10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 مزار شهید آرمان علیوردی، بهشت زهرا، قطعهی ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برا شهادت نمیریم که!
برا خدا میریم، هرچی خدا بخواد
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
˼❤️ گُلمــا ✨˹
ما برا شهادت نمیریم که! برا خدا میریم، هرچی خدا بخواد #شهید_مصطفی_صدر_زاده
🍃🌸 به مناسبت روز جهانی مسجد
#مثل_مصطفی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 ویژه؛ به مناسبت انتشار دو تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب شهید صدرزاده
⏰ #مثبت۱۰۰ثانیه | هزاران مصطفی
🔍 مروری صدثانیهای بر زندگی مجاهدانه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده به بهانه تقریظهای رهبر انقلاب بر دو کتاب «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» که فردا طی مراسمی در جمکران منتشر خواهد شد.
✏️ رهبر انقلاب: گاهی اوقات شما میبینید از یک روستا یک شخصیّت منوّر و نورانی برمیخیزد؛ از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفیٰ صدرزاده به وجود میآید. ما از این مصطفیٰهای صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم؛ اینها همه امیدبخش است.
🔖 #مثل_مصطفی
💻 Farsi.Khamenei.ir
˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "#قسمت_پن
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_پنجم ؛ همت کنی، همت شوی!"
از سوالم جا خورد! خندید و گفت:
«خب... چون... این معنویت آدماست که چهرشون رو نورانی میکنه. هر کی هم معنویتش زیاد باشه، خدا عاشقش میشه. خدا هم که عاشق کسی بشه، میخرتش! وقتی هم خدا بخرتت عاقبت به خیر میشی. عاقبت بخیری هم که یعنی شهادت!»
وقتی گفت «میخرتش» صداش توی گوشم اکو شد. سعید هم اون روز به من گفت: «خریدنت!» اما من که ته معنویتم نماز هام بود. چرا باید خدا یکی مثل منو بخره؟
- «خب علی اکبر جان؛ خیلی مزاحمت نمیشم. خواستم یه خبر خوش بهت بدم. راستی چایی میخوری؟»
تشکری کردم و پرسیدم: «خبر خوش؟»
فلاسک رو از روی میز برداشت و گفت: «آره! نمیدونم میدونی یا نه؛ اما میثم، فرمانده بسیج بود که... بعد شهادت باباش انصراف داد!»
اسم میثم، غم دردناکی رو به دلم نشوند. سرمو پایین انداختم. گفت: «سعید تا قبل ازین جانشین میثم بود که ازین به بعد، به توصیه خود میثم، فرمانده بسیجه.»
از ذوق، لبخندی رو لبم نشست. با اینکه خودم به بسیجی بودن علاقه خاصی نداشتم، اما ازینکه سعید تو جایی که دلش بندشه، فرمانده شده، بیش از حد خوشحال شدم.
- «شیرینیش کو پس؟»
محمدرضا، چایی رو جلوی من گذاشت و با خنده گفت: «کسی شیرینی میده که خوشحال باشه. سعید رو کارد بزنی خونش در نمیاد!»
جاخوردم: «چرا؟»
- «از فرماندهی بسیج وحشت داره! میترسه اسیر نفسش بشه!»
ازینکه هیچی از حرفای این قشر رو نمیفهمیدم کلافه شدم! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «میدونی که کلا نمیفهمم چی میگی دیگه! نه؟»
خندید و گفت: «راه میوفتی حالا... غصه نخور!»
گیج شده بودم. ربط حرف هاش به خودم رو نمیفهمیدم. این جریان هیچ ارتباطی به من نداشت و قطعا نمیتونست داشته باشه! پس چه نیاز به راه افتادن من؟ میدونستم اگر بیشتر بپرسم، بیشتر گیج میشم پس سکوت کردم!
محمدرضا به خوردن چایی تعارفم کرد و گفت: «میثم بهترین فرمانده بسیجی بود که این دانشگاه به خودش دید! کارش بینقص بود و بسیج رو از هرلحاظ به بهترین جایگاه ممکن رسوند. بخاطر همین هم کسی جز خودش نمیتونست فرمانده بعدی و جانشینش رو انتخاب کنه.»
سرتکون دادم و چاییم رو نزدیک دهنم کردم.
- «انتخابش هم برای ما حجته! گفت سعید بشه فرمانده گفتیم: چشم! گفت تو بشی جانشین؛ بازم میگیم: چشم!»
یه قلپی که خورده بودم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم! محمدرضا بلند شد و چند باری پشتم زد. نفسم که بالا اومد، به زحمت پرسیدم: «چی بشم؟»
باز به سرفه افتادم. محمدرضا خندید و گفت: «جانشین سعید! چرا اینقدر شوکه شدی؟»
از تعجب به خنده افتادم:
«من؟ من نمیتونم! آخه... اصلا چرا من؟ این همه بسیجی تو این دانشگاه هست! نمونهش خود تو!»
لبخندی زد و گفت:
«مطمئن باش میثم صلاح رو در انتخاب تو دیده! و شک نکن از خودت هم چیزی دیده که بقول خودت از بین این همه بسیجی تو رو انتخاب کرده.»
سرمو پایین انداختم: «اما من نمیتونم!»
- «چرا؟»
نمیدونم چرا اما بهانهای به ذهنم نرسید که بگم! سکوت کردم.
گفت: «علاقه نداری؟»
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی درونم رخ داد که یهو از دهنم پرید: «نه بابا! اتفاقا دوست دارم!»
چشماش برق زد: «خب دیگه... پس مشکل چیه؟»
من و منی کردم و گفتم:
«خب... من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم! محمدرضا من اصلا شبیه شماها نیستم!»
- «فقط مشکل همینه؟»
با تردید سرتکون دادم که گفت:
«خیله خب. ما امروز عصر داریم میریم خونه میثم. تو هم بیا جوابت رو از خودش بگیر!»
ذوق دیدن میثم، دلیلی که بخاطرش دارم میرم و مسئولیتی که قطعا باید بعدش بپذیرم رو از ذهنم برد. قبول کردم و با خداحافظی مختصری از دفترش بیرون اومدم.
با دیدن سالن دانشگاه، غم خفتی که تو کلاس تحمل کردم، سرم آوار شد و حال خوب دیدن میثم رو از یادم برد!
کولمو پشتم انداختم و لخ و لخ کنان سمت در سالن رفتم. دستگیره رو پایین کشیدم که محمدرضا صدام زد. برگشتم. سمتم میدویید!
نزدیکم که رسید، نفس نفس میزد. حالش که جا اومد گفت: «اینو جا گذاشتی!»
عکس همون شهید دستش بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: «اما اینکه مال من نیست!»
لبخندی زد و گفت:
«اونی که رو میز بود مال تو نبود! اما این هست...»
پوستر رو از دستش گرفتم و قبل ازینکه نگاش کنم، دست رو شونم گذاشت و گفت: «مبارکت باشه.»
تشکر کردم که دور شد و رفت. پوستر رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.
زیر عکس، با خط سرخ نوشته بود:
«همت کنی، همت شوی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
ادعا نکن...!!!
فقط باید مادر باشی
تا بفهمی این عکس را...!!!
پسر به فکر شهادت بود و
مادر به فکر او ...
.
#مادرانه
🏴بر دخت حسین رقیه جان صلوات
🏴بر سه ساله عمه شهیدان صلوات
🏴براوکه مثل عمویش باب الحوائج صلوات
🏴الّلهُمَّ
🏴صلّ
🏴علْی
🏴محَمَّدٍ
🏴وآلَ
🏴محَمَّدٍ
🏴وعَجِّل
🏴فرَجَهُم