✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_یکم ؛ روضهٔ حضرت عباس علیهالسلام!"
سخنران به مجلس شور داده بود و حسینیه رو زمزمهٔ "یاحسین (ع)" تکون میداد. باید تو اوج ادامه میدادم اما با آرومترین صدا و لحن ممکن، خیلی ساده شروع کردم: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ!»
صدای همراهی جمع که خوابید. ادامه دادم: «و علی عباسِ الحسین»
نفس عمیقی کشیدم و کاغذ روضهم رو توی دستم گرفتم: «روز عاشورا، حوالی ساعت چهار بود که امام حسین (ع) به خواهرشون، بیبی زینب (س) گفتن پسرم رو بیار! اینا بچه رو ببینن دلشون به رحم میاد!
حضرت، بچه رو از خانم رباب (س) گرفتن و دست امام حسین (ع) دادن. آقا یه نگاه به سر تا پای علیاصغرشون کردن...»
بغض صدامو عوض کرد: «الهی بمیرم؛ قد ششماههشون از سهشعبه کوچیکتر بود!»
صدای ناله توی حسینیه پیچید. بیاختیار اشک از چشمام میریخت.
میکروفون رو ثابت کردم. اونقدری که دستم قوت داشت، ریحان رو بالا آوردم: «امام حسین (ع) علیشون رو روی دست گرفتن. فرمودن: یاقوم! ان لم ترحمونی، فارحموا هذا الطفل! به من رحم نمیکنین به این شیرخواره رحم کنین! اما تَرَونه کیف یتلظی عطشا؟ نمیبینین چطور تلظی میکنه؟»
نتونستم تحمل کنم. ریحان رو پایین آوردم. میکروفون رو کنار زدم و اشکامو پشت دستم پنهان کردم... . حسینیه از صدای یاحسین (ع) پر شده بود. یهو صدای سیدمهدی پیچید. با بغض و گریه گفت: «دیدین ماهی از آب بیرون میوفته، یکم که میگذره این لباشو چجور به هم میزنه؟ به این حالت میگن تلظی!»
همونجا پای منبر زمین افتاد و صدای هق هقش بلند شد. فضای حسینیه بهم ریخته بود! هیچکس تو حال خودش نبود... . ریحان باید میترسید و از خواب میپرید. اما خیلی آروم تکون خورد و پلکاشو باز کرد. نگاه به نگاه معصومش کردم و گفتم: «سلام عموجونم!»
میکروفون رو دست گرفتم و گفتم: «ارباب داشتن حرف میزدن، عمر لعنتالله گفت: حرمله! چرا جوابشو نمیدی؟
الهی بمیرم؛ ارباب یهو دیدن بچه یه تکون خورد!»
نگاه ریحان به صورت من بود، نباید میذاشتم بغضم بشکنه... . صدام میلرزید. گلوم... بغضِ همهٔ عالم تو گلوم گیر کرده بود... .
- «خانم رباب... یهو دیدن... صدای گریهی علیاصغر قطع شد...!»
کار از گریه و ناله گذشته بود. همه تو سر و صورت خودشون میزدن. ریحان با تعجب بهم نگاه میکرد. لبخند کمرنگی بهش زدم و دوباره گرفتمش روی دستام. از خدا قوت خواستم و صدامو صاف کردم. ریحان رو روی دستام مثل گهواره تکون دادم و دم گرفتم: «لای... لالایی گل پونه! مادر دل نگرونه! اشکام مثل بارونه! لای... لالا نازکه سرت! میگردونه مادرت، صدقه دور سرت!
قحطی آبه، تو این بیابون! آب فراتو بستن به رومون! لا... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!»
دستمو بلند کردم. گفتم: «همه برا اصغرش لالایی بخونین!»
به چشم به هم زدنی، کل حسینیه رو گهواره های خالی گرفت...! همه دستاشونو حالت گهواره تکون میدادن و میخوندن: «لای... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!»
اونا زمزمه میکردن و من با اشک، ادامه میدادم: «لا... لالا بخواب آسوده! لبهای تو کبوده! واسه جنگیدن زوده!»
سرمو پایین انداختم و گفتم: «مادر های جمع التماس دعا...!»
و بیتی که دل سنگ رو هم آب میکرد، خوندم: «لا... لالا غنچهی پرپر! آخرم علیاصغر، به من نگفتی مادر!»
از نگهداشتن بغضم، به سرفه افتادم. آب، درست کنار دستم بود، اما وسطِ روضهٔ عطش، شرم میکردم آب بخورم... . نگاهم به ریحان افتاد؛ گرسنهش بود و انگشتشو میمکید... . با التماس، آروم گفتم: «عمو! نمیخوای بخندی...؟»
فقط نگاهم میکرد... . صدامو صاف کردم و دوباره دم گرفتم: «میگه با چشماش... حالش عجیبه! باید برم من... بابام غریبه! لا... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_یکم ؛ روضهٔ حضرت عباس علیهالسلام!"
سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!»
دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان گرسنهترش شده بود، هر لحظه ممکن بود گریه کنه... . تلخ خندیدم و گفتم: «عمو قرار بود بخندی! میخوای گریه کنی...؟»
نفسی گرفتم و گفتم: «اگه اینجا بابایی هست که بچه از دست داده، خیلی التماس دعا...!»
چقدر دلتنگ ایمان بودم... . گوشهای که همیشه موقع روضه میشست، خالی بود. اگر بود، الان سرشو تکیه داده بود به دیوار، دستشو روی صورتش گذاشته بود و بیصدا اشک میریخت... . همونجا، از ته دلم خدا رو صدا زدم تا باز هم همینجا، جمعمون جمع شه؛ درست مثل قبل...!
به یاد ایمان و نرگس کوچولوش، با همون حال و هوا، باز دم گرفتم: «حالا باباش میخوان براش لالایی بخونن!
لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!
لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمهجونی... گفته لن ترحمونی!
وای از گلوی صدپارهی تو... من میمونم با... گهوارهی تو!»
دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علیاصغر کوچیک ارباب لالایی میخوندن...!
اونا لالایی میخوندن و من ادامه میدادم: «حالا دیگه خانم رباب فهمیدن طفلشونو ازشون گرفتن!»
به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون میداد.
نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که میبندی، پس چرا نمیخندی...؟»
آروم زیرلب گفتم: «تو چرا نمیخندی ریحان...؟»
دووم نیاوردم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. نترسید، گریه هم نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و بازی بازی کرد... .
از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش گرفتم. دلم میخواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! روی دستم کمرش رو صاف کردم تا اطرافشو بیینه. پشت میکروفون گفتم: «میدونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!»
از چیزی که میخواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیزهایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضهشون حساس شده بود! اسمشون میومد، قلبم از نو ضربان میگرفت...!
به سختی نفس گرفتم و گفتم: «میدونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!»
دلم میخواست برم یه گوشه، مثل مجتبی، فقط گریه کنم...! اما نمیشد، مثل شب هشتم، که دلم میخواست برم پیش امامم اما نمیشد... باید روضه رو ادامه میدادم... . دستام میلرزید؛ میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!»
جملهم نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای نالهی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود!
نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضهی حضرت عباس (ع) از گریههای علیاصغر شروع میشه! از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...!»
صدامو بلند کردم: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_یکم ؛ روضهٔ حضرت عباس علیهالسلام!"
نگاهمو دوختم به ریحان. قطرهی اشکم که روی صورتش افتاد، تند تند پلک زد. لبخندی زدم و گفتم: «عموجون! روضهٔ حضرت عباس (ع) هم که خوندم... نیومدن؟ چرا نمیخندی...؟»
دیگه تحمل نداشتم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریه کردم! نمیدونستم این دلی که اینطور شکسته، از روضه میسوخت، یا از فراق... .
توی حال خودم بود که صدای خندهی ریحان سرجا خشکم کرد. نگاهش کردم، میخندید و دستاشو توی هوا تکون میداد! نفسم به شماره افتاده بود... . با ناباوری گفتم: «عـ... عمو؟ اومدن...؟»
خندید! اینقدر قشنگ که فکر کردم نه تنها اومدن، که همینجا، بالای سرش ایستادن. دست و پامو گم کردم... . نمیدونستم باید چیکار کنم! علی رو هم بین جمعیت پیدا نمیکردم که ازش کمک بگیرم! چشمامو بستم و به یاد شهیدمهدی زمزمه کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم!»
یاد شب هشتم افتادم. یاد حسرت یک سلام؛ وقتی مطمئن بودم اینجان..!
نمیخواستم تنهایی این شیرینی رو بچشم! شایدم میخواستم بگم: "ببینین بخاطرتون همه رو بلند کردم...!" هر چی که بود، سریع میکروفون رو جلوم گرفتم و گفتم: «میگه که: از دو چشم یاس میخوانم، بیا...!
شعری از احساس میخوانم، بیا...!
نیستم لایق به دیدارت ولی...
روضهٔ عباس (ع) میخوانم، بیا...!
با همین اشکات به احترام امامت از جا بلند شو...! دستتو بذار رو سینه...»
مجتبی سریع جلو اومد و ریحان رو از دستم گرفتم. به کمک عصام، زود از جا بلند شدم و سمت قبله ایستادم: «اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.»
قلبم آروم شده بود. وقتی دوباره سرجام نشستم، مثل لحظهای که شهید مهدی رو بالای سرم دیدم، سبک شده بودم... .
برای خوندن سینه زنی دست و دلم میلرزید. دلواپس حضور امام بودم... . درسته روضه نبود، اما برای از حضرت عباس (ع) گفتن، سینه زنیش هم روضه بود... .
نمیدونم چطور شد، یهو چشمم به علی افتاد. انگار دلمو خونده بود که تا نگاهش کردم، سر تکون داد و با حرکات دستش گفت: «بخون!»
دوباره "بسم الله الرحمن الرحیم" گفتم و... اینبار با تصور اینکه امامم هستن ازشون اجازه گرفتم؛ شیرینترین اجازهٔ عمرم...!
نفسی گرفتم و سینهزنی رو شروع کردم. فقط خوندم و اشک ریختم... هم برای روضه، هم برای قلب امامم... .
- «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!
اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟
همه از دست تو آبرو میخوان! خاک پاهاتو برا وضو میخوان!
اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچهها آب نمیخوان، عمو میخوان!
تار موتو به دنیا نمیدم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم!
به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به اینها نمیدن!
به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن!
کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن!
ای علمدار تو رو با علم زدن...!»
ای علمدار! قد و بالای تو رو به هم زدن...!»
دیگه طاقت نداشتم. دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن (ع)!»
سینهزنی قطع شد و صدای یاحسین (ع) پیچید!
دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! نگاهم رو توی جمع چرخوندم و گفتم: «آقای من! سرتون سلامت...!»
و قبل ازینکه جمع بهم بخوره، رو به قبله ایستادم. بدون میکروفون، تا جایی که میتونستم صدامو بلند کردم و دستامو بالا گرفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم.
»اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_یکم ؛ روضهٔ حضرت عباس علیهالسلام!"
نگاهم روی عکس لباس کاوه قفل شده بود. روی تیشرت مشکی زیر پیرهنش نوشته بود: «یاعباس علیهالسلام.»
وقتی لیوان ها رو آب پر میکرد و دست مردم میداد، به چشمم، دمِ در حسینیه، علقمه به پا شده بود. آروم آروم کنارش رفتم. یه لیوان آب هم به من داد. گفتم: «لباست خیلی قشنگه!»
لبخند پررنگی زد و گفت: «لباس نوکریمه! سه ساله روضههای حضرت عباس علیهالسلام با این لباس نوکری میکنم!»
نمیدونستم لبخندم از سر شوقه یا حسرت. گفتم: «بقیه هم ازین لباسا دارن؟»
- «دیدم بچهها میپوشن؛ ولی مثلا نشونهٔ خدمت سعید و ایمان و میثم و... محسن که... دیگه باید بگیم شهیدمحسن، شالِ مشکیشون بود. یه سری خیلی اتفاقی میفهمن یه بنده خدایی داره میره پیش حضرت آقا، بهش میسپرن یه چیزی هم برای اونا ببره، متبرک کنه! اون بنده خدا هم میبینه ایام فاطمیهست، شال عزا میخره، میبره، میاره برا این چهارتا! ازون موقع این شال مشکیشون، شد "شال نوکری"!»
شده بودم مثل پسربچهای که دلش همه چی رو میخواست! من هر چی کاوه تعریف کرده بود رو میخواستم؛ نشونهٔ خدمت، دیدار رهبر، شال متبرک... .
اما به هیچکدومشون نمیتونستم برسم. سعید و ایمان هم کنارم نبودن، چه رسد به بقیهٔ قصه... .
یه قلپ از آب خوردم، گواراتر از آب های همیشه بود...! گفتم: «شال محسن الان کجاست؟»
- «دست همسر محسنه. گفتن تو اولین دیدارشون با حضرت آقا، میخوان هدیهش کنن بهشون!»
لبخند تلخ شیرینی روی صورتم نشست. جرعهٔ دیگهای از آب که خوردم، مجتبی صدام زد. لیوان رو سپردم به کاوه و آروم آروم قدم برداشتم. مجتبی رو به روی حاج خانمی ایستاده بود و مودب و محجوب سرش رو پایین انداخته بود. کنارش که رسیدم، با احترام به حاج خانم، سلام کردم. مجتبی گفت: «حاج خانوم ایشون امشب مداح بودن!»
حاج خانم نگاهی بهم کردن و گفتن: «ماشاءالله! چقدر هم جوونی! پسر منم همسن و سال تو بود مادر!»
بیاختیار نگاهم سمت مجتبی برگشت. لبخندی زد و گفت: «حاج خانم مادر شهید هستن!»
قلبم از جا کنده شد. دست و پاهام میلرزیدن. اشک توی چشمام جمع شده بود. با بغض گفتم: «حاج خانم امشب پسرتون خیلی در حقم لطف کردن! من خیلی کوچکتر از اونم که تو همچین مراسمی روضه بخونم... . خودشون برام آبروداری کردن! وگرنه من خیلی نابلدم...!»
حاج خانم چند ثانیه فقط نگاهم کردن. لبخند بامحبتی زدن و گفتن: «پسر منم روضهخون بود! شما چند وقته روضه میخونی؟»
اشک رو از گوشهٔ چشمم گرفتم و گفتم: «امشب نهمین شبی بود که روضه خوندم... .»
حاج خانوم نگاهی به مجتبی کردن و گفتن: «فکر میکنی پسر من چند وقت روضهخون بود؟»
- «حتما از بچگی!»
حاج خانم بیصدا خندیدن. بهم اشاره کردن و گفتن: «دانیال منم مثل شما بود! همین شکلی، به قول خودش باکلاس لباس میپوشید! دوستاش که برگشتن، گفتن دانیال، پسرم، دهه فاطمیه رو تو پادگان روضه خونده! تو وصیت نامهش هم برام نوشته بود: مامان! من نتونستم برای شما روضه بخونم! ولی شما زیاد روضه برو و شال عزای منم با خودت ببر؛ من به روضهخون جایی که شما میری کمک میکنم! بدون که اونجا منم روضه خونم!»
جوری بغض کرده بودم که صدام گرفته بود... . اشک، بیاختیار از گوشهٔ چشمم میریخت. اول حاج علی، بعد شهید مهدی، حالا هم شهید دانیال این حاج خانوم!
حاج خانوم، از داخل کیفشون پارچهی تا کردهی مشکیای رو بیرون آوردن. مجتبی، دست و پاشو گم کرد! اما من هنوز توی باغ نبودم... .
حاج خانوم نگاهی طولانی به پارچه کردن و بعد بوسیدنش و روی چشماشون کشیدن. تاشو که باز کردن، تازه فهمیدم اون پارچه، شال مشکی بوده و... احتمالا شال مشکی شهید دانیال...!
نزدیکتر به من شدن، گفتن: «دوستای دانیال میگفتن، شب نهم روضهشو که خوند، شالشو برد زینبیه، با اسم حضرت ابالفضل (ع) متبرکش کرد... .»
حاج خانوم شال رو دور گردنم انداختن و من... خشک شده بودم...!گفتن: «دهمین روضهتو با شال پسرم، روضهٔ خانوم حضرت زینب سلام الله رو بخون... . روضههای بعدیت هم اگر میشه، با پسرم شریک شو... . فرصت نکرد بیشتر از ده شب روضه بخونه، شما اینجا باهاش روضه بخون، من بهش میگم اون بالا برات جبران کنه...!»
گوشهی چادر مادر شهید دانیال رو توی دستم گرفتم و صورتم رو بهش چسبوندم... . من بلند بلند گریه میکردم و حاج خانوم آروم آروم اشک میریختن... . من از رسیدن به شهید دانیال و... حاج خانوم از فراقِ دانیالشون... . شهید، پای وصیتشون مونده بودن؛ نه تنها موقع روضهخونی کنارم بودن، که حتی بعدش، صدای نشونهٔ خدمت و شال متبرک خواستن دلم رو شنیدن... . من، اونجا، یک تیکه از بهشت رو هدیه گرفتم...!
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)