آقاجونم . . .
میشہامشب🌙
زیرکارنامہۍسیاهزندگیمبنویسید
"دورشنندازیدشایدیہروزۍبرگشت"
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتاد و چهارمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتاد و پنجمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاهم ؛ آسمان!"
دو تا دستامو بالا آوردم: «نه! تو خوبی! فقط موندم چرا تا حالا سمت مترجمی نرفتی!»
با تواضع گفت: «دیگه داداش من نمیتونم پا رو شعار زندگیم بذارم که!»
سرانگشتامو بهم چسبوندم و آرنجامو روی میز گذاشتم: «درسته! اونوقت شعارتون چیه استاد؟»
صداشو صاف کرد و عین من دستاشو روی میز گذاشت. در اوج جدیت، گفت: «تف تو ریا!»
اگر گارسون نمیومد و سفارشمون رو نمیاورد قطعا از خنده یه چیزیم میشد!
مجتبی یک قلپ از شیرموزش خورد و گفت: «حالا از ناتوانیت که چشم پوشی کنیم...»
یک لحظه نمیتونست آروم بشینه! کم کم داشتم میفهمیدم اینکه سعید و ایمان میگفتن پیش مجتبی نمیشه حرف جدی زد، یعنی چی! گفت: «این نتیجه آخرین عکسیه که از چشمات گرفتن! اولین سوپرایز امروز! درواقع همشون یکیه، ولی خب دق مرگت میکنم تا همشو بگم!»
لیوان شیرموز رو پایین گذاشتم: «چجوری میتونی اینقدر جدی، شوخی کنی؟»
شاکی شد: «من با تو شوخی دارم؟»
خندیدم و نی شیرموز رو توی دهنم گذاشتم: «بر منکرش لعنت!»
منطقا باید با جوابم مخالفت میکرد و روی شوخی نداشتنش تاکید میکرد ولی گفت: «بیش باد!»
بدون اینکه سرمو از توی شیرموزم بلند کنم، گفتم: «خدا شفات بده!»
مگه کم میآورد؟ بدون کوچکترین مکثی جوابم رو داد: «الهی آمین بعد تو!»
اون که کوتاه نمیومد! من بیخیال شدم: «سوپرایزت رو نمیگی؟»
- «مگه میذاری؟»
یه قلپ دیگه خورد و گفت: «التهاب چشمات از بین رفته!»
خشکم زد. مطمئن نبودم درست حرفش رو فهمیده باشم. ضربان قلبم بالا رفته بود! با احتیاط پرسیدم: «یعنی... یعنی چی؟»
یکم دیگه سرشو پایین میبرد، صورتش تو لیوان میرفت! طاقت صبوری نداشتم: «مجتبی! فرار که نمیکنه! همش مال خودته! جواب منو بده!»
آخرین قطره شیرموزشو که خورد لیوانو هل داد سمت من: «کوفتم کردی!»
- «مشخصه!»
سرجاش صاف نشست: «یعنی که... میتونی دوباره مثل قبل هر کی پخت کرد آبغوره بگیری، آبرو و حیثیت ما رو جلو عالم و آدم ببری!»
نمیدونستم باید از خوب شدم چشمام خوشحال بشم یا بخاطر حرفای مجتبی ناراحت بشم! گرچه که بیراه هم نمیگفت؛ من همون موقع هم بغض کرده بودم و اشک توی چشمام جمع شده بود! با همون اوضاع خندیدم؛ از ته دل! و یک نفس میگفتم: «خداروشکر! خداروشکر!»
اشکم که ریخت، مجتبی خندید. صورتم رو پاک کردم و گفتم: «امشب جایی روضه سراغ نداری؟»
مرموز نگاهم کرد: «چرا اتفاقا! ولی خرج داره!»
نمیفهمیدم چی میگه: «خرج داره؟»
- «آره!»
من فقط دلم روضه میخواست! یک جایی که بگن یاحسین علیهالسلام و من، جای این چهار ماه، سیر گریه کنم! مولامو صدا بزنم و بغضای نشکستهم رو گریه کنم! برای تموم روضههایی که رفتم و ساکت بودم، اشک بریزم! حسین حسین (ع) بگم و آروم بشم! شرط و خرج و... هر چیزی داشت، مهم نبود! گفتم: «هر کاری لازم باشه انجام میدم!»
مجتبی لبخندی زد و گفت: «بخور، بریم! تو راه بهت میگم باید چیکار کنی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
شیعهی مرتضی علی،
وقت هدر نمیدهد...🤞🏻🌱(:
✨.'الهی امروزتون پر از اتفاقای خوب
6_144247131780462302.mp3
2.89M
🎧 🎼میریزه اشک ِیه زائر که میگفت:
🎼 🎧امام رضا مادرم مریضه🥺💛🌙
#علی_پورکاوه🎙
وﻗﺘﯽ "ﻣﻬﺮﺑﻮﻧــــــﯽ"
ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ ﻭﺟـﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ؛
"ﻫﯿـﭻ ﻭﻗﺖ" ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧـﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨـﯽ...
ﺣﺘـﯽ ﺍﮔﻪ "ﻫـــﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ" ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ خـﺎﻃﺮﺵ ﺩﺳﺖِ ﺑﯽﻧﻤــکت
ﺭﻭ "ﺩﺍﻍ" ﮐﻨــﯽ!
🌺چه احساس قشنگی است که در خلوت خود "یاد یک خوب" تو را غرق تمنا سازد ...
قرار هر روزمون:
🌼اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج