چرا نمی گویند :
نشانه ی دلی شکسته است که ،
نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر ،
صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه
شوند ! ! ! ؟ ؟
پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست . . .
سکوت سرشار از ناگفتنی هاست !👌
دختره هفت تا داداش داره بعدش
پست گذاشته چرا کسی با من ازدواج نمیکنه ؟؟؟
خب اگه بروسلی هم زنده بود تو رو نمیگرفت
لامصب یگان ویژه دارید تو خونتون👀😂😂💚
#طنــز
خانمه میره بانک سهام عدالتش رو بگیره،
بانکیه میگه: بریزمش به حساب جاریتون؟
خانمه میگه: نه بریز به حساب خودم،
جاریم بمیره ایشالا،
چقدرم شانس داره تو بانکم هواشو دارن!😅😁😜
قدیمیا به جن میگفتن
.از ما بهترون. یعنی قشنگ از ترس مرز های چاپلوسی رو جابهجا کرده بودن🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سلام رفقا (:
شام کوکو سیب زمینی داریم...
بفرمایید ☺️
رویِ پیراهنش نوشته است:
<<اگه گُم شُدهام، منو بِبَرید پیشِ جان>>
رویِ پیراهنِ همسرش هم نوشته:
<<من، جان هستم>>
هردو گرفتارند؛ یکی به آلزایمر، یکی به وفا...
🍃🌸 سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقت_سلام
دلم برای زیارت دوباره تنگ شده.. 🥺💛
یا امامِ رئوف..🌱"
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
🍃🌸 این کلیپ تقدیم به نازنین عزیز که امروز به خاطر فیلم کوکو سیب زمینی، به من سر زد...☺️
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتاد و یکمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتاد و دومین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
لبخندِ گرمش، دلم را گرم کرد. دستم را فشرد و... آرام رها کرد. گفت: «برین! یاعلی!»
از در که بیرون رفتیم، گفت: «به امید دیدار، داداش!»
دیگر نمیتوانستیم بمانیم. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم: «علی (ع) نگهدارت!»
دست حنین را محکم گرفتم و... دویدیم! بیشتر از قدمهایی که برمیداشتیم، اشک میریختم و "یازهرا (س)" میگفتم. التماسشان میکردم مراقب میثم باشند و دستش را بگیرند، بتواند کاری برای مظلومیتهایی که میبیند بکند! آن میثمی که من دیدم... اگر همینطور پیش میرفت، از غصه دق میکرد...!
به ماشین رسیدیم. حنین و یوسف را داخل ماشین نشاندم و در سمت آنها را بستم. تا قدم برداشتم که بیایم و پشت فرمان بشینم، درد بدی از گلویم شروع شد و تمام جانم را گرفت. نفسم گیر کرده بود...! دست و پایم میلرزید... آرام آرام سر خوردم و روی زمین افتادم... نمیتوانستم نفس بکشم، چشمهای داشت سیاهی میرفت که سرفهام گرفت و لختههای خون از دهانم بیرون ریخت... .
یادِ روضهٔ امام حسن علیه السلام و طشت و جگر پاره پاره افتادم! من که فقط نفسِ مسموم کشیده بودم داشتم ذره ذره آب میشدم؛ چه آوردند سرِ امام ما...؟ من که فقط ریهام زخم شده بود و خون میریخت، آنها با امامِ ما چه کردند که کار از لختهٔ خون گذشته بود و تکههای جگرشان بیرون میریخت...!
شرم میکردم که نام خودم را شیعه بگذارم و پای دردی که پیش درد مولایم هیچ بود، کم بیاورم!
از جا بلند شدم و کشان کشان خودم را به صندلی رساندم. پشت فرمان نشستم. چشمهایم تار میدید... . ماشین را روشن کردم و زیرلب زمزمه کردم: «لا حول و لا قوة الا بالله... العلی العظیم!»
تسبیحم پیشم نبود، سمتِ قبله را هم وسط آن بیابان کم کرده بودم! اما تنها راهِ سالم رسیدن یوسف و حنین، دستهای حضرت عموعباس (ع) بود! از دلم بیتِ شعری که همیشه با تسبیحم یارم بوده، گذشت: «یک گره مانده و با دست تو وا خواهد شد! درد ما با مدد عشق دوا خواهد شد!»
یک دستم را از روی فرمان برداشتم و نیت کردم: «صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس، هدیه به خانم حضرت زهرا و خانم ام البنین، برای سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام!»
یکی یکی بندهای انگشتم را با صلوات شمردم. هوشیاریام هر لحظه کمتر میشد. صلواتهای آخر بود که احساس کردم جان دارد از دست و پایم خارج میشود! آخرین صلوات را که فرستادم، در اوج ناتوانی، اضطرار را در وجودم احساس کردم! چشمهایم دیگر نمیدیدند! پلکهایم را محکم روی هم گذاشتم و صدا زدم: «یا فارس الحجاز!»
نور به چشمانم برگشت. دو دستی فرمان را چسبیده بودم که از راه منحرف نشود! آرام زمزمه کردم: «مولا! من دیگه نمیتونم...! منو ببخشین!»
همان لحظه صدای فریاد یوسف در ماشین پیچید. حنین از خوشحالی جیغ میزد! یوسف به جایی اشاره کرد و گفت: «رسیدیم! اونجان! دارین میان سمتمون!»
چشمهایم را ریز کردم. یوسف راست میگفت. محمد و علی و بقیه داشتند نزدیکمان میشدند. ماشین را نگه داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: «شما اینجایین آقا... السلام علیک یا مولای! یاصاحب الزمان!»
در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم قوت نداشتند؛ همانجا روی زمین نشستم و... به راهی که آمدیم خیره شدم... . نه دیدنِ میثم را باور میکردم، نه ندیدنش را! آن لحظات کوتاهی که کنارش بودم، مثل رویا بود! بهشت وسط آن جهنم برپا شده بود... . خیلی ازم دور بود و صدایم را نمیشنید! اما من میثم را درست مقابل چشمانم میدیدم. گفتم: «نگرام نباش داداش! امام زمان اینجان! امام ما...!»
سرفه امانم نمیداد! دنیا دور سرم میچرخید. تکیه دادم به ماشین و سرم را به در چسباندم. نگاهم را دوختم به آسمان؛ جگرم آنقدر میسوخت دلم میخواست داد بزنم... اما جانی برایم نمانده بود! آخرین توانم را جمع کردم و دست روی سینهام گذاشتم: «السلام علیک یا مولای! یا حسن بن علی المجتبی... .»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
بیچاره عروسک!
دلش میخواست زار زار گریه کُند، اما خنده را بر لبانش دوخته بودند...
گَر تو گرفتارم کُنی؛
من با گرفتاری خوشم.
دارویِ دردم گَر تویی؛
در اوجِ بیماری خوشم.
۱۶توصیه از یک مادر به فرزندانش:
۱-هیچوقت سمت کَسی که به تو خیانت کرد، برنگرد.
۲-هیچوقت موقعیتی فراهم نکن که کَسی بتواند به تو بیاحترامی کند و از موقعیت مشابه، سریع بیا بیرون.
۳-هیچوقت جلبِ ترحم نکن و خودت را به بیچارگی نزن.
۴-همیشه سعی کن به نسخهی بهتری از خودت تبدیل شوی.
۵-به کسانی که عقب افتادهاند کمک کن.
۶-به هیچوجه به جایی که دعوت نشدی نرو.
۷-در هر شرایطی لباس مرتب و مناسب بپوش.
۸-تا حد امکان، احساساتت را مدیریت کن.
قوی بمون..(:
شاید قراره داستان تو به قلب
آدم های دیگه،امید ببخشه...🧡🪴:>
☕️.. شبتون در پناه خدا بخیر
گرچه صبح آمد ولی دیشب میان اشکها
در فراسویِ خیالت
همچنان جا ماندهام.....💚🫠
-سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر🌱🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
خنثی کردن بغضهایم،
کار هر کسی نیست؛ "تویی"میخواهد،
که به من تخصص داری. .🥺🫀!'
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا..🌱'
˼❤️ گُلمــا ✨˹
#وقت_سلام خنثی کردن بغضهایم، کار هر کسی نیست؛ "تویی"میخواهد، که به من تخصص داری. .🥺🫀!'
جز وصل توام،
هیچ تمنای دگر نیست...🫀🫂(:
#امامرضاجانم🤍.'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام وَاویگانهپناهگاهوتکیهگاهِمنِ. .🥲🫀':>
#پناهبیپناهها🤍. .
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی