enc_16523862735656533341966.mp3
1.81M
نماهنگ 🎙دچار باید بود
🎤محمد ابراهیمی اصل . مناجات با امام زمان (عج)
#امام_زمان
˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "ادامه #ق
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجم ؛ همت کنی، همت شوی!"
خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم. خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد، حس صمیمت خاصی نسبت بهش داشتم. حالا این نبودش توی کلاس، و تصور غم و غصهای که این روزا روی دلش خیمه زده، خیلی اذیتم میکرد!حسرت میخوردم که کاش میشد برم خونهشون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد..! با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: «آقای رسولی مگه با شما نیستم؟»
سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم: «بله استاد؟»
اخمی که روی پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر کرد.
- «حواستون کجاست؟»
سرمو انداختم پایین: «شرمنده استاد!»
با چشمغره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: «شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!»
دست و پام رو گم کردم. من از اول کلاس حواسم پرت بود و یک کلمه هم از درس رو متوجه نشدم. حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید آروم نزدیکم شد و گفت باید از چی صحبت کنم. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا روی مبحث مسلط بودم؛ اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیانش کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم...!
آه ریزی کشیدم و گفتم: «استاد... من...»
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: «یا جواب میدی یا میری بیرون!»
حالم خیلی بد شد. با من، کسی که همیشه جوری درس میخوند که کسی جرات نمیکرد جلوش ادعا کنه، نباید اینطوری حرف میزد! احساس میکردم از درون خورد شدم. این، بدترین شکل اخراج شدن از کلاس بود! کلافهتر از قبل گفتم: «اما استاد...»
نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: «بیرون!»
در لحظه هزار بار خودم رو لعنت کردم که حرفی زدم، که اجازه دادم بیشتر خوار و خفیفم کنه! وسایلم رو جمع کردم و کولهم رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. از بین بچه ها که رد میشدم، نگاه سنگینشون سوهان روحم شده بود.
از خجالت گُر گرفته بودم و صورتم سرخ شده بود. وقتی نگاه استاد رو دیدم، جمله بابا تو گوشم زنگ خورد:
«همیشه مراقب آبروت باش بابا!
آب رفته به جوی، برنمیگرده!»
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: «دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!»
تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم. سوال روی تخته رو دیده بودم. هفتهی قبل، سه روز روش فکر کرده بودم و به سختی به جواب رسیده بودم. بدون اینکه کامل رومو برگردونم، جواب سوال رو گفتم و بیمعطلی از کلاس بیرون رفتم! علم خودم رو نشون داده بودم اما یادآوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود! اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی میبود، برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، خیلی سنگین بود! هوای ساختمون، گرفته و سنگین بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در اتاق بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود. دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو پذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم. دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. لبخندی روی صورتم کشیده شد. فضای قشنگی بود!
با اینکه نمیدونستم عکسای روی دیوار متعلق به چه کسایی هستن و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خوشم اومد.
- «بیا بشین علی جان.»
لبخندی زدم و جلوتر رفتم: «علی اکبر.»
ابرو بالا داد و گفت: «اوه! باشه چشم...»
- «ممنون»
روی صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و میثم بهش میگفتن: «لباس خاکی!»
نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود!
- «میشناسیشون دیگه، نه؟»
سربلند کردم: «راستش... نه!»
با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: «شهید همت هستن!»
بی اختیار زمزمه کردم: «شهید...»
به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. این جذابیت رو تو هیچ چهره زیبایی ندیده بودم. بیاختیار پرسیدم: «چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده، یا بعدا شهید میشه؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
در ڪلاس درس خـــــدا ...
اونایے کہ نالہ میڪنند رد میشن
اونایے کہ صبر مے ڪنند قبول میشن
اونایے کہ شڪر میڪنند شاگرد ممتاز میشن ...
🍃🌸 سلام، روز جمعهتون بخیر
✨https://eitaa.com/Golma8
Roohollah Rahimian - Age Mordam Chi (128).mp3
3.02M
نماهنگ 🎙 اگه مُردم چی؟
🎤 روح الله رحیمیان
#اربعین_حسینی
مردم افغانستان به”مادر” می گویند🌸
«قبله گاه» ❣
چقدر این واژه
درست و زیباست...!
✨https://eitaa.com/Golma8
سرعت سیرِ جوون ها از همه بالاتره،
حضرت علیاکبر(علیهالسلام) اولین نفری بود که از بنی هاشم
سبقت گرفت برای شهادت
جوونی یعنی
سر بزنگاه، خط شکنی کردن!
«حاج حسین یکتا»
✨https://eitaa.com/Golma8
رفیق آرمان میگه اومدیم بالا سر مزار شهید سجاد زبرجدی، آرمان خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نیست، بالای سر شهید زبرجدی دراز کشید (درست محل دفنش بعد شهادتش)؛ و گفت: حاجی چی میشه ما شهید بشیم و ما را بیاورند اینجا.
🔰 راوی: رفیق شهید آرمان، اقای معصومی
قبر آرمان دقیقا بغل قبر شهید سجاد زبرجدیه
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 مزار شهید آرمان علیوردی، بهشت زهرا، قطعهی ۵۰