˼❤️ گُلمــا ✨˹
🌸 سلام آقا جان
❤️ در حرم امام رضا جان، دعا گوی شما اهالی خوب گلما هستیم ☺️
مےگفت:هروقت
دلتبرایامـامزمانتتنگشد،
زیارتآلیـاسینبخون؛
انگارامامتداره
باهاتحرفمیزنه..♥️🌿!"
#تلنگر..✨
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام علیکم و رحمةالله؛
پنجشنبه شد...
فرصتی برای آنانکه عزیزان آسمانی دارند.
از حرم امام رضا جانِ جانان علیهالسلام درخواست رحمت واسعهی خداوند مهربان، تقدیم به عزیزان شما و ما...
و به امید آنکه نسلِ ما نیز فراموش نکنند ما را...
با تراپیستم رفیق شدم و باهم میریم کافه،
ازین ببعد کلی حرف میزنم و پول نمیدم.
*رضا*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یه فرشته کوچولو تصمیم میگیره به داداشش کمک کنه😂
فرانسوا ولتر:
<<یک قلبِ پاک>> از تمامِ معابد و مساجدِ زیبای جهان، زیباتر است...
خدایا!
من که همهی غصههایم را سَرِ وقت میخورم؛
پس چرا دردهایم خوب نمیشوند؟!
همانجا:
گرفتم از کلاس زندگی بسیار درس اما؛
دقیقاً از همانجا که نمیخواندم سوال آمد...
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هفتاد و هشتمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هفتاد و نهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده، همیشه تو تشخیصشون از هم اشتباه میکردم. نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم؟»
تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد میگرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟»
و بغضم شکست. گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار میزنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمیکنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! به همه میگم... میگم که تسبیح منم به دستای حضرت عباس متبرک شده!»
کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه میدونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!»
کتاب رو از صورتم دور کردم. دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو میدیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو!...
اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: «فروا الی الحسین (ع)!»
با خودم گفتم: «اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس یکیه، پس فرار سمت امام حسین یعنی فرار سمت حضرت عباس و فرار سمت حضرت عباس یعنی فرار سمت امام حسین! پس... فروا الی الحرم!»
نفسی گرفتم و گفتم: «حالا دیگه میدونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمیبینه!»
بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه میدونم از کی گمشدهم رو بخوام!»
کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و سعید و ایمان رو تصور کردم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه میکنم به خانم حضرت زهرا و خانم امالبنین، به نیابت از آقام حضرت عباس، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام؛ قربه الی الله!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...»
ــــ 🌱 ...
- [ همان لحظه ؛ حوالی بانویِ دمشق! ]
گوشه گوشهی روستا را آتش گرفته بود. از صدای گلوله و انفجار، گوشهایم سوت میکشید. خاک، جلوی دیدمان را گرفته بود و به زحمت تا چند قدمی خودمان را میدیدیم!
دو تا از ماشین ها رفته بودند و سومی آمادهی حرکت بود. یکی از دو نوجوانی که نمیتوانست راه برود با ماشین اول رفته بود. هر چه زمان میگذشت، آتش دشمن سنگین تر میشد. خیلی طول کشید تا حازم -دومین نوجوان- را از بین تیر و گلوله رد کنم و به ماشین برسانم! علی، حازم را از بغلم گرفت و سوار ماشین کرد. وقتِ زیادی نداشتیم. سریع در ماشین را بستم. علی پشت ماشین نشست. مسیری که باید میرفت را نگاهی انداختم؛ هنوز امن بود. زدم به ماشین: «برو! یاعلی!»
ماشینِ سوم هم راه افتاد. برگشتم سمت روستا. ایمان را میان گرد و غبار دیدم که سمت یکی از خانهها میدوید. وارد خانه که شد، پیش چشمهایم نارنجکی جلویِ درِ خانه منفجر شد و نیمهی جلویی خانه فرو ریخت! صدای فریادِ "یازهرا" یم بلند شد... . سمت خانه دویدم و از پنجرهی نیمه شکستهی اتاقِ پشتیاش داخل پریدم. کف دستم میسوخت و خیسی خون را احساس میکردم اما تمام فکر و ذکرم پیش ایمان بود؛ که هر چه صدایش میکردم، جواب نمیداد!
سمتِ در اتاق رفتم. دستگیرهاش از جا در آمده بود! هر چه هلش میدادم فایدهای نداشت؛ خرابههای خانه آنطرف در را پر کرده بودند! قنداق اسلحه را به در میکوبیدم و با هر ضربه به خدا التماس میکردم کسی آسیب جدی ندیده باشد...! من حتی توانِ اینکه بینِ التماسهایم به از دست دادن رفیقم فکر کنم هم نداشتم...!
در، دو تکه شد. بندِ اسلحه را روی شانهام گذاشتم و دو دستی تکهای که جدا شده بود را کنار گذاشتم و داخل خانه شدم. ایمان بالای سر نوزادی نیمخیز ایستاده بود و روی کمر و شانههایش خرابههای خانه را نگه داشته بود. زانوهایش میلرزید و از شانههایش خون میچکید! جلو رفتم و نوزاد را بغل گرفتم. ایمان هر لحظه خمیدهتر میشد. دویدم بیرون و بچه را به محمد سپردم. وقتی برگشتم داخل، ایمان به نفس نفس افتاده بود...! رفتم جلو کمکش کنم اما مانعم شد! از فشار زیادی که رویش بود، نمیتوانست حرف بزند! به طرف دیگر خانه اشاره کرد و بیصدا لبهایش را تکان داد: «خواهرش...!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
enc_17122735948789059704469 (1).mp3
3.24M
🎼حسین دین و دنیامه
🎙حسن عطایی
🎧مناجات با امام حسین (ع) استودیویی . هیئت رزمندگان اسلام قم
خدایی جز ذات یکتای تو نیست؛
برای شکرگذاری نیاز به دلیل نیست
حضورت کنارِ قلبم کافیه..♥️:)
محبوبِ من الله✨
به نام خدا
#وقت_سلام
احساستعلقبهتوآرامشروحاست؛
الحقکهضریحتوهمانکشتینوحاست..♥️🪴
أَلسَّلٰامُعَلَیکَیٰاعَلیاِبنِموسَیأَلرّضٰآ..🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیمُ به این آقا مدیونم🫂♥️..
عزیزقلبم🌱..
حتی اگه دلتنگ امام زمانت نیستی،
بخواه بهت این حس رو بدن!
خیلی از بزرگان
در ابتدا این شکلی نبودن!♥🌿
✍🏻 استادشجاعـی
#تلنگر..✨
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
••|🌿🕊|••
اینجا!؟
همونجاییهکهیهایرانبهخاطرشگریهکردن🥲🤍
🍃🌸در محضر شهدا
🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات
🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
#شهیدرییسی
#محلشهادت
تو باید برای به دست آوردن
بهترین روزای زندگیت،
تو روزای بد بجنگی💪🏼❤️🔥:>>
#تزریق_امید🌱
'