eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
337 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
مگرمی‌شـود توراداشت و بَدبـود؟! توخوش‌تریـن‌حالِ‌منی!☺️♥.' آقای‌مهربون‌امام‌رضا🪴' 🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌺 یا ابا صالح المهدی دردی است در دلم که دوایش نگاه توست...! 🍃🌸 قرار هر روزمون: اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📎📰|•• 🎬 اسماعیل فلاح خبرنگار صدا و سیما ویدئویی از یک فروشنده فست فود در لندن که نغمه‌ای با مضمون امام زمان پخش می‌کند، منتشر کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•「اللّهم‌َّعَجـَّلْ‌لِوَلِیِڪْ‌الْـفَرَج」• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌸 عصرونه امروزمون تقدیم به شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برداشت تخمه آفتابگردونه ... نگو ک فک میکردی دونه دونه درمیارن😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقد نگید تخمه ژاپنی! تخمه جابونیه حاصل زحمت کشاورزای روستای "جابان" سمت دماونده :) ‌ میدونستید تخمه ژاپنی در واقع ژاپنی نیست و محصول  کشاورزای روستای "جابان" سمت دماونده؟ چاه میزنن که وسط بیابون‌ هندونه بکارن، بشکننش کلشو بریزن دور فقط تخمشو بردارن    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
27.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 مامانا میگن تو دیگه بزرگ شدی... خرس گنده رو چه به تخم‌مرغ شانسی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ روضهٔ حضرت عباس علیه‌السلام!" نگاهم روی عکس لباس کاوه قفل شده بود. روی تیشرت مشکی زیر پیرهنش نوشته بود: «یاعباس علیه‌السلام.» وقتی لیوان ها رو آب پر می‌کرد و دست مردم می‌داد، به چشمم، دمِ در حسینیه، علقمه به پا شده بود. آروم آروم کنارش رفتم. یه لیوان آب هم به من داد. گفتم: «لباست خیلی قشنگه!» لبخند پررنگی زد و گفت: «لباس نوکریمه! سه ساله روضه‌های حضرت عباس علیه‌السلام با این لباس نوکری می‌کنم!» نمی‌دونستم لبخندم از سر شوقه یا حسرت. گفتم: «بقیه هم ازین لباسا دارن؟» - «دیدم بچه‌ها می‌پوشن؛ ولی مثلا نشونهٔ خدمت سعید و ایمان و میثم و... محسن که... دیگه باید بگیم شهیدمحسن، شالِ مشکی‌شون بود. یه سری خیلی اتفاقی میفهمن یه بنده خدایی داره میره پیش حضرت آقا، بهش میسپرن یه چیزی هم برای اونا ببره، متبرک کنه! اون بنده خدا هم می‌بینه ایام فاطمیه‌ست، شال عزا میخره، میبره، میاره برا این چهارتا! ازون موقع این شال مشکی‌شون، شد "شال نوکری"!» شده بودم مثل پسربچه‌ای که دلش همه چی رو می‌خواست! من هر چی کاوه تعریف کرده بود رو می‌خواستم؛ نشونهٔ خدمت، دیدار رهبر، شال متبرک... . اما به هیچکدومشون نمی‌تونستم برسم. سعید و ایمان هم کنارم نبودن، چه رسد به بقیهٔ قصه... . یه قلپ از آب خوردم، گواراتر از آب های همیشه بود...! گفتم: «شال محسن الان کجاست؟» - «دست همسر محسنه. گفتن تو اولین دیدارشون با حضرت آقا، می‌خوان هدیه‌ش کنن بهشون!» لبخند تلخ شیرینی روی صورتم نشست. جرعهٔ دیگه‌ای از آب که خوردم، مجتبی صدام زد. لیوان رو سپردم به کاوه و آروم آروم قدم برداشتم. مجتبی رو به روی حاج خانمی ایستاده بود و مودب و محجوب سرش رو پایین انداخته بود. کنارش که رسیدم، با احترام به حاج خانم، سلام کردم. مجتبی گفت: «حاج خانوم ایشون امشب مداح بودن!» حاج خانم نگاهی بهم کردن و گفتن: «ماشاءالله! چقدر هم جوونی! پسر منم همسن و سال تو بود مادر!» بی‌اختیار نگاهم سمت مجتبی برگشت. لبخندی زد و گفت: «حاج خانم مادر شهید هستن!» قلبم از جا کنده شد. دست و پاهام می‌لرزیدن. اشک توی چشمام جمع شده بود. با بغض گفتم: «حاج خانم امشب پسرتون خیلی در حقم لطف کردن! من خیلی کوچکتر از اونم که تو همچین مراسمی روضه بخونم... . خودشون برام آبروداری کردن! وگرنه من خیلی نابلدم...!» حاج خانم چند ثانیه فقط نگاهم کردن. لبخند بامحبتی زدن و گفتن: «پسر منم روضه‌خون بود! شما چند وقته روضه می‌خونی؟» اشک رو از گوشهٔ چشمم گرفتم و گفتم: «امشب نهمین شبی بود که روضه خوندم... .» حاج خانوم نگاهی به مجتبی کردن و گفتن: «فکر می‌کنی پسر من چند وقت روضه‌خون بود؟» - «حتما از بچگی!» حاج خانم بی‌صدا خندیدن. بهم اشاره کردن و گفتن: «دانیال منم مثل شما بود! همین شکلی، به قول خودش باکلاس لباس می‌پوشید! دوستاش که برگشتن، گفتن دانیال، پسرم، دهه فاطمیه رو تو پادگان روضه خونده! تو وصیت نامه‌ش هم برام نوشته بود: مامان! من نتونستم برای شما روضه بخونم! ولی شما زیاد روضه برو و شال عزای منم با خودت ببر؛ من به روضه‌خون جایی که شما میری کمک می‌کنم! بدون که اونجا منم روضه خونم!» جوری بغض کرده بودم که صدام گرفته بود... . اشک، بی‌اختیار از گوشهٔ چشمم می‌ریخت. اول حاج علی، بعد شهید مهدی، حالا هم شهید دانیال این حاج خانوم! حاج خانوم، از داخل کیفشون پارچه‌ی تا کرده‌ی مشکی‌ای رو بیرون آوردن. مجتبی، دست و پاشو گم کرد! اما من هنوز توی باغ نبودم... . حاج خانوم نگاهی طولانی به پارچه کردن و بعد بوسیدنش و روی چشماشون کشیدن. تاشو که باز کردن، تازه فهمیدم اون پارچه، شال مشکی بوده و... احتمالا شال مشکی شهید دانیال...! نزدیکتر به من شدن، گفتن: «دوستای دانیال می‌گفتن، شب نهم روضه‌شو که خوند، شالشو برد زینبیه، با اسم حضرت ابالفضل (ع) متبرکش کرد... .» حاج خانوم شال رو دور گردنم انداختن و من... خشک شده بودم...!گفتن: «دهمین روضه‌تو با شال پسرم، روضهٔ خانوم حضرت زینب سلام الله رو بخون... . روضه‌های بعدیت هم اگر میشه، با پسرم شریک شو... . فرصت نکرد بیشتر از ده شب روضه بخونه، شما اینجا باهاش روضه بخون، من بهش می‌گم اون بالا برات جبران کنه...!» گوشه‌ی چادر مادر شهید دانیال رو توی دستم گرفتم و صورتم رو بهش چسبوندم... . من بلند بلند گریه می‌کردم و حاج خانوم آروم آروم اشک می‌ریختن... . من از رسیدن به شهید دانیال و... حاج خانوم از فراقِ دانیالشون... . شهید، پای وصیتشون مونده بودن؛ نه تنها موقع روضه‌خونی کنارم بودن، که حتی بعدش، صدای نشونهٔ خدمت و شال متبرک خواستن دلم رو شنیدن... . من، اونجا، یک تیکه از بهشت رو هدیه گرفتم...! ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف)