eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
370 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_سو
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی، ته دلم خالی شد! در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم. همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب می‌کردن، کسی داخل نبود. از شدت بغض، چونم می‌لرزید. دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: «جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!» نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم می‌کرد! دلی که تازه می‌خواست پر پر بزنه و حال کبوترای عاشق رو بچشه، حالا تو اولین پروازش به در بسته خورده و ناکام روی زمین افتاده، از ندیدن شور و شوق مراسم، بی قراری می‌کرد! تو حال خودم گریه می‌کردم که کسی گفت: «بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.» گوش هام تیز شد! صدای صلوات تو ساختمون پیچید و همه از گوشه گوشه ساختمون به یه سمت رفتن. نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم. به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دور تا دورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود. زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم! نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن؛ اما الان دیوانه‌وار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم! رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بودن، خودم رو روی تابوت انداختم! بی توجه به غروری که همیشه مانع میشد که جز تو تنهایی‌هام اشک بریزم، صدای گریه‌م رو آزادانه بالا بردم...! سعید همیشه می‌گفت: «وقتی کاری رو انجام میدی که نه دلیلی برای انجامش داری نه منطقی برای توجیهش ، بدون کار، کارِ دلته! سعی نکن بفهمی چه خبره که جریان دلیه!» شده بودم مثال حرف سعید! بی‌دلیل، دلم شکسته بود و به چشمام التماس می‌کرد گریه کنم! نفس کم میاوردم و هق هق کردن حالمو جا میاورد... هق هق کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر ناله، نوازشم می‌کرد. (: من حتی حرفی برای گفتن نداشتم. اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم. من فقط زار میزدم! همیشه می‌ترسیدم بین گریه هام بگن گریه نکن! مرد که گریه نمی‌کنه! اما اینجا، دورتادورم رو مرد هایی گرفته بودن که ابر بهار پیش چشماشون تعظیم می‌کرد! جایی که من می‌تونستم تا صبح گریه کنم! جایی کنار این شهید... وقتی سربلند کردم، تیکه پرچمی که زیر صورتم بود، خیسِ خیس شده بود! اشکامو که پاک کردم، کسی کنارم نشست. سرچرخوندم. سعید بود که با چشمای سرخ و صورت خیس، بهم لبخند می‌زد. نگاهش زبونم رو باز کرد. پرسیدم: «من چم شده سعید؟ خودم نمی‌فهمم دلیل این همه بی‌تابی چیه! لااقل تو بهم بگو!» خندید و گفت: «خریدنت پسر! خوش به سعادتت...» یه کلمه هم از حرفشو نفهمیدم! وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه من وسیله‌م؟! چی میگی سعید؟ یه جور حرف بزن منم بفهمم!» زد رو شونم و گفت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست آن بینی! روایت عشقه رفیق!» از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: «تو الان چی گفتی؟» سریع رو پا ایستادم: «یه... یه بار دیگه بگو!» لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست آن بینی!» ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! این تکرار ها اتفاقی نبود! - «بعدش... بعدش چی گفتی؟» مکثی کرد و گفت: «گفتم... این حال تو روایت عشقه!» سرمو انداختم پایین و به موکت چشم دوختم! زیرلب پشت هم تکرار کردم: «روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!» چشمامو بستم و عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: « سعید! یادم اومد!» - «چی یادت اومد؟» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
روزی یه جایی میرسی ⚘ که دیگر هیچ چیز غافلگیرت⚘ نمیکند⚘ به اونجا می‌گن ⚘ پختگی⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16898237564160830374437.mp3
3.42M
نماهنگ 🎙مولانا حسین 🎤محمد اسداللهی . مناجات با امام حسین (ع)
آدمهای مهربون، هزار زخم را تحمل میکنن ولی اگه دلشون بشکنه دیگه نه ناز میکشن نه انتظار میکشن نه آه میکشن نه درد میکشن، نه فریاد میکشن، فقط دست میکشن و میرن... 🍃🌸 سلام، صبح و روزتون بخیر و شادیhttps://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد، - اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد ... ✨https://eitaa.com/Golma8
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 عمری گدای پشت در خانه‌ی توایم ... ▪️◾️🔳◾️▪️ 🍃🌸 السلام علیکِ یا فاطمه معصومه سلام الله علیها
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_چه
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "ادامه ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" هر ثانیه یه تیکه‌ی جدید، پازل ذهنم رو تکمیل می‌کرد! از شوق روی پا بند نبودم. انگار که توی رویام قدم می‌زدم، دور تا دور ساختمون می‌چرخیدم! سرم رو که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد. روی دست چند نفر جلو می‌رفت و از ساختمون خارج می‌شد. خیره بودم به تصویر رو به روم که قلب پازل ذهنم رو دیدم! قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم. سعید که دور تر ایستاده بود، دویید سمتم و کنارم نشست: «چیشد علی اکبر؟ خوبی؟» نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت‌. دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما از شوق، تعجب و شاید سردرگمی صدام درنمیومد. سعید صورتم رو سمت خودش گرفت و با نگرانی گفت: «علی اکبر چرا حرف نمی‌زنی؟ چیشده؟» به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: «شـ.. شهید! اون... میز.. میز نبود! پـ...یکر شهید بود! اینقدر بریده بریده و نامفهوم گفتم، متوجه نشد: «چی میگی؟ چی میز نبود؟ حالت خوبه؟» با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: «نه سعید! نه!» نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: «خب حرف بزن داری سکته‌م میدی!» به زحمت بغصمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم تو رویای دیشب غرق شدم: «دیشب خواب دیدم یه جاییم... از جایی که بودم یه نوری رو می‌دیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم راحت نمی‌تونست نگاش کنه! رفتم سمت نور. دیدم روی یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه‌. از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد. اما الان که تو گفتی یه چیزایی یادم اومد. رو جلدش نوشته بود: "روایت عشق!" رفتم برش داشتم و صفحه‌هاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! همش! دقیقا وقتی داشتم ناامید می‌شدم، دیدم پایین صفحه آخرش نوشته: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» سعید مات و مبهوت حرف‌های من، خیره به چشمام بود که کنترل اشکامو از دست دادم و گفتم: «ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود؛ روی تابوت شهید بود!» وقتی دیدم سعید، با اشک، می‌خنده، فکر کردم باور نداره! دستامو روی شونه‌ش گذاشتم و صدامو بی‌اختیار بالا بردم: «سعید به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود!» سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: «باور دارم که راست میگی... خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!» از کلافگی، بیشتر گریه‌م گرفت: «چرا همتون همینو میگین؟ خب به منم بگین منم بفهمم چه خبره!» دستامو رو صورتم گذاشتم که کسی دست رو شونه‌م گذاشت. سرچرخوندم، میثم بود! پسر همین شهیدی که روی دست میرفت... رو صورت خسته‌ش لبخند کمرنگی نشسته بود! با نگاهش، به کتاب توی دستش اشاره کرد و با لحن بی‌جونی پرسید: «کتابی که میگی، این نبود؟» حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب می‌کرد. اشکامو پاک کردم و با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. روی جلدش نوشته بود: "روایت صحرای عشق!" تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگه‌هاش پر بود. نا امید از اینکه این کتاب، کتاب توی خوابم نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، دلم لرزید: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم‌. لبخندش پررنگ تر شد. کنارم نشست و گفت: «این دست خط باباست!» چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: «اینم خون باباست!» بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: «تا آخرین لحظه کنارش بوده ..! این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه! اینا لحظه آخر دست بابامو بوسیدن ..! (: » می‌تونستم برای غم توی صداش ساعت‌ها گریه کنم. انگار قلب من هم از دردش به درد اومده بود. کتاب رو توی دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: «مال تو باشه علی‌اکبر! اما قول بده مراقبش باشی!» باور کردن‌ حرفش سخت بود. دستپاچه شدم: «چرا... چرا داری میدیش به من؟ مگه یادگار نیست؟» سرتکون داد: «چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم!» - «خب پس چرا...» حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت: «از خودش گذشتم، از یادگارشم می‌گذرم!» از ته دل، سوزناک آه کشید: «یه بار میاد میگه "جاموندم اما نذار که نرسم!"؛ از خودش می‌گذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: "جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره!"؛ از یادگارش می‌گذرم!» به چشمای گرد و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: «جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
این متن واقعا ارزش خوندن داره توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه _ ازهمه چیز برتر است؟ حاجی گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است. سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار ديگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورزبگوید: برف  لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: https://eitaa.com/Golma8
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊صحن آزادی، حرم مطهر امام رضاجان نیمۍ از سال گذشت و نشدم زائرِ تو کاش نیـم دگرش پر شود از عطر حـرم..💛' 🌿 -🌸
حکایتی زیبا در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ✨https://eitaa.com/Golma8