✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و با احتیاط، طوری که عصام از دستم نیوفته، در رو باز کردم. هنوز قدم توی حیاط نذاشته بودم که کسی اسمم رو صدا زد. سمت صدا برگشتم. کسی از ماشین مدل بالای مشکی رنگی پیاده شد و گفت: «آقای رسولی؟»
اخم کمرنگی بین ابروهام نشست: «شما؟»
مرد مسنی که رو به روم ایستاده بود، سرش رو پایین انداخت. آهی کشید و گفت: «سالاری هستم! پدرِ... پدر معین!»
بیاختیار چهرهم توی هم رفت. نگاهم رو ازش گرفتم و رومو برگردوندم. جلو اومد، دست روی شونهم گذاشت و گفت: «صبر کن! باهات حرف دارم!»
قبل از اینکه جوابی بدم، بابا سر رسید؛ دست آقای سالاری رو از شونهم کنار زد و گفت: «با پسرم چیکار دارین؟ کم بلا سرش آوردین؟ هنوز دلتون خنک نشده؟ یا نکنه اومدین دوباره آبروریزی به پا کنین؟»
با تعجب تکرار کردم: «دوباره؟»
بابا خواست جوابم رو بده اما آقای سالاری سریع گفت: «نه! باور کنین قصد بیاحترامی ندارم! اون دفعه... اون دفعه اطلاعات اشتباه بهم داده بودن! معین و وکیلش همه چیز رو طوری تعریف کردن که من... من فکر کردم بیتقصیرن!»
نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: «به من نگفته بودن با پسرتون چیکار کردن!»
بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و رو به آقای سالاری گفت: «حالا که دیدین! میتونین تشریف ببرین!»
عصام رو ازم گرفت و دستم رو روی شونهی خودش گذاشت.
آقای سالاری جلوتر اومد، در رو گرفت و گفت: «خواهش میکنم! من باید باهاتون صحبت کنم!»
بابا با اینکه از عصبانیت سرخ شده بود، بخاطر من مراعات میکرد. آروم برگشت و گفت: «چه صحبتی؟ اون دفعه با حرمت شکستن رضایت خواستید، حتما این دفعه اومدید با زبون نرم رضایت بخواید! بذارید همینجا جوابتون بدم! من از کسی که جوونی رو از پسرم گرفت، نمیگذرم!»
دست خودم نبود، احساس کردم پیش بابا شرمنده شدم! سرمو انداختم پایین. آقای سالاری با من و من گفت: «اما... اما من میتونم هزینه درمان پاشو بدم! بهترین دکتر! هر جای دنیا!»
دستای بابا توی دستام میلرزید. گفت: «بله! حق دارید فکر کنید با پول میشه همه چیز رو درست کرد! من به پول شما احتیاجی ندارم! اگر یک دکتر، فقط یک دکتر بهم میگفت میتونی اندازهی یک درصد به برگشتن پاهای بچهت امیدوار باشی، کل زندگیمو میفروختم تا بتونم ببینم پسر جوونم، یه بار دیگه بدون عصا رو پاهاش ایستاده!»
آقای سالاری سرش رو پایین انداخت. امیدوار بودم اشکامو نبینه! بغضم از غم حال و روز خودم نبود؛ از غصهی دل خون و موهای سفید بابا بود که حالا بهتر دلیلشون رو میفهمیدم!
بابا سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «نه آقای سالاری! شما نمیتونید هیچی رو جبران کنید! همهی پولتون رو هم که بدید، حتی نمیتونید یک ثانیه از لحظهای رو جبران کنید که علیاکبرم جلوی چشمام نفسش قطع شد! نمیتونید جناب! نمیتونید!»
داخل حیاط شدیم. بابا خواست در رو ببنده که آقای سالاری مانعش شد و با التماس گفت: «آقای رسولی! خواهش میکنم! همسر من مریضه! نمیتونه دوری پسرش رو تحمل کنه!»
بابا اخم تندی کرد و گفت: «به همسرتون گفتین پسرتون با یه مادر چیکار کرده؟ علی اکبر بیست و یک روز تو کما بود، مادرش چهل بار زیر سِرُم رفت! البته... فکر نکنم درک کنید اینکه هر روز یه دکتر رو بفرستن که رضایت بدی دستگاه،ها رو از بچهت بکشن یعنی چی! اینکه همه از زنده موندنش ناامید باشن یعنی چی!»
رومو برگردوندم که کسی شکستن بغضم رو نبینه! آقای سالاری دست بردار نبود! جلو اومد، دست بابا رو گرفت و گفت: «هر کاری بگین میکنم، فقط رضایت بدین! اصلا... چرا نمیذارین خود علیاکبر هم حرف بزنه؟»
بابا بدون اینکه چیزی بگه، رو کرد به من. چین های روی پیشونیش، دلم رو آتیش میزد! صورتم رو پاک کردم و جدی و محکم گفتم: «من، شاید بتونم معین رو بخاطر کاری که باهام کرد ببخشم؛ اما بخاطر غصههای پدر و مادرم، نه! نمیبخشم!»
بابا با محبت لبخندی بهم زد و با همون لحنِ قبلی، گفت: «جوابتون رو گرفتین؟ بسلامت!»
دوباره بابا خواست در رو ببنده اما آقای سالاری نذاشت. رو به من گفت: «یعنی... اگر پدرت رو راضی کنم، میای رضایت بدی؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمیخواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!»
آهی کشید و گفت: «تو که از خودت میگذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق میکنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون میکنم فقط برای مادرشه! خواهش میکنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!»
بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علیاکبر رو مقصر میدونه و باز میاد سراغش!»
آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو میشکنم که خونه نشین بشه!»
بابا مکثی کرد و گفت: «میتونه به کس دیگهای بسپره که بیاد سراغ پسر من!»
آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمیکنه! نمیذارم بکنه! به خدا قسم نمیذارم بکنه!»
با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش میکنم پسرم!»
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو میکنم!»
بابا سکوت طولانیای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم... .»
آقای سالاری از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف میرفت و یک نفس تشکر میکرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست!
همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟»
تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید!
ـــ 🌱 ...
- «امام حسین (ع) هنوز از شهادت مسلم بن عقیل باخبر نشده بودند. پسر علی (ع) نامهای برای مردم کوفه نوشتند و به آنان نوید دادند که هر چه زودتر خواهند رسید.
نامه را به قیس بن مسهر صیداوی دادند و ایشان از او خواستند، هر چه زودتر نامه را به مردم کوفه برساند.
در همین زمان عبیدالله بن زیاد از حرکت کاروان امام باخبر شد. بنابراین حصین بن تمیم را با لشکری بزرگ به سوی امام روانه کرد. حصین در کمین قیس بود. سرانجام سربازان و ماموران حصین، در بین راه، قیس را دستگیر کردند...!
کاروان کوچک امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد. در بین راه عبدالله بن مطیع و زهیر بن قین به او پیوستند.
پیروان حضرت علی (ع) آرام آرام به او ملحق شدند.
یک روز بعد کاروان به شترسواری برخورد کرد که از کوفه به سوی مکه میرفت. شترسوار با دیدن کاروان امام راه خود را کج کرد. امام حسین (ع)، عبدالله بن سلیمان اسدی و منذر بن مشعمل اسدی را به دنبال آن مرد فرستاد تا خبری از کوفه بگیرد. وقتی آن دو، به شترسوار رسیدند از او پرسیدند: "از کوفه چه خبر داری؟" مرد گفت: "وقتی از کوفه خارج میشدم، جسدهای سر بریدهی مسلم بن عقیل و هانی را دیدم که با اسب روی زمین کشیده میشدند و مردم شادی میکردند."
عبدالله و منذر شتابان به سوی امام آمدند و خبر شهادت مسلم و هانی را به امام دادند. امام حسین (ع) از شنیدن خبر شهادت مسلم و هانی، بسیار اندوهگین شدند و گریستند.»
- «علیاکبر؟ اینجایی؟»
سربلند کردم. جلوتر اومد. کنارم نشست و گفت: «کل اداره رو دنبالت گشتم!»
چیزی نگفتم و نگاهم رو به خطوط منظم روایت عشق دادم. مجتبی، خودش رو سمت کتاب کج کرد و پرسید: «روایت عشقه؟»
سرتکون دادم. جمله آخر، بغض شده بود توی گلوم. آهی کشیدم و گفتم: «مجتبی! بنظرت مسلم چقدر به خدا التماس کرد تا اون مرد، خبر کوفه رو به عبدالله و منذر نگه؟ یا اگر گفت، عبدالله و منذر به امام حسین (ع) حرفی نزنن؟»
چیزی نگفت. کتاب رو بستم، دستی روی جلدش کشیدم و گفتم: «دیدن اشکای امامت، آقات، مولات... .»
بغض راه صدامو بست. مکثی کردم و گفتم: «چجوری میشه؟ اصلا... اصلا اشک امام یعنی چی؟ چرا؟»
از وقتی دکتر سختگیریهاشو کم کرده بود، منم کمتر برای گریه نکردن مقاومت میکردم.
اشک از چشمهام جاری شد. سرم رو پایین انداختم: «علی الدنیا! علی الد... .»
جلد روایت عشق رو از گوله گوله اشک جمع شده تو چشمام تار میدیدم. گفتم: «احساس میکنم مسلم تا لحظه آخر به عبدالله و منذر التماس میکرد که نرید! به امامم نگید! من جون دادم که اشک آقامو نبینم؛ حالا شما میخواید گریه مولامو دربیارید؟»
رو کردم سمت مجتبی. چشماش میدرخشید اما عمیقاً لبخند زده بود! گفت: «ازین کسایی که طاقت اشک امامشونو نداشتن، تو تاریخ هم داشتیم! قنبر رو میشناسی؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
- «غلامِ امام علی علیهالسلام؟»
سرتکون داد: « اینجور معروفه! ولی در واقع یار و غمخوار امام علی (ع) بود...! قنبر رو امام علی (ع) نرفتن تو بازار بخرن! قنبر خودش از آقا خواهش کرد، بذارین من غلامتون باشم!»
لبخندی زدم و جملهش رو زیرلب تکرار کردم: «بذارین من غلامتون باشم!»
مجتبی دستاشو دور زانوهاش گرفت و گفت: قنبر داشته از راهی میرفته یکی جلوشو گرفت. گفت: "شنیدم خیلی علی رو دوست داری! آره؟" گفت: "خیلی عاشقشم!" یه سیلی زد تو گوش قنبر! قنبر سرش رو انداخت پایین. طرف گفت: "اینم پاداش کسی که علی رو دوست داره!" سلمان این صحنه رو دید. رفت پیش مولاعلی (ع). گفت: "آقا من تو مسیر که داشتم میومدم یه صحنهای دیدم خیلی ریختم بهم!" مولا فرمودن: "چی دیدی؟" گفت: "آقا یکی اومد همچین سوالی پرسید." آقا زود پرسیدن: "قنبر چی گفت؟" سلمان گفت: "گفت خیلی عاشقشم! آقا! سیلی زد تو گوش قنبر!" مولا فرمودن: "قنبر چیکار کرد؟" سلمان گفت: "سرشو انداخت پایین رفت!" مولا فرمودن: "سلمان حالم خوب نیست! اون قراری که امروز داشتیم بذار برای یه روز دیگه...!" چهار روز هیچکی امیرالمومنین (ع) رو ندید! سلمان و بقیه تصمیم گرفتن برن یه سری به آقا بزنن! رفتن دیدن مولا چهار روزه تب کردن توی خونه افتادن...! گفتن: "آقا شما که حالتون خوب بود، چیشد؟" سلمان میگه "مولا یهو بغضشون ترکید. فرمودن: قنبرمو سیلی زدن!"»
چشمهامو محکم به هم فشار دادم. اشک پشتِ اشک روی صورتم جاری شد... .
مجتبی نفس عمیقی کشید و گفت: «اینو نگفتم که بیشتر دلتو بسوزونم! گفتم که بگم... حالا که تصور اشک ریختنِ امام قلبتو به درد آورده؛ یه کاری کن با خودت که قنبر بشی برای امام! نه اینکه برات غصه بخورن! نه... . به این فکر کن که چقدر قنبر برای مولا عزیز بوده!»
نگام کرد. گفت: «دنیا اینقدر بده، که تو نمیتونی نذاری قلب امامت بشکنه! نذاری اشک بریزن... اما... میتونی غمخوارشون باشی! دلگرمیشون باشی!»
دستم رو گرفت. گفت: «برای امامت مثل قنبر شو علیاکبر! فقط همچین کسی میتونه اشک امامش رو پاک کنه...!»
حس غریبی داشتم. دوتا دستامو روی صورتم گذاشتم و بیصدا هق هق کردم. مجتبی دستش رو دور شونهم گذاشت و سرش رو، روی سرم. هیچی نمیگفت اما سکوتش برای من تکرار جملههای قبلیش بود: «برای امامت مثل قنبر شو علیاکبر! فقط همچین کسی میتونه اشک امامش رو پاک کنه...!»
آروم که شدم، نگاهی به روایت عشق کرد و پرسید: «وسط کار و بار اداره، سراغ روایت عشق رفتن، فقط یه دلیل داره؛ دلت گرفته! چیشده؟»
صورتم رو پاک کردم. نفسی گرفتم و گفتم: «تا سعید بود، هر وقت کارم گره میخورد میرفتم سراغش. گرهها رو باز نمیکرد ولی یادم میداد چجوری بازشون کنم یا پیش کی برم که بازشون کنه! یه وقتایی هم که گرهم خیلی کور بود و حس میکردم دیگه هیچ کاری ازم ساخته نیست، سرطنابم رو میگرفت، میرفت و بعد چند ساعت با چشمای سرخ و پف کرده و گرهی که باز شده برمیگشت. اون موقعها هم خودش نبود که گره باز میکرد ولی... بهتر از من التماس کردن بلد بود!»
با تاسف سرمو به چپ و راست تکون دادم، آهی کشیدم و گفتم: «حالا هم منم و یه گره کور و چشمایی که بلد نیستن خوب التماس کنن!»
زل زدم تو چشماش و امیدوارانه گفتم: «تو میتونی کمکم کنی، مگه نه؟»
لبخندی زد و سرتکون داد. ضربان قلبم بالا رفت و لبخند تموم صورتم رو گرفت. کامل چرخیدم سمتش. تا خواستم بگم دلم میخواست معین رو بخاطر رضای خدا و پدر و مادرش ببخشم اما اشکای بابا نذاشت و بخشیدن یا نبخشیدن رو سپردم به بابا و میترسم نخواد رضایت بده؛ مجتبی گفت: «سعید یه تسبیح عقیق داشت که به تسبیح حضرت عباس (ع) معروف بود!»
- «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟»
خندید. گفت: «همه اول که میشنون همین فکر رو میکنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل (ع) متبرک شده!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
نفسم برای یک لحظه گرفت. گفت: «از وقتی اومد تو اداره، به تسبیح عقیقش معروف شد! چون به هممون ثابت کرد پیش خواست خدا و دست اهل بیت، بازی دنیا بیقانون ترین بازیه! خودش کاری نکردا، کار کار تسبیح عقیقش بود! اوایل جایی کار میکرد که وقتی پروندهای رو دست میگرفتن، جز خود پوشهٔ پرونده و یه برگه که به زور نصفش پر شده بود، هیچی نداشتن! بدون سر نخ باید کار رو پیش میبردن! حقیقتا بچه های اون قسمت از همهمون پای کارتر و با ایمانترن! وقتی به بنبست میخوردن، دیگه شب و روز نمیشناختن! استراحتشون، توسل بود! هر شب وقتی میخواستیم بریم خونه،هامون، آخرین چیزی که میشنیدیم صدای تلاوت سوره نباء بودـ میخوندن تا بتونن بیدار بمونن! انصافا سربازاً!»
سرجاش جا به جا شد و گفت: «بچههای اونجا، بیل و کلنگ دست میگرفتن و به جون اون بن بست میافتادن! اما سعید که اومد، بیل و کلنگ دست نگرفت! هر بار که به بن بست میخوردن، میرفت بالای بلندی، اوج میگرفت و از دیوار بلند بنبست میپرید و رد میشد! بال پروازش هم همون تسبیح عقیق بود!»
نگاهی بهم انداخت و پرسید: «تسبیح داری؟»
تسبیح میثم همیشه همراهم بود. درش آوردم. لبخندی زد و گفت: «فیروزه میثم هم جریان خودشو داره!»
روشو سمت قبله کرد و گفت: «رو به قبله بشین. صدتا صلوات به نیابت از حضرت عباس، هدیه کن به خانم امالبنین و خانم حضرت زهرا به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام!»
نگاهش برگشت سمتم. گفت: «سعید میگفت از پدربزرگش که پیرغلام امام حسین (ع) بودن شنیده که این ذکر معجزهست! اینطوری، حضرت عباس (ع) به عشق و احترام هم حضرت زهرا (س) هم خانم ام البنین (س)، حاجتت رو میدن!»
لبخندی زد و گفت: «نگاه نمیکنن کی بودی و کی هستی! نگاه نمیکنن چیکارهای! فقط میبینن که خوب التماس کردی، پس حاجتت رو میدن!...»
سرمو انداختم پایین و خیره شدم به تسبیح. گفت: «حضرت عباس (ع) کسی رو که به مادرشون احترام گذاشته و دغدغهش دلخوشی حضرت زهرا (س) ست، خیلی تحویل میگیرن!»
خواستم بپرسم یعنی چی دلخوشی حضرت زهرا (س)؛ اما مجتبی بلند شد و قبل رفتنش گفت: «یه لحظه رو هم از دست نده! بسم الله!»
سریع صداش زدم. برگشت. پرسیدم: «چرا میگی متبرکه به دستای حضرت عباس (ع)؟»
لبخند پررنگی زد. گفت: «یک گره مانده و با "دست تو" وا خواهد شد!
دردِ ما با مدد عشق دوا خواهد شد...!»
و رفت... . من موندم و تسبیح فیروزهی میثم. چشمامو بستم و زیر لب گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم! صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس، هدیه به خانم حضرت زهرا و خانم ام البنین، به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان علیهمالسلام: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم... .»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
- «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید."
پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم."
کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسختر شده بود و هراسی از لشکریان یزید نداشتند.
کاروان لحظه به لحظه به وعدهگاه امام با فرشتگان نزدیکتر میشد.
کاروان امام در ناحیهی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند.
پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا میروید؟"
امام فرمودند: "به کوفه"
پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کردهاند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد."
امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم."
حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته میبینم... ."
یارانش گفتند: "چرا؟"
ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگها مرا گاز میگیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود."
یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کردهاند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!»
کتاب رو بستم و مثل دختربچهای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بیصدا شروع کردم به گریه کردن.
وقتی چشمامو میبستم، خودم رو وسط همون صحرایی میدیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمهشون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقهی عاشقان امام رو از دور میدیدم. نورِ کم سوی فانوسها، شبیه شعلهٔ کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام!
غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب میدیدم!
نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو میشنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف میکردن!
اشک دونه دونه از صورتم میچکید و بیابون خشک رو خیس میکرد.
صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بیقرارتر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجادهش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش میلرزید. نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. میتونستم صدای حرفهاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم! التماس میکرد! خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله (ص) قسم میداد و التماس میکرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس میکرد.
صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود! تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد! نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زندهست و آقاش روی خاک میوفتن! که نبینه نفس میکشه و نفس آقاش میگیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگهای اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم!
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود.
- «جانم داداش؟»
لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی میکرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت!
دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟»
دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست! میتونی یه سر بیای اداره؟»
یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید و ایمان. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید و ایمان شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
من و منی کرد و گفت: «همراهای سعید و ایمان و اون چهارنفر دیگهای که باهاشون مفقود شدن، برگشتن! میگن آخرین باری که باهاشون ارتباط داشتن، رفته بودن برای شناسایی... . بعد ازون دیگه برنگشتن!»
- «خب... خب این یعنی چی؟»
مکث کوتاهی کرد و گفت: «خودمم نمیدونم! نمیدونم باید خوشحال شم یا ناراحت!»
نفس سنگینی کشید و گفت: «به هر حال خداروشکر؛ میتونست بدتر از این بشه... .»
گیج شده بودم. فقط تکرار کردم: «خداروشکر!»
گفت: «یه سری اطلاعات رمزگذاری شده به دست آوردن. پاشو بیا که گمونم تا خود صبح کار داریم!»
خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم. هنوز تو شوک حرفهای مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو. باید خودم رو جمع میکردم اما حتی حواسم نبود از جام بلند شم! بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود متوجه حالم نشد. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بیمقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!»
همونطور بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشهٔ اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... تو یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش میدونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!»
سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمیخواستم رضایت بدم! چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمیرفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرفهایی که درموردت میزدن تو گوشم میپیچید. مراجعه کنندهها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم؛ وقتی میبینم نفس میکشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!»
نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!»
دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، میتونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یادآوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد، دوسِت دارم و دلسوزتم!»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمیدونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر میکنم که تو، پسر منی!»
لبخندی روی صورتم نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتارها، از منِ شوک شده از حرفهای مجتبی، چیز دیگهای برنمیومد!
بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمیخواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم میبخشمش؛ بازم بخاطر تو!»
بغض گلومو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی میخوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه میکنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!»
با خنده خودمو جمع کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!»
از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!»
لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام میکرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به دم در اتاق خودش رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!»
بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت.
آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشهی عطرِ گل نرگس بود و مهره به مهرهش بوی نرگس میداد! نفس عمیقی کشیدم. بیاختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: «السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده، همیشه تو تشخیصشون از هم اشتباه میکردم. نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم؟»
تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد میگرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟»
و بغضم شکست. گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار میزنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمیکنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! به همه میگم... میگم که تسبیح منم به دستای حضرت عباس متبرک شده!»
کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه میدونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!»
کتاب رو از صورتم دور کردم. دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو میدیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو!...
اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: «فروا الی الحسین (ع)!»
با خودم گفتم: «اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس یکیه، پس فرار سمت امام حسین یعنی فرار سمت حضرت عباس و فرار سمت حضرت عباس یعنی فرار سمت امام حسین! پس... فروا الی الحرم!»
نفسی گرفتم و گفتم: «حالا دیگه میدونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمیبینه!»
بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه میدونم از کی گمشدهم رو بخوام!»
کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و سعید و ایمان رو تصور کردم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه میکنم به خانم حضرت زهرا و خانم امالبنین، به نیابت از آقام حضرت عباس، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام؛ قربه الی الله!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...»
ــــ 🌱 ...
- [ همان لحظه ؛ حوالی بانویِ دمشق! ]
گوشه گوشهی روستا را آتش گرفته بود. از صدای گلوله و انفجار، گوشهایم سوت میکشید. خاک، جلوی دیدمان را گرفته بود و به زحمت تا چند قدمی خودمان را میدیدیم!
دو تا از ماشین ها رفته بودند و سومی آمادهی حرکت بود. یکی از دو نوجوانی که نمیتوانست راه برود با ماشین اول رفته بود. هر چه زمان میگذشت، آتش دشمن سنگین تر میشد. خیلی طول کشید تا حازم -دومین نوجوان- را از بین تیر و گلوله رد کنم و به ماشین برسانم! علی، حازم را از بغلم گرفت و سوار ماشین کرد. وقتِ زیادی نداشتیم. سریع در ماشین را بستم. علی پشت ماشین نشست. مسیری که باید میرفت را نگاهی انداختم؛ هنوز امن بود. زدم به ماشین: «برو! یاعلی!»
ماشینِ سوم هم راه افتاد. برگشتم سمت روستا. ایمان را میان گرد و غبار دیدم که سمت یکی از خانهها میدوید. وارد خانه که شد، پیش چشمهایم نارنجکی جلویِ درِ خانه منفجر شد و نیمهی جلویی خانه فرو ریخت! صدای فریادِ "یازهرا" یم بلند شد... . سمت خانه دویدم و از پنجرهی نیمه شکستهی اتاقِ پشتیاش داخل پریدم. کف دستم میسوخت و خیسی خون را احساس میکردم اما تمام فکر و ذکرم پیش ایمان بود؛ که هر چه صدایش میکردم، جواب نمیداد!
سمتِ در اتاق رفتم. دستگیرهاش از جا در آمده بود! هر چه هلش میدادم فایدهای نداشت؛ خرابههای خانه آنطرف در را پر کرده بودند! قنداق اسلحه را به در میکوبیدم و با هر ضربه به خدا التماس میکردم کسی آسیب جدی ندیده باشد...! من حتی توانِ اینکه بینِ التماسهایم به از دست دادن رفیقم فکر کنم هم نداشتم...!
در، دو تکه شد. بندِ اسلحه را روی شانهام گذاشتم و دو دستی تکهای که جدا شده بود را کنار گذاشتم و داخل خانه شدم. ایمان بالای سر نوزادی نیمخیز ایستاده بود و روی کمر و شانههایش خرابههای خانه را نگه داشته بود. زانوهایش میلرزید و از شانههایش خون میچکید! جلو رفتم و نوزاد را بغل گرفتم. ایمان هر لحظه خمیدهتر میشد. دویدم بیرون و بچه را به محمد سپردم. وقتی برگشتم داخل، ایمان به نفس نفس افتاده بود...! رفتم جلو کمکش کنم اما مانعم شد! از فشار زیادی که رویش بود، نمیتوانست حرف بزند! به طرف دیگر خانه اشاره کرد و بیصدا لبهایش را تکان داد: «خواهرش...!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
سمتِ جایی که اشاره کرد بود رفتم. زیر آوار نمانده بود اما از پیشانیاش خون میآمد و بیهوش شده بود! صدایش زدم. جواب نمیداد! برگشتم سمتِ ایمان، یک زانویش خم شده بود و تمام زمین را خون گرفته بود. اما سقف خانه را با تمام جانش نگه داشته بود... .
دوباره خواهر نوزاد که گمان نمیکنم بیشتر از ۱۵ - ۱۶ سالش بوده باشد را صدا زدم. چشمهایش را باز کرد. نفس راحتی کشیدم... باید زودتر از خانه بیرون میرفتیم؛ دیگر جانی برای ایمان نمانده بود... .
نوزاد و خواهرش هم به محمد سپردم. دوباره دویدم داخل خانه، ایمان روی زانوهاش افتاده بود و رمقی برای بیشتر از این نگه داشتن سقف خانه نداشت! نمیدانم در هر لحظه چند بار صدا زدم: «یازهرا!» اما میدانم زبانم یک لحظه هم از حرکت نمیایستاد..! معجزه بود؛ وگرنه من به تنهایی چطور میتوانستم هم سقف خانه را مهار کنم هم ایمان را از زیرش بیرون بکشم و هم هر دویمان زنده بیرون بیاییم..؟
دستش رو دور گردنم انداختم. نمیتوانست کمرش را صاف کند و خمیده خمیده راه میرفت. چند قدم که آمد، قوتِ پاهایش رفت. کولش کردم و گفتم: «ایمان قرارمون که یادت نرفته؟ بخاطر این طفلای معصوم باید زنده بمونیم!»
جواب نداد. قلبم داشت از سینهام بیرون میآمد. با التماس صدایش زدم. آرام گفت: «رو پیشونی من نوشته تجدیدی! نگران نباش!»
تجدیدی از اصطلاحات جبهه بود؛ به کسی که مجروح میشد ولی شهید نمیشد، میگفتند: تجدیدی!
لبخندی از سر آسودگی روی صورتم نشست. ایمان وقتی دید داریم از روستا دور میشویم، گفت: «سعید! میخوای چیکار کنی؟»
- «ماشین چهارمم پر شده. تو و محمد برین! فقط یه خونه مونده؛ اونا رو میگیرم میام!»
نمیتوانست حرف بزند اما هنوزم بیخیال بشو نبود! گفت: «بذار منم پیشت بمونم..!»
به ماشین رسیده بودیم. گفتم: «نه داداشم! خونریزی داری باید زودتر برسونت درمونگاه!»
با کمک محمد پشت ماشین نشاندیمش. چهرهاش از درد جمع شده بود. پشتش را تکههای چوب و شیشه پاره پاره کرده بودند..! دستش را توی دستم گرفتم و گفتم: «زود میام!»
در چشمهایش حسرت موج میزد. گفتم: «تو کاری که باید رو کردی! غصه هیچیو نخور!»
سرتکان داد. دستش را که رها کردم، گفت: «مراقب خودت باش داداش! علی (ع) یارت!»
از ماشین فاصله گرفتم و پیش محمد رفتم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: «سعید دستت!»
کف دستم را شیشهی پنجره بریده بود و برادههای چوب داخلِ زخمم رفته بود. محمد با یک تکه پارچهای دستم را بست و گفت: «زیاد طولش نده! اینا کم کم میزنن به سیم آخر!»
دو تا ماسک اضافه دستم داد. گفت: «اینا همراهت باشه که اگر گاز سمی زدن چیزیتون نشه!»
دل نگران ایمان بودم. سفارشش را به محمد کردم و گفتم: «مراقب باش ماشین خیلی تکون نخوره. کمرش بدجور آسیب دیده... احتمالا کتفشم شکسته..!»
محمد خندید و گفت: «تو مراقب خودت باش! من حواسم به ایمان هست!»
لبخندی زدم و خداحافظی کردیم. ماشین را آماده کردم و برگشتم سمت روستا. خانهی باقیمانده خیلی دور از ماشین نبود اما آنقدر آتش زیاد شده بود که بین راه، چندین بار گلوله درست از کنار گوشم رد شد. یکی از ماسک ها هم ترکش خورد و دیگر کارایی نداشت... . به هر سختی بود رسیدم به خانه. یک جوانِ هجده نوزده ساله روی تخت منتظر نشسته بود. مقداد قبلا تعریف کرده بود که داعشیها، یک پای "یوسف" را قطع کردهاند..! خواهر کوچکتر یوسف، از ترس صدای گلوله و انفجار سرش را توی بغلم برادرش برده بود و گریه میکرد... .
هنوز نزدیکشان نشده بودم که دود غلیظی از پنجره داخل شد و همان اول گلویمان را چنان سوزاند، انگار آتش قورت دادهایم! سریع جلو رفتم و ماسک را روی صورت دخترکوچک و برادرش گذاشتم. ماسک سوم را درآوردم، گذاشتنش روی صورتم نمیتواست جلوی ورود گاز را بگیرد اما حداقل یوسف و خواهرش را نگران نمیکرد. ماسک را گذاشتم،
جوان را کول کردم و دست خواهرش را گرفتم. نزدیک در که شدیم، کسی زودتر از ما دستگیره در را پایین کشید. دویدیم پشت دیوار. تمام گلویم میسوخت و نفسم پشت سرفههایم گیر کرده بود! دستم را زیر ماسک بردم و محکم جلوی دهانم را گرفتم.
دختربچه پایم را بغل کرده بود و بیصدا اشک میریخت. صدای قدمها هر چه نزدیکتر میشد، دختربچه بیشتر به خودش میلرزید..! دستهای جوان، توی دستم یخ کرده بود. شرایط خیلی سخت شده بود... . نمیتوانستم همان پشت بمانم و ذره ذره از ترس آب شدن یوسف و خواهرش را ببینم! نمیدانستم چه میشود! فقط میدانستم این تنها راهیست که دارم! یوسف را پایین گذاشتم و زیرلب گفتم: «یامولا! کمکمون کنین..!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
از سوزش سینهام زانوهایم شل شده بود. تمام توانم را جمع کردم. دستم را روی زانویم گذاشتم و گفتم: «ای که نامت توان زانوهاست... .»
صدای گلوله آنقدر نزدیک شده بود که پردههای گوشم را میلرزاند. دست دختربچه را در دست برادرش گذاشتم و لبهی دیوار ایستادم. اسلحهام را آمادهی شلیک توی دستم گرفتم و برای آخرین بار توسل کردم: «یا ابالعباس! بحق عباس!»
میخواستم جلو بروم و رو در رو با کسی که داخل آمده بود مقابله کنم اما... هنوز قسمم تمام نشده بود که صدای آشنایی در گوشم پیچید و سرِ جا میخکوبم کرد!
- «حنین؟ اینجایی؟»
دختربچه گل از گلش شکفته بود. نفس راحتی کشیدم. زیرلب یک نفس تکرار میکردم: «خدایا شکرت! خدایا شکرت!»
یوسف که هنوز اسلحه را توی دستم میدید، گفت: «اون داعشی نیست! یه بار به حنین کمک کرد دست داعشیا نیوفته!»
سر تکان دادم و اسلحهام را روی دوشم گذاشتم. از سوزش گلویم صدایم خش افتاده بود. آرام پرسیدم: «اسمش چیه؟»
حنین هم مثلِ من، آرام گفت: «ما عموعباس صداش میکنیم!»
با اشک خندیدم: «شما شیعهاین؟»
یوسف سرتکان داد. چشمهای من را پردهی دنیا پوشانده بود. وگرنه آنجا، کنارِ ما و توسلمان، خود حضرت عباس علیه السلام ایستاده بودند! اتفاقی نبود که بین آنهمه داعشی، میثم وارد خانه شد... . اتفاقی نبود که بعد قسم دادن مولا، به عباسشون، معجزه شده بود! معجزهای که فقط از دستانِ حضرت عموعباس علیه السلام برمیآمد!
از پشت دیوار بیرون آمدیم. داشت از خانه بیرون میرفت که حنین صدایش زد: «عموعباس!»
رویش را که برگرداند، تمام دلتنگیهایم برایم مرور شد! شش ماه بود ندیده بودمش؛ چقدر تغییر کرده بود... چقدر شکسته شده بود...
نصف صورتش را ماسک پوشانده بود اما دیدن چشمهایش هم برای فهمیدن سختیِ این شش ماه، بس بود... در نگاهش آنقدر درد و بغض بود، خوب فهمیدم چرا موهایش سفید شده است!
سرش را که بلند کرد، ماتش برد. با حنین از جا بلند شد و گفت: «سعید...؟»
سرفههایم نمیگذاشت راحت حرف بزنم. سرتکان دادم. چشمانش را اشک گرفت. تک خندهای کرد و گفت: «نمیدونی چقدر خسته بودم...!»
حنین را پایین گذاشت. جلو آمد و... بعد از شش ماه، رفیقی که از بچگی با هم بزرگ شدیم و صمیمی تر از برادر بودیم را... در آغوش گرفتم! نباید میگذاشتم بغضم بشکند! باید میثم را آرام میکردم؛ نه فقط برای همین لحظه! که برای چند ماهِ پیشِ رو... برای ماههایی باید همینجا بماند و اینهمه ظلم را شاهد باشد... .
سرش را مظلومانه روی شانهام گذاشت و گفت: «دعام کن سعید! اینا مردم بیگناهو زجر میدن!»
دستهایم را دورش محکمتر گرفتم. سوزش سینهام، به جگرم رسیده بود. خون را توی دهانم احساس میکردم. تمام نفسم را جمع کردم و کنار گوشش آرام زمزمه کردم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ؛
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾»
با هر آیه که میخواندم، نفس عمیقی میکشید و ضربانش آرامتر میشد... .
آخرین آیه را که خواندم، صدای انفجار کمی دورتر از ما بلند شد! میثم از آغوشم بیرون آمد و خندید: «مطمئنم خدا هوامو داره! وگرنه تو ناممکن ترین حالتِ ممکن، نمیدیدمت!»
کمک کرد یوسف را دوباره کول کنم. حالش زیر و رو شده بود. با خنده گفت: «خیالت از من راحت! من الان خوب خوبم!»
نمیتوانستم حرفی بزنم. لختههای خون تمام دهانم را گرفته بود... این بین، با تمام وجودم خوشحال بودم که میثم از پشت ماسک، وضعیتم را نمیبیند... .
میثم جلو رفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. گفت: «این بیشرفا اونطرف دارن غنیمت جمع میکنن! شما میتونین راحت برین... .»
میثم حنین را بوسید. کنارِ گوشش گفت: «حنین! تو قوی تری، یا آدم بدا؟»
حنین خندید و گفت: «من!»
میثم دستی به سر حنین کشید و گفت: «آفرین! پس مراقب عموسعید و داداشت باش!»
خودش را لوس کرد و گفت: «چشم!»
جلوی در، دست میثم را محکم گرفتم. نگاهش کردم... ایستادم و فقط نگاهش کردم... دلم داشت میترکید! باورم نمیشد دیدمش و سخت تر از آن، باورم نمیشد حالا که دستش توی دستم است باید وسط این جهنم بگذارمش و بروم... پاهایم قفل شده بود! زیرلب ناله زدم: «یازهرا! به عباستون... برای برادرم مادری کنید... میثم اینجا غریب افتاده... سپردمش به خودتون!»
به زحمت نفسم را جمع کردم و گفتم: «امام زمان یارت عزیزبرادرم! سپردمت به حضرت زهرا، عموعباس!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
لبخندِ گرمش، دلم را گرم کرد. دستم را فشرد و... آرام رها کرد. گفت: «برین! یاعلی!»
از در که بیرون رفتیم، گفت: «به امید دیدار، داداش!»
دیگر نمیتوانستیم بمانیم. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم: «علی (ع) نگهدارت!»
دست حنین را محکم گرفتم و... دویدیم! بیشتر از قدمهایی که برمیداشتیم، اشک میریختم و "یازهرا (س)" میگفتم. التماسشان میکردم مراقب میثم باشند و دستش را بگیرند، بتواند کاری برای مظلومیتهایی که میبیند بکند! آن میثمی که من دیدم... اگر همینطور پیش میرفت، از غصه دق میکرد...!
به ماشین رسیدیم. حنین و یوسف را داخل ماشین نشاندم و در سمت آنها را بستم. تا قدم برداشتم که بیایم و پشت فرمان بشینم، درد بدی از گلویم شروع شد و تمام جانم را گرفت. نفسم گیر کرده بود...! دست و پایم میلرزید... آرام آرام سر خوردم و روی زمین افتادم... نمیتوانستم نفس بکشم، چشمهای داشت سیاهی میرفت که سرفهام گرفت و لختههای خون از دهانم بیرون ریخت... .
یادِ روضهٔ امام حسن علیه السلام و طشت و جگر پاره پاره افتادم! من که فقط نفسِ مسموم کشیده بودم داشتم ذره ذره آب میشدم؛ چه آوردند سرِ امام ما...؟ من که فقط ریهام زخم شده بود و خون میریخت، آنها با امامِ ما چه کردند که کار از لختهٔ خون گذشته بود و تکههای جگرشان بیرون میریخت...!
شرم میکردم که نام خودم را شیعه بگذارم و پای دردی که پیش درد مولایم هیچ بود، کم بیاورم!
از جا بلند شدم و کشان کشان خودم را به صندلی رساندم. پشت فرمان نشستم. چشمهایم تار میدید... . ماشین را روشن کردم و زیرلب زمزمه کردم: «لا حول و لا قوة الا بالله... العلی العظیم!»
تسبیحم پیشم نبود، سمتِ قبله را هم وسط آن بیابان کم کرده بودم! اما تنها راهِ سالم رسیدن یوسف و حنین، دستهای حضرت عموعباس (ع) بود! از دلم بیتِ شعری که همیشه با تسبیحم یارم بوده، گذشت: «یک گره مانده و با دست تو وا خواهد شد! درد ما با مدد عشق دوا خواهد شد!»
یک دستم را از روی فرمان برداشتم و نیت کردم: «صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس، هدیه به خانم حضرت زهرا و خانم ام البنین، برای سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام!»
یکی یکی بندهای انگشتم را با صلوات شمردم. هوشیاریام هر لحظه کمتر میشد. صلواتهای آخر بود که احساس کردم جان دارد از دست و پایم خارج میشود! آخرین صلوات را که فرستادم، در اوج ناتوانی، اضطرار را در وجودم احساس کردم! چشمهایم دیگر نمیدیدند! پلکهایم را محکم روی هم گذاشتم و صدا زدم: «یا فارس الحجاز!»
نور به چشمانم برگشت. دو دستی فرمان را چسبیده بودم که از راه منحرف نشود! آرام زمزمه کردم: «مولا! من دیگه نمیتونم...! منو ببخشین!»
همان لحظه صدای فریاد یوسف در ماشین پیچید. حنین از خوشحالی جیغ میزد! یوسف به جایی اشاره کرد و گفت: «رسیدیم! اونجان! دارین میان سمتمون!»
چشمهایم را ریز کردم. یوسف راست میگفت. محمد و علی و بقیه داشتند نزدیکمان میشدند. ماشین را نگه داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: «شما اینجایین آقا... السلام علیک یا مولای! یاصاحب الزمان!»
در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم قوت نداشتند؛ همانجا روی زمین نشستم و... به راهی که آمدیم خیره شدم... . نه دیدنِ میثم را باور میکردم، نه ندیدنش را! آن لحظات کوتاهی که کنارش بودم، مثل رویا بود! بهشت وسط آن جهنم برپا شده بود... . خیلی ازم دور بود و صدایم را نمیشنید! اما من میثم را درست مقابل چشمانم میدیدم. گفتم: «نگرام نباش داداش! امام زمان اینجان! امام ما...!»
سرفه امانم نمیداد! دنیا دور سرم میچرخید. تکیه دادم به ماشین و سرم را به در چسباندم. نگاهم را دوختم به آسمان؛ جگرم آنقدر میسوخت دلم میخواست داد بزنم... اما جانی برایم نمانده بود! آخرین توانم را جمع کردم و دست روی سینهام گذاشتم: «السلام علیک یا مولای! یا حسن بن علی المجتبی... .»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8