور که می رفتیم، یکی از بچه ها صدا زد، نخلستان🌴 نخلستان های🌴 کوفه... رسیدیم. همه خوشحال شدند. بچه ها که از خوشحالی بالا و پایین می پریدند ‌ من هم همین طور. کمی که نزدیک تر رفتیم، عمه زینب✨ فرمودن: عزیزان من، اینها نخلستان🌴 نیست...جلوتر که رفتيم، دیدیم آدمای بد با شمشیرهاشون🗡⚔🗡 اومده بودن که جلوی بابا حسینم را بگیرن😔 ‌ همه ی اون آدم ها تشنه🌊 بودن. حتی اسب هاشون🐎 هم تشنه بودن. بابا حسینم☀️ به عمو عباسم💫 فرمودن که برای آنها آب💧 بیار عمو عباسم💫 رفت و برای اونها آب💧 اورد.‌ دیدم یه پیرمردی👴 بینشون بود که توان آب خوردن نداشت. بابا حسین☀️ با دستای خودشون به اون پیرمرد آب💧 داد. حتی بابا حسین☀️ فرمودن: به اسب هاشون🐎 هم آب بدن. آنها خیلی آب💧 خوردند تا اينکه سیراب شدن.
‌ سلام بچه هاااا عزاداری هاتون قبول🏴 اینم از داستان ششمین روز محرم 👇 ✨کلاه خود و پسران امام حسن مجتبی علیه السلام✨‌ من یک کلاه گنبدی شکل از آهن، فولاد یا فلزهستم. اسمم کلاهخوده، اما با بقیه کلاهخودها فرق دارم. فرقم اینه که قسمتم شد توی کربلا🕌 باشم. روی سر نوجوان سیزده ساله ای که چهره اش مانند خورشید☀️ می درخشید. پسر امام مجتبی امام دوم شیعه ها کریم آل طاها حضرت قاسم بن الحسن المجتبی (علیه السلام)❤️‌ دو تا از پسرهای امام حسن(علیه السلام)☀️ توی کربلا🕌 حضور داشتند. ✨حضرت عبدالله و حضرت قاسم (عليهماالسلام)✨ 🌌 شب عاشورا عمو حسین از برادرزاده ی شجاعش پرسید، مرگ برای تو چگونه هست❓ این نوجوان شجاع و با شهامت فرمودن: عمو جان؛ از عسل 🍯 هم برای من شیرین تره. وقتی حضرت قاسم(علیه السلام) دید که حضرت علی اکبر(علیه السلام) و خیلی از افراد دیگه شهید شدند، با خودش فکر کرد که الان نوبت منه تا از امامم و عمو حسينم☀️ اجازه بگیرم که به میدان برم. برای همین با خوشحالی بلند شد و من را روی سرش گذاشت و به سوی عموش☀️ شتافت. نزد عمو حسین که رسید، من را از سرش برداشت و در دستش گرفت. فرمود: عموجان؛ دلم گرفته، سینه ام تنگ شده . عمو عباسم☀️ پسر عموم علی اکبر☀️ همه عزيزانم برای یاری حق رفتن و شهید شدن. اجازه بدید من هم به میدان برم. امام حسین علیه السلام☀️ حضرت قاسم را در آغوش گرفتن و او را بوسیدن. من شاهد این بودم که اشک از چشمان امامم جاری شد😢 و به یادگار برادر اجازه نداد به میدان بره ...👇
🐎☀️🐎☀️🐎☀️‌ عُقاب🐎 و شهزاده حضرت علی اکبر علیه السلام‌ (قسمت دوم) 👆...امام حسينم☀️ علی اکبرش را صدا زد. زره و کلاه خود پیامبر رحمت☀️ را تنش کرد. شمشیر پیامبر رحمت را به کمر نوردیده اش حضرت علی اکبر(علیه السلام)✨ بست. خدای من! با این شباهت خود پیامبر بود☀️ من منتظر بودم، آدم های بد با دیدن حضرت علی اکبر(علیه السلام)✨دست از کارهای زشتشان بردارند. سوار من شد. من 🐴 و علی✨ جلو رفتیم. امام حسينم☀️ نگاهش به آسمان بود. فرمود: خدایا تو شاهد باش که جوانی به میدان می رود که خیلی شبیه پیامبر رحمت است. عمر بن سعد ملعون👹 تا حضرت علی اکبر(علیه السلام)✨ را دید، دست از جنگ کشید. داد زد ....پیامبر☀️ پیامبر زنده شده...😮 دست از جنگ بردارید. یکی از میان لشکر تاریکی گفت: شبیه پیامبر است. اما اسمش ✨علی✨ است. با او بجنگیم. راستش یادم میاد، اون موقع که اسب امام علی مهربان☀️ بودم، ایشان مقابل همه بدیها ایستادند. آدم های بد از اون موقع از امام علی(علیه السلام)☀️ کینه داشتند. امام حسينم☀️ چون پدرشان حضرت علی(علیه السلام)☀️ را خیلی دوست داشتند❤️ اسم همه پسرانش را علی گذاشتند. من🐴 و علی☀️ وارد میدان شدیم. حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ می خواند: ✨منم علی، پسر حسین بن علی ✨منم علی، پسر فاطمه و علی ✨منم علی، پسر عشق و برادر نبي راستش منم تو دلم می گفتم: منم عُقاب، افتخار می کنم که صاحبم ✨علی✨است. تعداد لشکریان دشمن👹👺 خیلی زیاد بودند. راستش من ترسیدم. اما می دانستم که ترس برای سوار من معنی ندارد☀️ ..👇
▪️داستان پابرهنه دسته های عزاداری وسط خیابان در حرڪت بودند. مردها در صف های مرتب پشت سر هم ایستاده بودند و زنجیر می زدند . صدای طبل🥁 و زنجیر به گوش می رسید. مردی وسط ایستاده بود و اسفند دود می ڪرد. علی دست مادرش را گرفته بود و تماشا می ڪرد. رو به مادر ڪرد و پرسید: مامان این آقاهه داره چی ڪار می کنه❓ - داره نوحه می خونه. - مامان این آدما برای چی وسط خیابون ایستادند❓ - دارن ڪمڪ می ڪنند. -مامان ... مامان .. اونا چیه❓ مامان جوابی نداد. چادر مادر را کشید. اونا علمه. نگاهی به صورت مادرش ڪرد. صورت مامان خیس اشک😭 بود . -مامان چرا گریه می ڪنی❓ مامان جواب داد چون دارن روضه می خونن، تو هم دیگه سوال نپرس. دیروز توی مدرسه هم عزاداری ڪرده بودند. یڪی از معلم ها از این شعرها خوانده بود و بچه های مدرسه سینه زده بودند. ولی آنها توی مدرسه سینه زده بودند و این مردها زنجیر می زدند. خواست از مادرش بپرسد چرا این ها زنجیر می زنند ڪه یادش آمد دیگر نباید سوال بپرسد. چشمش به مردی افتاد ڪه پابرهنه وسط دسته ایستاده بود و سینه می زد. نگاهی به پاهای خودش ڪرد جوراب های گرم و ڪفش های ساق بلندش را پوشیده بود. با خودش فکر کرد پاهای این آقا یخ نمی زند. سرش را بلند کرد که از مادرش بپرسد. مادرش چادر‌ روی صورتش انداخته بود و گریه می کرد. تازه یادش هم آمد ڪه قرار است دیگر سوال نپرسد. یادش آمد ڪه خانم معلم دیروز توی مدرسه گفته بود بعد از شهادت امام حسین علیه السلام خیمه ها را آتش زدند و بچه های امام با پای برهنه فرار کردند. دوباره به پاهایش نگاه ڪرد 👇
✨سلام بچه ها جون ▪️شهادت بابای امام زمان مهربون مون، امام حسن عسکری علیه السلام بر همه شما عزیزان تسلیت باد😢 ✨یه داستان کوتاه از زندگی ایشون و کودکی امام زمان ارواحنافداه تقدیم شما👇 خلفای عباسی👺 از روایات و سخنان بزرگان دین اسلام فهمیده بودن که مهدی موعود فرزندی از خانواده امام حسن عسکری علیه السلام هستش و اگه ایشون ظهور کنه، تمام دشمنان خدا را نابود میکنه💚 برای همین، خیلی مراقب بودن تا فرزند او را پیدا و نابود کنن. بنابراین، دشمنان شبانه روز محل زندگی ایشون را تحت نظر داشتن.👀 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 وقتی به خواست ✨خدا حضرت مهدی علیه السلام به دنیا اومد هیچ کس از تولد اون نوزاد باخبر نشد. امام عسکری علیه السلام، حضرت مهدی ارواحنافداه را فقط به چند نفر از یاران خودشون نشون دادن....🌸 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 علاقه❤️ مردم روز به روز به امام عسکری علیه السلام بیشتر می شد. اونها از امام اطاعت می کردن و حرفهای ایشون را گوش می دادن 😍 معتمد، خلیفه ستمگر عباسی👹 دیگه نمی تونست علاقه مردم به امام عسکری علیه السلام را تحمل کنه. اون به خوبی می دونست که امام با حرف هاشون مردم را آگاه می کنن و اون نمیتونه به اهدافش برسه👌 ...👇
بچه ها جون سلاااااام 😍 امروز سه شنبه روز زیارتی امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام هستش .برا همین یه داستان خیلی قشنگ براتون داریم حتما با ما همراه باشید🤩🤗 امام جعفر صادق علیه السلام و چاه خشک و بی آب🕳 من یک چاهم. چاهی که مدت‌ها بود که هیچ آبی 💦 توش نبود. من خشکِ خشک شده بودم. امیدی برای زندگی نداشتم😔 کسی از کنار من رد نمی‌شد. هر روز صبح با خودم می‌گفتم: من که هیچ ارزشی ندارم. برای چی زنده‌ام😔 روزی🌞از روزهامثل همیشه با ناامیدی از خواب😴 بیدار شدم. ناگهان صداهایی شنیدم. از بین اون صداها، صدایی بود که خیلی خیلی به من آرامش می‌داد. انگار اون صدا دوباره من رو زنده کرد و به من امید زندگی داد🙂 گوش‌هایم را تیز کردم. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. گویا یکی از فرزندان✨ پیامبر مهربان بود. خدا خدا می‌کردم تا نزدیک‌تر و نزدیک‌تر بِشوند تا من بتونم ایشان را ببینم. دل تو دلم نبود. حتی صدای قدم‌هایشان به من آرامش می‌داد. قلبم 💓به تپش افتاده بود. ...👇
✨جناب حُر ، آزادمردِ کربلا ✨ 🍃سلام بچه ها به شب چهارم محرم رسیدیم😔 میخوایم داستان امشب رو از زبان حضرت رقیه سلام الله علیها براتون بگیم پس امشب هم با ما همراه باشید من رقیه سه ساله کربلا، دختر دردونه بابام سید الشهدا☀️ هستم.‌ براتون بگم که ما به همراه کاروان بابا حسینم☀️ حرکت کردیم تا به کوفه بریم. آخه مردم به بابا حسینم☀️ نامه📨 نوشتن که به کوفه برود و آنها را از چنگال حاکمان ظالم و ستمگر👹 نجات بده.‌ اونها می دونستن بابای من چه قدرتی💪 داره توی راه ما بچه ها می خندیدیم. صدای خنده مون همه جا را پر کرده بود🙂 عمه زینب✨ هم لبخند روی لبش بود. ‌ همین طور که می رفتیم، یکی از بچه ها صدا زد، نخلستان🌴 نخلستان های🌴 کوفه... رسیدیم. همه خوشحال شدند. بچه ها که از خوشحالی بالا و پایین می پریدند ‌ من هم همین طور. کمی که نزدیک تر رفتیم، عمه زینب✨ فرمودن: عزیزان من، اینها نخلستان🌴 نیست...جلوتر که رفتيم، دیدیم آدمای بد با شمشیرهاشون🗡⚔🗡 اومده بودن که جلوی بابا حسینم را بگیرن😔 ‌ همه ی اون آدم ها تشنه🌊 بودن. حتی اسب هاشون🐎 هم تشنه بودن. بابا حسینم☀️ به عمو عباسم💫 فرمودن که برای آنها آب💧 بیار عمو عباسم💫 رفت و برای اونها آب💧 اورد.‌ دیدم یه پیرمردی👴 بینشون بود که توان آب خوردن نداشت. بابا حسین☀️ با دستای خودشون به اون پیرمرد آب💧 داد. حتی بابا حسین☀️ فرمودن: به اسب هاشون🐎 هم آب بدن. آنها خیلی آب💧 خوردند تا اينکه سیراب شدن.
گنجشک🐦 بهار بود. نسیم، بوی گل می آورد؛ بوی شکوفه های آلوچه و سیب🌸🍃 امام رضا علیه السلام با دوستش سلیمان در ایوانِ خانه نشسته بود و با هم گفت وگو می کردند. یکهو گنجشکی🐦جیک جیک کنان بالای سر آن ها بال بال زد. بعد روی درخت🌴جلوی ایوان نشست.✨امام علیه السلام به گنجشک نگاه کرد. گنجشک🐦زل زده بود به او و تند تند جیک جیک می کرد. پس از لحظه ای، گنجشک دوباره بی قرارتر از قبل، بالای سر آنها به پرواز درآمد. این بار خودش را کمی پایین کشید و از جلوی چشمان امام رد شد. سلیمان با چشمانش او را تعقیب کرد و گفت: «عجب گنجشک پررویی!😟 حتما گرسنه است.» گنجشک باز پرید روی شاخه درخت جلوی ایوان. سليمان میوه ای🍎از بشقاب برداشت و شروع کرد به حرف زدن. اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که گنجشک باز بالای سر او و امام علیه السلام، شروع به چرخیدن کرد و باز از جلوی چشمان آن ها رد شد. سلیمان گفت: «پناه بر خدا!...چه گنجشک سمجی! راحت مان نمی گذارد.» امام علیه السلام رو به سلیمان کرد و گفت: «میدانی این گنجشک چه می گوید؟» سلیمان با تعجب پرسید: «نه سرورم! مگر چه می گوید؟»🤔 این گنجشکِ مادر، از ما کمک می خواهد🙏 زیرا جوجه هایش در خطر بزرگی هستند. سلیمان با حیرت و نگرانی😥پرسید: «حالا چه باید کرد سرورم؟ چه پیشنهادی می کنید؟»✨امام علیه السلام برخاست و از گوشه ی ایوان چوبی برداشت: «این چوب را بگیر! زود به لانه اش برو و از خطری که جوجه هایش را تهدید می کند، جلوگیری کن!» ...👇