˼❤️ گُلمــا ✨˹
چهل و سومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
چهل و چهارمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_سوم ؛ مجتبی!"
اینقدر حال خودش بد بود که جایی برای شوکه شدن از حرفاش نذاشته بود. نفسش تنگ شده بود. خس خس گلوش رو به وضوح میشنیدم.
با نگرانی نگاهی به حسین کردم اما هیچکدوم توانِ مقاومت در برابرش رو نداشتیم! بین هر کلمهای که میگفت، یکبار نفس عمیق میکشید. نفسی که عجیب میلرزید: «برای همین سعید به هر دری میزنه تا بره حقم رو بگیره! علی اکبر میدونی رضایت دادی که سعید بره جلوی کیا بجنگه؟ همون بی صفت هایی که امروز ردِ گلولهشون به حرم افتاده، عروسِ منو کشتن!»
پتوی ریحان رو تو مشتش گرفته بود و به زحمت نفس میکشید. خواستم چیزی بگم، کاری کنم اما حرفش رو که زد، لحظهای واینستاد. با قدم های بلند، دور شد و به چشم به هم زدنی از درِ فرودگاه بیرون رفت!
حسین دنبالش دویید و من، با یه کوه نفرت و دردی که از نگاه و کلامِ مجتبی میبارید، تنها موندم!
فشار سنگینِ داغِ حرف های مجتبی، نه فقط رویِ من که روی عقربه های ساعت هم سنگینی میکرد. ثانیه ها بی اندازه معطل میکردن. میایستادن و جلوتر از خودشون، ثانیه های قبل رو جا میدادن؛ ثانیه هایی که مجتبی با کلامش آتیش به دل میپاشید! بی اختیار پشتِ هم نفسِ های عمیق کشیدم. احساس میکردم روی سینهم سنگِ ده تنی گذاشتن و اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن نیاز دارم! اما... من فقط شنونده بودم، وای به حال اونکه دچارش شده بود! وای از داغِ دل و فشارِ روحیِ مجتبی!
تصویر رو به روم بهم ریخت. تا اون لحظه، مجتبی خیره به نقطهی نامعلومی، بیرون از سالن فرودگاه ایستاده بود اما حالا، جمعیتی که از بینشون فقط سعید و ایمان و سیدمهدی رو میشناختم، سمتِ مجتبی ای اومدن که سرجاش تلو تلو میخورد، دست روی سینهش گذاشته بود و به پیرهنش چنگ میزد!
ضربانِ قلبِ کند شدهم، از نگرانی تند شد اما کاری ازم برنمیومد! دکتر راست میگفت، از استرس، دستِ آسیب دیدهم کامل از کار افتاد. نمیتونستم چرخ ویلچر رو حرکت بدم. تنهای تنها، خیره به صحنه دلهره آورِ رو به روم مونده بودم. ایمان، بچه رو از دستِ مجتبی گرفت؛ مهدی کمک کرد بشینه و سعید، از تو جیبش، چیزی رو بیرون کشید. چشم ریز کردم تا درست ببینم. اما چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم! اون اسپری رو آخرین بار دستِ زن عموم دیدم که آسم داشت؛ اسپریِ هوا!
چند دقیقه طول کشید تا التهابِ جمع خوابید و هر کس گوشهای نشست. اون وسط، حسین گرایِ من رو به سعید داد و سعید، بعد لگدی که به حسین زد، به قدم هاش سرعت داد و داخلِ سالن، نزدیکِ من شد. از دور، دستش رو به نشانهی عذرخواهی رو سینهش گذاشت و گردن کج کرد: «من شرمندتم! این حسین درست بشو نیست که نیست! بعد دو ساعت تازه میگه فلانی هم هست... .»
اخمی از سر کنجکاوی کرد و پرسید: «صبر کن ببینم! تو و حسین چه ربطی به هم دارین؟»
حس و حال حرف زدن نداشتم. آروم زمزمه کردم: «سلام! پسرداییمه.»
ازینکه سلام یادش رفته بود، زد به پیشونیش و بعد اونهمه حرف زدن، شروع کرد به احوال پرسی و من به کوتاهترین شکل ممکن جوابش رو دادم. متوجه کسلیم شد. رویِ نزدیک ترین صندلی به من نشست و پرسید: «خوبی؟»
نیم نگاهی بهش کردم و خیره شدم به مجتبی. از لحنم غم میبارید: «آسم داره؟»
رد نگاهم رو گرفت. گفت: «نه... یه نوع اختلال تنفسیه! بخاطر افسردگی حادیه که داره... .»
آهی کشید و ادامه داد: «بعد شهادتِ خانومش به این روز افتاد!»
اشک چشمام رو گرفت. تصویرِ مجتبیِ زارِ غمدیده، تار شده بود.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
🍓🍫
صُبح مَن با تـــــ♥ــــــو
زیباتَرین صُبح جهان است...😍
صبحت بخیر جان و جهانمــــ
#امامزمان
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توچهکردیکهدلماینهمهخواهانتوشد°🫀°
خداوقتیبهجسمَمریختدرروز،ازلجانرا
بهقلبمداد،عشقِحضرتِشاهِخراسانرا
یاامامغریب°❤️🩹°
اَللَّـهُمَّأرزُقنازيارهمولاناالرضا